در میان این همه لعبت به هوس می‌بازم / بو که صاحب نظری نام تماشا ببرد

باغبانا ز خزان بی‌خبرت می‌بینم / آه از آن روز که یادت گل رعنا ببرد

نیست در شهر نگاری که دل ما ببرد / بختم ار یار شود رختم از اینجا ببرد

کس در جهان ندارد یک بنده همچو حافظ / ریرا که چون تو شاهی کس در جهان ندارد

ای دل طریق رندی از محتسب بیاموز / مست است و در حق او کس این گمان ندارد

چنگ خمیده قامت می‌خواندت به عشرت / بشنو که پند پیران هیچت زیان ندارد

هر شبنمی در این ره صد بحر آتشین است / دردا که این معما شرح و بیان ندارد

جان بی جمال جانان میل جهان ندارد / هرکس که این ندارد حقا که آن ندارد

در ره عشق نشد کس به یقین محرم راز / هرکسی بر حسب فکر گمانی دارد

خم ابروی تو در صنعت تیراندازی / برده از دست هر آن کس که کمانی دارد

شیوه حور و پری گرچه لطیف است ولی / خوبی آن است و لطافت که فلانی دارد

شاهد آن نیست که مویی و میانی دارد / بنده طلعت آن باش که آنی دارد

کی کند سوی دل خسته حافظ نظری / چشم مستش که به هرگوشه خرابی دارد

نغز گفت آن بت ترسابچه باده پرست / شادی روی کسی خور که صفایی دارد

ستم از غمزه میاموز که در مذهب عشق / هر عمل اجری و هر کرده جزایی دارد

پیر دردی کش ما گرچه ندارد زر و زور / خوش عطابخش و خطاپوش خدایی دارد

عالم از ناله عشاق مبادا خالی / که خوش آهنگ و فرح بخش هوایی دارد

مطرب عشق عجب ساز و نوایی دارد / نقش هر نغمه که زد راه به جایی دارد

دلا معاش چنان کن که گر بلغزد پای / فرشته‌ات به دو دست دعا نگه دارد

هر آن که جانب اهل خدا نگه دارد / خداش در همه حال از بلا نگه دارد

چو بر روی زمین باشی توانایی غنیمت دان / که دوران ناتوانی ها بسی زیر زمین دارد

لب لعل و خط مشکین چو آنش هست و اینش هست / بنازم دلبر خود را که حسنش آن و این دارد

دهان تنگ شیرینش مگر ملک سلیمان است / که نقش خاتم لعلش جهان زیر نگین دارد

حریم عشق را درگه بسی بالاتر از عقل است / کسی آن بوستان بوسد که جان در آستین دارد

چو در رویت بخندد گل مشو در دامش ای بلبل / که بر گل اعتمادی نیست گر حسن جهان دارد

ز چشمت جان نشاید برد کز هرسو که می‌بینم / کمین از گوشه ای کرده‌ست و تیر اندر کمان دارد

چو عاشق می‌شدم گفتم که بردم گوهر مقصود / ندانستم که این دریا چه موج خون افشان دارد

شب ظلمت و بیابان به کجا توان رسیدن / مگر آن که شمع رویت به رهم چراغ دارد

سر ما فرو نیاید به کمان ابروی کس / که درون گوشه گیران ز جهان فراغ دارد

دل ما به دور رویت ز چمن فراغ دارد / که چو سرو پایبند است و چو لاله دعغ دارد

شب صحبت غنیمت دان که بعد از روزگار ما / بسی گردش کند گردون بسی لیل و نهار آرد

درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد / نهال دشمنی برکن که رنج بی‌شمار آرد

همای اوج سعادت به دام ما افتد / اگر تو را گذری بر مقام ما افتد

گنج زر گر نبود کنج قناعت باقیست / آن که آن داد به شاهان به گدایان این داد

آن که رخسار تو را رنگ گل و نسرین داد / صبر و آرام تواند به من مسکین داد

صوفیان جمله حریفند و نظرباز ولی / زین میان حافظ دلسوخته بدنام افتاد

زیر شمشیر غمش رقص کنان باید رفت / کان که شد کشته او نیک سرانجام افتاد

گر جان بدهد سنگ سیه لعل نگردد / با طینت اصلی چه کند بدگهر افتاد

بس تجربه کردیم در این دیر مکافات / با دردکشان هرکه درافتاد برافتاد

از رهگذر خاک سر کوی شما بود / هر نافه که در دست نسیم سحر افتاد

حافظ به ادب باش که واخواست نباشد / گر شاه پیامی به غلامی نفرستاد

صد نامه فرستادم و آن شاه سواران / پیکی ندوانید و سلامی نفرستاد

دیر است که دلدار پیامی نفرستاد / ننوشت سلامی و کلامی نفرستاد

قد همه دلبران عالم / پیش الف قدت چو نون باد

سلامت همه آفاق در سلامت توست / به هیچ عارضه شخص تو دردمند مباد

از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود / زنهار از این بیابان وین راه بینهایت

در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود / از گوشه‌ای برون آی ای کوکب هدایت

چشمت به غمزه ما را خون خورد و می‌پسندی / جانا روا نباشد خون ریز را حمایت

در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کان‌جا / سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت

رندان تشنه لب را آبی نمی‌دهد کس / گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت

بی مزد بود و منت هر خدمتی که کردم / یارب مباد کس را مخدوم بی عنایت

گفته لعل لبم هم درد بخشد هم دوا / گاه پیش درد و گه پیش مداوا میرمت

گفته بودی که بمیری پیش من تعجیل نیست / خوش تقاضا می‌کنی پیش تقاضا میرمت

ای غایب از نظر به خدا می‌سپارمت / جانم بسوختی و به دل دوست دارمت

گرچه از کبر سخن با من درویش نگفت / جان فدای شکرین پسته خاموشش باد

پیر ما گفت که خطا بر قلم صنع نرفت / آفرین بر نظر پاک خطاپوشش باد

صوفی ار باده به اندازه خورد نوشش باد / ورنه اندیشه این کار فراموشش باد

روز وصل دوستداران یاد باد / یاد باد آن روزگاران یاد باد

ز حسرت لب شیرین هنوز می‌بینم / که لاله می‌دمد از خون دیده فرهاد

شراب و عیش نهان چیست کار بی‌بیناد / زدیم بر صف رندان و هرچه باداباد

در بهای بوسه‌ای جانی طلب / می‌کنند این دلستانان الغیاث

من و باد صبا مسکین دو سرگردان بی‌حاصل / من از افسون چشمت مست و او از بوی گیسویت

وگر رسم فنا خواهی که از عالم براندازی / برافشان تا فرو ریزد هزاران جان ز هر رویت

تو گر خواهی که جاویدان جهان یک سر بیارایی / صبا را گو که بردارد زمانی برقع از رویت

سواد لوح بینش را عزیز از بهر آن دارم / که جان را نسخه‌ای باشد ز لوح خال هندویت

ای آفتاب خوبان می‌جوشد اندرونم / یک ساعتم بگنجان در سایه عنایت

امروز که در دست توام مرحمتی کن / فردا که شوم خاک چه سود اشک ندامت

امروز که در دست توام مرحمتی کن / فردا که شوم خاک چه سود اشک ندامت

خاک ره آن یار سفر کرده بیارید / تا چشم جهان بین کنمش جای اقامت

بر برگ گل به خون شقایق نوشته اند / کان کس که پخته شد می چون ارغوان گرفت

می‌خواست گل که دم زند از رنگ و بوی دوست / از غیرت صبا نفسش در دهان گرفت

عشوع دادند که برما گذری خواهی کرد / دیدی آخر که چنین عشوه خریدیم و برفت

گویی از صحبت ما نیک به تنگ آمده بود / بار بربست و به گردش نرسیدیم و برفت

عشق بازی را تحمل باید ای دل پای دار / گر ملالی بود وگر خطایی رفت رفت

دل گفت وصالش به دعا باز توان یافت / عمریست که عمرم همه در کار دعا رفت

آن ترک پری چهره که دوش از برما رفت / آیا چه خطا دید که از راه خطا رفت

سخت عشق نه آن است که آید به زبان / ساقیا می ده و کوتاه کن این گفت و شنفت

گفتم ای مسند جم جام جهان بینت کو / گفت افسوس که آن دولت بیدار بخفت

تا ابد بوی محبت به مشامش نرسد / هرکه خاک در میخانه به رخساره نرفت

گر طمع داری از آن جام مرصع می لعل / ای بسا در که به نوک مژه‌ات باید سفت

گل بخندید که از راست نرنجیم ولی / هیچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت

ناامیدم مکن از سابقه لطف ازل / تو پس پرده چه دانی که که خوب است و که زشت

همه کس طالب یارند چه هشیار و چه مست / همه جا خانه عشق است چه مسجد چه کنشت

عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت / که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت

خیز تا بر کلک آن نقاش جان افشان کنیم / کاین همه نقش عجب در گردش پرگار داشت

خیز تا بر کلک آن نقاش جان افشان کنیم / کاین همه نقش عجب در گردش پرگار داشت

یار اگر ننشست با ما نیست جای اعتراض / پادشاهی کامران بود که از گدایی عار داشت

گفتمش در عین وصل این ناله و فریاد چیست / گفت ما را جلوه معشوق در این کار داشت

مباش در پی آزار و هرچه خواهی کن / که در شریعت ما غیر از این گناهی نیست

پنج روزی که در این مرحله مهلت داری / خوش بیاسای زمانی که زمان این همه نیست

شیر در بادیه عشق تو روباه شود / آه از این راه که در وی خطری نیست که نیست

مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز / ورنه در مجلس رندان خبری نیست که نیست

بنده پیر خراباتم که لطفش دایم است / ورنه لطف شیخ و زاهد گاه هست و گاه نیست

بر در میخانه رفتن کار یکرنگان بود / خودفروشان را به کوی می فروشان راه نیست

تا چه بازی رخ نماید بیدقی خواهم راند / عرصه شطرنج رندان را مجال شاه نیست

روز اول که سر زلف تو دیدم گفتم / که پریشانی این سلسله را آخر نیست

در صومعه زاهد و در خلوت صوفی / جز گوشه ابروی تو محراب دعا نیست

عاشق چه کند گر نکشد بار ملامت / با هیچ دلاور سپر تیر قضا نیست

دی می‌شد و گفتم صنما عهد به‌جای آر / گفتا غلطی خواجه در این عهد وفا نیست

می‌چکد شیر هنوز از لب همچون شکرش / گرچه در شیوه گری هر مژه‌اش قتالیست