چنان نالیدم از شوقش که شد بیدار همسایه / ز خواب این دیدهٔ بختم نشد بیدار چتوان کرد؟

هر چه ما خواهیم کردن او بخواهد غیر آن / آنچه آن دلبر کند ما خود همان خواهیم کرد

سالها در جستجویش دست و پایی می‌زدیم / چون نشان دیدیم، خود را بی‌نشان خواهیم کرد

بر سر بازار وصلش جان ندارد قیمتی / تا نظر در روی خوبش رایگان خواهیم کرد

نزد زلف دلربایش تحفه، دل خواهیم برد / پیش روی جانفزایش جان فشان خواهیم کرد

در خم زلفش نهان خواهیم شد / دست با وی در کمر خواهیم کرد

در دل که عشق نبود معشوق کی توان یافت / جایی که جان نباشد جانان چه کار دارد؟

گویند نیکوان را نظارگی نباید / کانجا که درد نبود درمان چه کار دارد؟

آری عجب نباشد گر در دلم نیابی / در کلبهٔ گدایان سلطان چه کار دارد؟

چون پرده براندازد عالم بسر اندازد / جایی که یقین آید پندار نمی‌گنجد

جان داد دل که روزی کوی تو جای یابد / نشناخت او که آخر جایی چنان نگنجد

سودای زلف و خالت جز در خیال ناید / اندیشهٔ وصالت جز در گمان نگنجد

جولانگه جلالت در کوی دل نباشد / خلوتگه جمالت در جسم و جان نگنجد

با من اگر نشینی برخیزم از سر جان / پیش بهشت رویت غم خانه‌ای چه سنجد

چون عشق در دل آمد، آنجا خرد نیامد / چون شاه رخ نماید فرزانه‌ای چه سنجد؟

گیرم که نمی‌افتد با وصل منت رایی / با جور و جفا، باری، هم‌رات نمی‌افتد؟

گفتم که: بده دادم، بیداد فزون کردی / بد رفت، ندانستم، گفتم: مگرت افتد

من خاک شوم، جانا، در رهگذرت افتم / آخر به غلط روزی بر من گذرت افتد

آیم به درت افتم، تا جور کنی کمتر / از بخت بدم گویی خود بیشترت افتد

گویمت: بوسی به جانی، گوییم: / بر لبم لب رایگان نتوان نهاد

تا کمال علم او ظاهر شود / این همه اسرار بر صحرا نهاد

کام فرهاد و مراد ما همه / در لب شیرین شکرخا نهاد

چون نبود او را معین خانه‌ای / هر کجا جا دید، رخت آنجا نهاد

عشق، شوری در نهاد ما نهاد / جان ما در بوتهٔ سودا نهاد

بیخشای از کرم بر خاکساری / که در روی تو عمرش رفت بر باد

تا چه بد کردم؟ که بد شد حال من / هرچه کردم عاقبت آنم گرفت

هیچ کسی در جهان یار عراقی نشد / لاجرمش عشق یار، بی‌کس و تنها گرفت

دین و دل و هوش من هر سه به تاراج برد / جان و تن و هرچه بود جمله به یغما گرفت

دل به غمش بود شاد، رفت غمش هم ز دل / غم چه کند در دلی کان همه سودا گرفت؟

دل چو آرام دل خود بازیافت / یک نفس با من نیارامید رفت

تا دل ما در سر زلف تو شد / کار ما جز با کمند و دام نیست

هر کسی را نام معشوقی که هست / می‌برد، معشوق ما را نام نیست

کای دلارامی که جان ما تویی / بی تو ما را یک نفس آرام نیست

در جهان گر خوشی کم است مرا / خوش از آنم که ناخوشی هم نیست

یک بوسه ربودم ز لبت، دل دگری خواست / فرمود فراق تو که: فرمای، دگر نیست

یک لحظه غمت از دل من می‌نشود دور / گویی که غمت را جز ازین رای دگر نیست

یک لحظه دیدن رخ جانانم آرزوست / یکدم وصال آن مه خوبانم آرزوست

کی درآویزم به دام زلف یار؟ / کی نهم یک لحظه سر بر پای دوست؟

اگر کسی به جهان در، کسی دگر دارد / من غریب ندارم مگر تو را ای دوست

روی بنمای، تا نظاره کنم / کارزوی من از جهان این است

روز اول که دیدمش گفتم: / آنکه روزم سیه کند این است

کرشمه‌ای بکند، صدهزار دل ببرد / ازین سبب دل عشاق در جهان تنگ است

طرهٔ یار پریشان چه خوش است / قامت دوست خرامان چه خوش است

هان! تا ننهی پای درین راه ببازی / زیرا که درین راه بسی شیب و فراز است

خرم دل آن کسی، که او را / اندوه و غم تو غمگسار است

کسی که همچو عراقی اسیر عشق تو نیست / شب فراق چه داند که تا سحر چند است؟

به یک نظاره به روی تو دیده خشنود است / به یک کرشمه دل از غمزهٔ تو خرسند است

گلیم بخت کسی را که بافتند سیاه / سفید کردن آن نوعی از محالات است

گرچه در صورت گدایی می‌کنیم / گنج معنی در دل ویران ماست

اسب همت را چو در زین آوریم / هر دو عالم گوشهٔ میدان ماست

پیش او از درد می‌نالم ولیک / درد آن دلدار ما درمان ماست

مهر مهر دلبری بر جان ماست / جان ما در حضرت جانان ماست

رفت که بودی مرا کار به سامان، دریغ! / نوبت کارم کنون بی سر و سامانی است

تا سر زلفین تو کرد پریشان دلم / هیچ نگویی بدو کین چه پریشانی است؟

تا یافت بنفشه بوی زلفت / ما را همه میل سوی صحراست

مقصود تویی مرا ز هستی / کز جام، غرض می مصفاست

ساقی، قدحی، که مست عشقم / و آن باده هنوز در سر ماست

به نور طلعت تو یافتم وجود تو را / به آفتاب توان دید کآفتاب کجاست؟

چو غرق آب حیاتم چه آب می‌جویم؟ / چو با من است نگارم چه می‌دوم چپ و راست؟

دو اسبه پیک نظر می‌دوانم از چپ و راست / به جست و جوی نگاری، که نور دیدهٔ ماست

با یار خوشی بنشست دل کز سر جان برخاست / با جان و جهان پیوست دل کز دو جهان بگسست

دل در سر زلفش شد، از طره طلب کردم / گفتا که: لب او خوش اینک سرما پیوست

در دام سر زلفش ماندیم همه حیران / وز جام می لعلش گشتیم همه سرمست

آن توبهٔ نادرست ما را / همچون سر زلف خویش بشکست

خوش بود روزگاری بر بوی وصل یاری / هم خوشدلیش رفته، هم روزگار، هیهات!

نی همدمی که با او یک دم دمی برآرد / نی محرمی که یابد با وی دمی مراعات

تا گم نگردی از خود گنجی چنین نیابی / حالی چنین نیابد گم گشته از ملاقات

در بیخودی و مستی جایی رسی، که آنجا / در هم شود عبادات، پی گم کند اشارات

روز ار آید به شب بی رخ تو چه عجب؟ / روز چگونه بود چون نبود آفتاب؟

زنده به بوی توام، بوی ز من وامگیر / تشنهٔ روی توام، باز مدار از من آب

ای ز فروغ رخت تافته صد آفتاب / تافته‌ام از غمت، روی ز من بر متاب

از عراقی دوش پرسیدم که: چون است حال تو؟ / گفت: چون باشد کسی کز دوستان باشد جدا؟