کیستی ؟ چه نام داری ؟ گفت : عشق / گفت : چونی ؟ حال تو چون است ؟ من
رفت از من طاقت و صبر و قرار / باز می جستم همیشه وصل یار
چو فردا داد خواهان داد خواهند / بر آرم من دو صد فریاد از این دل
نه درویش بیکفن در خاک رفته / نه دولتمند برده یک کفن بیش
غریبی و اسیری چاره دیره / غم یار و غم یار و غم یار
سه درد آمو بجانم هر سه یکبار / غریبی و اسیری و غم یار
بگفتا باغبان معذور میدار / درخت دوستی دیر آورد بار
خوشا آنانکه تن از جان ندانند / تن و جانی بجز جانان ندانند
پریشان خاطران رفتند در خاک / مرا از خاک ایشان آفریدند
مرا نه سر نه سامان آفریدند / پریشانم پریشان آفریدند
دل عاشق بود گرگ گرسنه / که گرگ از هی هی چوپان نترسد
هر آنکس عاشق است از جان نترسد / یقین از بند و از زندان نترسد
مرا کیفیت چشم تو کافیست / ریاضت کش ببادامی بسازد
دل عاشق به پیغامی بسازد / خمار آلوده با جامی بسازد
من از درمان و درد و وصل و هجران / پسندم آنچه را جانان پسندد
یکی درد و یکی درمان پسندد / یکی وصل و یکی هجران پسندد
زدست دیده و دل هر دو فریاد / که هر چه دیده بیند دل کند یاد
اگر ملک سلیمانت ببخشند / در آخر خاک راهی عاقبت هیچ
اگر زرین کلاهی عاقبت هیچ / اگر خود پادشاهی عاقبت هیچ
به قتلم حاجت تیر و کمان نیست / خم ابرو و مژگانت مرا کشت
سر قبر جوانان لاله رویه / دمی که گلرخان آیند به گلگشت
بهار آیو به صحرا و در و دشت / جوانی هم بهاری بود و بگذشت
بجان دلبرم کز هر دو عالم / تمنای دگر جز دلبرم نیست
نگهدارندهاش نیکو نگهداشت / وگرنه صد قدح نفتاده بشکست
شب تاریک و سنگستان و مو مست / قدح از دست مو افتاد و نشکست
محبت آتشی در جانم افروخت / که تا دامان محشر بایدم سوخت
لباسی دوختم بر قامت دل / زپود محنت و تار محبت
چنان نالیدم از شوقش که شد بیدار همسایه / ز خواب این دیدهٔ بختم نشد بیدار چتوان کرد؟
هر چه ما خواهیم کردن او بخواهد غیر آن / آنچه آن دلبر کند ما خود همان خواهیم کرد
سالها در جستجویش دست و پایی میزدیم / چون نشان دیدیم، خود را بینشان خواهیم کرد
بر سر بازار وصلش جان ندارد قیمتی / تا نظر در روی خوبش رایگان خواهیم کرد
نزد زلف دلربایش تحفه، دل خواهیم برد / پیش روی جانفزایش جان فشان خواهیم کرد
در خم زلفش نهان خواهیم شد / دست با وی در کمر خواهیم کرد
در دل که عشق نبود معشوق کی توان یافت / جایی که جان نباشد جانان چه کار دارد؟
گویند نیکوان را نظارگی نباید / کانجا که درد نبود درمان چه کار دارد؟
آری عجب نباشد گر در دلم نیابی / در کلبهٔ گدایان سلطان چه کار دارد؟
چون پرده براندازد عالم بسر اندازد / جایی که یقین آید پندار نمیگنجد
جان داد دل که روزی کوی تو جای یابد / نشناخت او که آخر جایی چنان نگنجد
سودای زلف و خالت جز در خیال ناید / اندیشهٔ وصالت جز در گمان نگنجد
جولانگه جلالت در کوی دل نباشد / خلوتگه جمالت در جسم و جان نگنجد
با من اگر نشینی برخیزم از سر جان / پیش بهشت رویت غم خانهای چه سنجد
چون عشق در دل آمد، آنجا خرد نیامد / چون شاه رخ نماید فرزانهای چه سنجد؟
گیرم که نمیافتد با وصل منت رایی / با جور و جفا، باری، همرات نمیافتد؟
گفتم که: بده دادم، بیداد فزون کردی / بد رفت، ندانستم، گفتم: مگرت افتد
من خاک شوم، جانا، در رهگذرت افتم / آخر به غلط روزی بر من گذرت افتد
آیم به درت افتم، تا جور کنی کمتر / از بخت بدم گویی خود بیشترت افتد
گویمت: بوسی به جانی، گوییم: / بر لبم لب رایگان نتوان نهاد
تا کمال علم او ظاهر شود / این همه اسرار بر صحرا نهاد
کام فرهاد و مراد ما همه / در لب شیرین شکرخا نهاد
چون نبود او را معین خانهای / هر کجا جا دید، رخت آنجا نهاد
عشق، شوری در نهاد ما نهاد / جان ما در بوتهٔ سودا نهاد
بیخشای از کرم بر خاکساری / که در روی تو عمرش رفت بر باد
تا چه بد کردم؟ که بد شد حال من / هرچه کردم عاقبت آنم گرفت
هیچ کسی در جهان یار عراقی نشد / لاجرمش عشق یار، بیکس و تنها گرفت
دین و دل و هوش من هر سه به تاراج برد / جان و تن و هرچه بود جمله به یغما گرفت
دل به غمش بود شاد، رفت غمش هم ز دل / غم چه کند در دلی کان همه سودا گرفت؟
دل چو آرام دل خود بازیافت / یک نفس با من نیارامید رفت
تا دل ما در سر زلف تو شد / کار ما جز با کمند و دام نیست
هر کسی را نام معشوقی که هست / میبرد، معشوق ما را نام نیست
کای دلارامی که جان ما تویی / بی تو ما را یک نفس آرام نیست
در جهان گر خوشی کم است مرا / خوش از آنم که ناخوشی هم نیست
یک بوسه ربودم ز لبت، دل دگری خواست / فرمود فراق تو که: فرمای، دگر نیست
یک لحظه غمت از دل من مینشود دور / گویی که غمت را جز ازین رای دگر نیست
یک لحظه دیدن رخ جانانم آرزوست / یکدم وصال آن مه خوبانم آرزوست
کی درآویزم به دام زلف یار؟ / کی نهم یک لحظه سر بر پای دوست؟
اگر کسی به جهان در، کسی دگر دارد / من غریب ندارم مگر تو را ای دوست
روی بنمای، تا نظاره کنم / کارزوی من از جهان این است
روز اول که دیدمش گفتم: / آنکه روزم سیه کند این است
کرشمهای بکند، صدهزار دل ببرد / ازین سبب دل عشاق در جهان تنگ است
طرهٔ یار پریشان چه خوش است / قامت دوست خرامان چه خوش است
هان! تا ننهی پای درین راه ببازی / زیرا که درین راه بسی شیب و فراز است
خرم دل آن کسی، که او را / اندوه و غم تو غمگسار است
کسی که همچو عراقی اسیر عشق تو نیست / شب فراق چه داند که تا سحر چند است؟
به یک نظاره به روی تو دیده خشنود است / به یک کرشمه دل از غمزهٔ تو خرسند است
گلیم بخت کسی را که بافتند سیاه / سفید کردن آن نوعی از محالات است
گرچه در صورت گدایی میکنیم / گنج معنی در دل ویران ماست
اسب همت را چو در زین آوریم / هر دو عالم گوشهٔ میدان ماست
پیش او از درد مینالم ولیک / درد آن دلدار ما درمان ماست
مهر مهر دلبری بر جان ماست / جان ما در حضرت جانان ماست
رفت که بودی مرا کار به سامان، دریغ! / نوبت کارم کنون بی سر و سامانی است
تا سر زلفین تو کرد پریشان دلم / هیچ نگویی بدو کین چه پریشانی است؟
تا یافت بنفشه بوی زلفت / ما را همه میل سوی صحراست
مقصود تویی مرا ز هستی / کز جام، غرض می مصفاست
ساقی، قدحی، که مست عشقم / و آن باده هنوز در سر ماست
به نور طلعت تو یافتم وجود تو را / به آفتاب توان دید کآفتاب کجاست؟
چو غرق آب حیاتم چه آب میجویم؟ / چو با من است نگارم چه میدوم چپ و راست؟
دو اسبه پیک نظر میدوانم از چپ و راست / به جست و جوی نگاری، که نور دیدهٔ ماست
با یار خوشی بنشست دل کز سر جان برخاست / با جان و جهان پیوست دل کز دو جهان بگسست
دل در سر زلفش شد، از طره طلب کردم / گفتا که: لب او خوش اینک سرما پیوست
در دام سر زلفش ماندیم همه حیران / وز جام می لعلش گشتیم همه سرمست
آن توبهٔ نادرست ما را / همچون سر زلف خویش بشکست
خوش بود روزگاری بر بوی وصل یاری / هم خوشدلیش رفته، هم روزگار، هیهات!
نی همدمی که با او یک دم دمی برآرد / نی محرمی که یابد با وی دمی مراعات
تا گم نگردی از خود گنجی چنین نیابی / حالی چنین نیابد گم گشته از ملاقات
در بیخودی و مستی جایی رسی، که آنجا / در هم شود عبادات، پی گم کند اشارات
روز ار آید به شب بی رخ تو چه عجب؟ / روز چگونه بود چون نبود آفتاب؟
زنده به بوی توام، بوی ز من وامگیر / تشنهٔ روی توام، باز مدار از من آب
ای ز فروغ رخت تافته صد آفتاب / تافتهام از غمت، روی ز من بر متاب
از عراقی دوش پرسیدم که: چون است حال تو؟ / گفت: چون باشد کسی کز دوستان باشد جدا؟
نگردد شاخک بی بن برومند / ز تو سعی و عمل باید، ز من پند