خبرت هست که خلقی ز غمت بی‌خبرند / حال افتاده نداند که نیفتد باری

می‌روی خرم و خندان و نگه می‌نکنی / که نگه می‌کند از هر طرفت غمخواری

می حرامست ولیکن تو بدین نرگس مست / نگذاری که ز پیشت برود هشیاری

جان به دیدار تو یک روز فدا خواهم کرد / تا دگر برنکنم دیده به هر دیداری

خبر از عیش ندارد که ندارد یاری / دل نخوانند که صیدش نکند دلداری

هر درد را که بینی درمان و چاره‌ای هست / درمان درد سعدی با دوست سازگاری

عمری دگر بباید بعد از فراق ما را / کاین عمر صرف کردیم اندر امیدواری

زاول وفا نمودی چندان که دل ربودی / چون مهر سخت کردم سست آمدی به یاری

وقتی کمند زلفت دیگر کمان ابرو / این می‌کشد به زورم وان می‌کشد به زاری

گل نسبتی ندارد با روی دلفریبت / تو در میان گل‌ها چون گل میان خاری

عود است زیر دامن یا گل در آستینت / یا مشک در گریبان بنمای تا چه داری

یا خلوتی برآور یا برقعی فروهل / ور نه به شکل شیرین شور از جهان برآری

ای گنج نوشدارو با خستگان نگه کن / مرهم به دست و ما را مجروح می‌گذاری

هر نوبتم که در نظر ای ماه بگذری / بار دوم ز بار نخستین نکوتری

خاکی از مردم بماند در جهان / وز وجود عاشقان خاکستری

ماه رویا مهربانی پیشه کن / خوبرویی را بباید زیوری

گر چه تو بهتری و من از همه خلق کمتری / شاید اگر نظر کند محتشمی به چاکری

بسته‌ام از جهانیان بر دل تنگ من دری / تا نکنم به هیچ کس گوشه چشم خاطری

تا نکند وفای تو در دل من تغیری / چشم نمی‌کنم به خود تا چه رسد به دیگری

خورشید اگر تو روی نپوشی فرورود / گوید دو آفتاب نباشد به کشوری

دیده به روی هر کسی برنکنم ز مهر تو / در ز عوام بسته به چون تو به خانه اندری

حور بهشت خوانمت ماه تمام گویمت / کآدمیی ندیده‌ام چون تو پری به دلبری

روی گشاده ای صنم طاقت خلق می‌بری / چون پس پرده می‌روی پرده صبر می‌دری

با دوست کنج فقر بهشتست و بوستان / بی دوست خاک بر سر جاه و توانگری

تو خود فرشته‌ای نه از این گل سرشته‌ای / گر خلق از آب و خاک تو از مشک و عنبری

رفتی و همچنان به خیال من اندری / گویی که در برابر چشمم مصوری

اگر خوش بخسبد ملک بر سریر / نپندارم آسوده خسبد فقیر

غایت کام و دولتست آن که به خدمتت رسید / بنده میان بندگان بسته میان به چاکری

آمدمت که بنگرم باز نظر به خود کنم / سیر نمی‌شود نظر بس که لطیف منظری

از بس که در نظرم خوب آمدی صنما / هر جا که می‌نگرم گویی که در نظری

نسخه این روی به نقاش بر / تا بکند توبه ز صورتگری

بارها گفتم بگریم پیش خلق / تا مگر بر من ببخشد خاطری

خفتگان را خبر از محنت بیداران نیست / تا غمت پیش نیاید غم مردم نخوری

گفتم از دست غمت سر به جهان دربنهم / نتوانم که به هر جا بروم در نظری

دیده‌ای را که به دیدار تو دل می‌نرود / هیچ علت نتوان گفت بجز بی بصری

من چنان عاشق رویت که ز خود بی‌خبرم / تو چنان فتنه خویشی که ز ما بی‌خبری

رایگانست یک نفس با دوست / گر به دنیا و آخرت بخری

ما خود از کوی عشقبازانیم / نه تماشاکنان رهگذری

سعدی تو کیستی که دم دوستی زنی / دعوی بندگی کن و اقرار چاکری

هر کس که دعوی می‌کند کو با تو انسی می‌کند / در عهد موسی می‌کند آواز گاو سامری

تا دل به مهرت داده‌ام در بحر فکر افتاده‌ام / چون در نماز استاده‌ام گویی به محراب اندری

من از جفای زمان بلبلا نخفتم دوش / تو را چه بود که تا صبح می‌خروشیدی

شکایت گفتن سعدی مگر با دست نزدیکت / که او چون رعد می‌نالد تو همچنان برق می‌خندی

ترش بنشین و تیزی کن که ما را تلخ ننماید / چه می‌گویی چنین شیرین که شوری در من افکندی

گرت جان در قدم ریزم هنوزت عذر می‌خواهم / که از من خدمتی ناید چنان لایق که بپسندی

مرا زین پیش در خلوت فراغت بود و جمعیت / تو در جمع آمدی ناگاه و مجموعان پراکندی

شکار آن گه توان کشتن که محکم در کمند آید / چو بیخ مهر بنشاندم درخت وصل برکندی

زهی آسایش و رحمت نظر را کش تو منظوری / زهی بخشایش و دولت پدر را کش تو فرزندی

نگفتی بی‌وفا یارا که از ما نگسلی هرگز / مگر در دل چنین بودت که خود با ما نپیوندی

غریب از خوی مطبوعت که روی از بندگان پوشی / بدیع از طبع موزونت که در بر دوستان بندی

نگارا وقت آن آمد که دل با مهر پیوندی / که ما را بیش از این طاقت نماندست آرزومندی

سعدیا دور نیک نامی رفت / نوبت عاشقیست یک چندی

یک دم آخر حجاب یک سو نه / تا برآساید آرزومندی

دری به روی من ای یار مهربان بگشای / که هیچ کس نگشاید اگر تو دربندی

شب غم‌های سعدی را مگر هنگام روز آمد / که تاریک و ضعیفش چون چراغ صبحدم کردی

غنیمت دان اگر روزی به شادی دررسی ای دل / پس از چندین تحمل‌ها که زیر بار غم کردی

قلم بر بی‌دلان گفتی نخواهم راند و هم راندی / جفا بر عاشقان گفتی نخواهم کرد و هم کردی

مکن سرگشته آن دل را که دست آموز غم کردی / به زیر پای هجرانش لگدکوب ستم کردی

چرا دردت نچیند جان سعدی / که هم دردی و هم درمان دردی

چرا ما با تو ای معشوق طناز / به صلحیم و تو با ما در نبردی

ما را که جراحتست خون آید / درد تو چنم که فارغ از دردی

نازت ببرم که نازک اندامی / بارت بکشم که نازپروردی

گر در غمت بمیرم شادی به روزگارت / پیوسته نیکوان را غم خورده‌اند و شادی

یاری که با قرینی الفت گرفته باشد / هر وقت یادش آید تو دم به دم به یادی

اول چراغ بودی آهسته شمع گشتی / آسان فراگرفتم در خرمن اوفتادی

چون گل روند و آیند این دلبران و خوبان / تو در برابر من چون سرو بایستادی

ای باد بامدادی خوش می‌روی به شادی / پیوند روح کردی پیغام دوست دادی

گر به خدمت قایمی خواهی منم / ور نمی‌خواهی به حسرت قاعدی

گر دلی داری و دلبندیت نیست / پس چه فرق از ناطقی تا جامدی

آن چه ما را در دلست از سوز عشق / می‌نشاید گفت با هر باردی

تو قدر صحبت یاران و دوستان نشناسی / مگر شبی که چو سعدی به داغ عشق بخفتی

هزار چاره بکردم که همعنان تو گردم / تو پهلوانتر از آنی که در کمند من افتی

عمرها در زیر دامن برد سعدی پای صبر / سر ندیدم کز گریبان وفا برداشتی

دوست بردارد به جرمی یا خطایی دل ز دوست / تو خطا کردی که بی جرم و خطا برداشتی

لعل دیدی لاجرم چشم از شبه بردوختی / در پسندیدی و دست از کهربا برداشتی

خاطر از مهر کسان برداشتم از بهر تو / چون تو را گشتم تو خود خاطر ز ما برداشتی

گفته بودی با تو در خواهم کشیدن جام وصل / جرعه‌ای ناخورده شمشیر جفا برداشتی

سست پیمانا به یک ره دل ز ما برداشتی / آخر ای بدعهد سنگین دل چرا برداشتی

هر چه خواهی کن که ما را با تو روی جنگ نیست / سر نهادن به در آن موضع که تیغ افراشتی

خاطرم نگذاشت یک ساعت که بدمهری کنم / گر چه دانستم که پاک از خاطرم بگذاشتی

یاد می‌داری که با من جنگ در سر داشتی / رای رای توست خواهی جنگ خواهی آشتی

جز یاد تو بر خاطر من نگذرد ای جان / با آن که به یک باره‌ام از یاد بهشتی

از کف ندهم دامن معشوقه زیبا / هل تا برود نام من ای یار به زشتی

باری مگرت بر رخ جانان نظر افتاد / سرگشته چو من در همه آفاق بگشتی

زمین تشنه را باران نبودی بعد از این حاجت / اگر چندان که در چشمم سرشک اندر سحابستی

بیار ای لعبت ساقی اگر تلخست و گر شیرین / که از دستت شکر باشد و گر خود زهر نابستی

شبان خوابم نمی‌گیرد نه روز آرام و آسایش / ز چشم مست میگونش که پنداری به خوابستی

جز این عیبت نمی‌دانم که بدعهدی و سنگین دل / دلارامی بدین خوبی دریغ ار مهربانستی

گر باده از این خم بود و مطرب از این کوی / ما توبه بخواهیم شکستن به درستی

دل دردمند ما را که اسیر توست یارا / به وصال مرهمی نه چو به انتظار خستی

نظری به دوستان کن که هزار بار از آن به / که تحیتی نویسی و هدیتی فرستی

چه حکایت از فراقت که نداشتم ولیکن / تو چو روی باز کردی در ماجرا ببستی

تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد / دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی

همه عمر برندارم سر از این خمار مستی / که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی

گرت کسی بپرستد ملامتش نکنم من / تو هم در آینه بنگر که خویشتن بپرستی

برو ای گدای مسکین و دری دگر طلب کن / که هزار بار گفتی و نیامدت جوابی

نه چنان گناهکارم که به دشمنم سپاری / تو به دست خویش فرمای اگرم کنی عذابی

یاران همه با یار و من خسته طلبکار / هر کس به سر آبی و سعدی به سرابی

تا عذر زلیخا بنهد منکر عشاق / یوسف صفت از چهره برانداز نقابی

به اختیار تو سعدی چه التماس برآید / گر او مراد نبخشد تو کیستی که بجویی