سعدی به جفا ترک محبت نتوان گفت / بر در بنشینم اگر از خانه برانند

چشمی که جمال تو ندیدست چه دیدست / افسوس بر اینان که به غفلت گذرانند

هر کس غم دین دارد و هر کس غم دنیا / بعد از غم رویت غم بیهوده خورانند

گاه گاهی بگذر در صف دلسوختگان / تا ثناییت بگویند و دعایی بدمند

من همه قصد وصالش می‌کنم / وان ستمگر عزم هجران می‌کند

به گلستان نروم تا تو در آغوش منی / بلبل ار روی تو بیند طلب گل نکند

شهربند هوای نفس مباش / سگ شهر استخوان شکار کند

دو چشم مست تو کز خواب صبح برخیزند / هزار فتنه به هر گوشه‌ای برانگیزند

و گر به خشم برانی طریق رفتن نیست / کجا روند که یار از تو خوبتر گیرند

تا گل روی تو دیدم همه گل‌ها خارند / تا تو را یار گرفتم همه خلق اغیارند

پیش رویت دگران صورت بر دیوارند / نه چنین صورت و معنی که تو داری دارند

عیب شیرین دهنان نیست که خون می‌ریزند / جرم صاحب نظرانست که دل می‌بندند

ما همانیم که بودیم و محبت باقیست / ترک صحبت نکند دل که به مهر آکندند

رنگ دستت نه به حناست که خون دل ماست / خوردن خون دل خلق به دستان تا چند

خار در پای گل از دور به حسرت دیدن / تشنه بازآمدن از چشمه حیوان تا چند

به سرو گفت کسی میوه‌ای نمی‌آری / جواب داد که آزادگان تهی دستند

ما به یک شربت چنین بیخود شدیم / دیگران چندین قدح چون خورده‌اند

پیش از این گویند سعدی دوست می‌دارد تو را / بیش از آنت دوست می‌دارم که ایشان گفته‌اند

داغ پنهانم نمی‌بینند و مهر سر به مهر / آن چه بر اجزای ظاهر دیده‌اند آن گفته‌اند

دشمنی کردند با من لیکن از روی قیاس / دوستی باشد که دردم پیش درمان گفته‌اند

عیب جویانم حکایت پیش جانان گفته‌اند / من خود این پیدا همی‌گویم که پنهان گفته‌اند

تا سر زلف پریشان تو محبوب منست / روزگارم به سر زلف پریشان ماند

چه حاجتست به شمشیر قتل عاشق را / حدیث دوست بگویش که جان برافشاند

آنان که ندانند پریشانی مشتاق / گویند که نالیدن بلبل به چه ماند

شیرین ننماید به دهانش شکر وصل / آن را که فلک زهر جدایی نچشاند

کشته شمشیر عشق حال نگوید که چون / تشنه دیدار دوست راه نپرسد که چند

پیر بودم ز جفای فلک و جور زمان / باز پیرانه سرم عشق جوان بازآمد

سعدی چمن آن روز به تاراج خزان داد / کز باغ دلش بوی گل یار برآمد

کام دلم آن بود که جان بر تو فشانم / آن کام میسر شد وین کار برآمد

چشم مجنون چو بخفتی همه لیلی دیدی / مدعی بود اگرش خواب میسر می‌شد

هر که معشوقی ندارد عمر ضایع می‌گذارد / همچنان ناپخته باشد هر که بر آتش نجوشد

سود بازرگان دریا بی‌خطر ممکن نگردد / هر که مقصودش تو باشی تا نفس دارد بکوشد

بر من اگر حرام شد وصل تو نیست بوالعجب / بوالعجب آن که خون من بر تو چرا حلال شد

تا کی ای دلبر دل من بار تنهایی کشد / ترسم از تنهایی احوالم به رسوایی کشد

گر جمله صنم‌ها را صورت به تو مانستی / شاید که مسلمان را قبله صنمی باشد

یک امروزست ما را نقد ایام / مرا کی صبر فردای تو باشد

دو عالم را به یک بار از دل تنگ / برون کردیم تا جای تو باشد

لعلست یا لبانت قندست یا دهانت / تا در برت نگیرم نیکم یقین نباشد

گر گویمت که سروی سرو این چنین نباشد / ور گویمت که ماهی مه بر زمین نباشد

نخواهم بی تو یک دم زندگانی / که طیب عیش بی همدم نباشد

آهنگ دراز شب رنجوری مشتاق / با آن نتوان گفت که بیدار نباشد

تو مست خواب نوشین تا بامداد و بر من / شب‌ها رود که گویی هرگز سحر نباشد

هوشم نماند با کس اندیشه‌ام تویی بس / جایی که حیرت آمد سمع و بصر نباشد

الا گذر نباشد پیش تو اهل دل را / ور نه به هیچ تدبیر از تو گذر نباشد

ما را نظر به خیرست از حسن ماه رویان / هر کو به شر کند میل او خود بشر نباشد

گفتم به شیرمردی چشم از نظر بدوزم / با تیر چشم خوبان تقوا سپر نباشد

تو گمان مبر که سعدی ز جفا ملول گردد / که گرش تو بی جنایت بکشی جفا نباشد

تو در آینه نگه کن که چه دلبری ولیکن / تو که خویشتن ببینی نظرت به ما نباشد

اگرت سعادتی هست که زنده دل بمیری / به حیاتی اوفتادی که دگر فنا نباشد

چو فرهاد از جهان بیرون به تلخی می‌رود سعدی / ولیکن شور شیرینش بماند تا جهان باشد

میانت را و مویت را اگر صد ره بپیمایی / میانت کمتر از مویی و مویت تا میان باشد

خلایق در تو حیرانند و جای حیرتست الحق / که مه را بر زمین بینند و مه بر آسمان باشد

پری رویا چرا پنهان شوی از مردم چشمم / پری را خاصیت آنست کز مردم نهان باشد

جان برافشانم اگر سعدی خویشم خوانی / سر این دارم اگر طالع آنم باشد

گر تو را خاطر ما نیست خیالت بفرست / تا شبی محرم اسرار نهانم باشد

تیغ قهر ار تو زنی قوت روحم گردد / جام زهر ار تو دهی قوت روانم باشد

چون مرا عشق تو از هر چه جهان بازاستد / چه غم از سرزنش هر که جهانم باشد

گر نوازی چه سعادت به از این خواهم یافت / ور کشی زار چه دولت به از آنم باشد

دگرش چو بازبینی غم دل مگوی سعدی / که شب وصال کوتاه و سخن دراز باشد

چه نماز باشد آن را که تو در خیال باشی / تو صنم نمی‌گذاری که مرا نماز باشد

سخنی که نیست طاقت که ز خویشتن بپوشم / به کدام دوست گویم که محل راز باشد

به کرشمه عنایت نگهی به سوی ما کن / که دعای دردمندان ز سر نیاز باشد

شب عاشقان بی‌دل چه شبی دراز باشد / تو بیا کز اول شب در صبح باز باشد

عاشقان کشتگان معشوقند / هر که زندست در خطر باشد

به کنج غاری عزلت گزینم از همه خلق / گر آن لطیف جهان یار غار ما باشد

اگر هزار غمست از جهانیان بر دل / همین بسست که او غمگسار ما باشد

عقل را گفتم از این پس به سلامت بنشین / گفت خاموش که این فتنه دگر پیدا شد

که دید رنگ بهاری به رنگ رخسارت / که آب گل ببرد تا به یاسمن چه رسد

سعدی نظر از رویت کوته نکند هرگز / ور روی بگردانی در دامنت آویزد

تا دل به تو پیوستم راه همه دربستم / جایی که تو بنشینی بس فتنه که برخیزد

سعدی ز خود برون شو گر مرد راه عشقی / کان کس رسید در وی کز خود قدم برون زد

یا رب دلی که در وی پروای خود نگنجد / دست محبت آن جا خرگاه عشق چون زد

درخت میوه مقصود از آن بلندترست / که دست قدرت کوتاه ما بر او یازد

هرگز نشنیده‌ام که بادی / بوی گلی از تو خوشتر آورد

امروز یقین شد که تو محبوب خدایی / کز عالم جان این همه دل با تو روان کرد

پای گو بر سر عاشق نه و بر دیده دوست / حیف باشد که چنین کس به زمین می‌گذرد

چون حلقه در گوشم کند هر روز لطفش وعده‌ای / دیگر چو شب نزدیک شد چون زلف در پا می‌برد

بسیار می‌گفتم که دل با کس نپیوندم ولی / دیدار خوبان اختیار از دست دانا می‌برد

گفتم لب تو را که دل من تو برده‌ای / گفتا کدام دل چه نشان کی کجا که برد

ابرویش خم به کمان ماند و قد راست به تیر / کس ندیدم که چنین تیر و کمانی دارد

کافران از بت بی‌جان چه تمتع دارند / باری آن بت بپرستند که جانی دارد

غم دل با تو نگویم که نداری غم دل / با کسی حال توان گفت که حالی دارد

برون از خوردن و خفتن حیاتی هست مردم را / به جانان زندگانی کن بهایم نیز جان دارد

مرا گر دوستی با او به دوزخ می‌برد شاید / به نقد اندر بهشتست آن که یاری مهربان دارد

تو پادشاهی گر چشم پاسبانان همه شب / به خواب درنرود پادشا چه غم دارد

نظر به روی تو انداختن حرامش باد / که جز تو در همه عالم کسی دگر دارد

عوام عیب کنندم که عاشقی همه عمر / کدام عیب که سعدی خود این هنر دارد

گر از مقابله شیر آید از عقب شمشیر / نه عاشقست که اندیشه از خطر دارد

هلاک ما به بیابان عشق خواهد بود / کجاست مرد که با ما سر سفر دارد

اگر نظر به دو عالم کند حرامش باد / که از صفای درون با یکی نظر دارد

اگر قبول کنی سر نهیم بر قدمت / چو بت پرست که در پیش بت نماز آرد

ز درد عشق تو دوشم امید صبح نبود / اسیر عشق چه تاب شب دراز آرد

گر من از عهدت بگردم ناجوانمردم نه مردم / عاشق صادق نباشد کز ملامت سر بخارد

من نه آن صورت پرستم کز تمنای تو مستم / هوش من دانی که بردست آن که صورت می‌نگارد

روزی اندر خاکت افتم ور به بادم می‌رود سر / کان که در پای تو میرد جان به شیرینی سپارد

هر که چیزی دوست دارد جان و دل بر وی گمارد / هر که محرابش تو باشی سر ز خلوت برنیارد

بی‌حاصلست یارا اوقات زندگانی / الا دمی که یاری با همدمی برآرد

زهرم چو نوشدارو از دست یار شیرین / بر دل خوشست نوشم بی او نمی‌گوارد

باشد که خود به رحمت یاد آورند ما را / ور نه کدام قاصد پیغام ما گذارد

دیدار یار غایب دانی چه ذوق دارد / ابری که در بیابان بر تشنه‌ای ببارد