روزگاریست که دل چهره مقصود ندید / ساقیا آن قدح آینه کردار بیار

قلب بی حاصل ما را بزن اکسیر مراد / یعنی از خاک در دوست نشانی به من آر

حریف عشق تو بودم چو ماه نو بودی / کنون که ماه تمامی نظر دریغ مدار

خداوندی به جای بندگان کرد / خداوندا ز آفاتش نگه دار

به مستوران مگو اسرار مستی / حدیث جان مگو با نقش دیوار

هر آن کس که در این حلقه نیست زنده به عشق / بر او نمرده به فتوای من نماز کنید

نخست موعظه پیر صحبت این حرف است / که از مصاحب ناجنس احتراز کنید

میان عاشق و معشوق فرق بسیار است / چو یار ناز نماید شما نیاز کنید

حافظ وظیفه تو دعا گفتن است و بس / دربند آن مباش که نشنید یا شنید

ما باده زیر خرقه نه امروز می‌خوریم / صد بار پیر میکده این ماجرا شنید

یا رب کجاست محرم رازی که یک زمان / دل شرح آن دهد که چه گفت و چه ها شنید

دامنی گر چاک شد در عالم رندی چه باک / جامه‌ای در نیک‌نامی نیز می‌باید درید

مکن ز غصه شکایت که در طریق طلب / به راحتی نرسید آنکه زحمتی نکشید

بهای وصل تو گر جان بود خریدارم / که جنس خوب مبصر به هرچه دید خرید

آنکه تاج سر من خاک کف پایش بود / از خدا می‌طلبم تا به سرم باز آید

بنمای رخ که خلقی واله شوند و حیران / بگشای لب که فریاد از مرد و زن برآید

بگشای تربتم را بعد از وفات و بنگر / کز آتش درونم دود از کفن برآید

دست از طلب ندارم تا کام من برآید / یا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآید

گفتم دل رحیمت کی عزم صلح دارد / گفتا مگوی با کس تا وقت آن درآید

گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت / گفتا تو بندگی کن کو بنده پرور آید

گفتم که بر خیالت راه نظر ببندم / گفتا که شب رو است اون از راه دیگر آید

جمیله ایست عروس جهان ولی هش دار / که این مخدره در عقد کس نمی‌آید

از بهر بوسه ای ز لبش جان همی دهم / اینم همی ستاند و آنم نمی‌دهد

یا رب اندر کنف سایه آن سرو بلند / گر من سوخته یک دم بنشینم چه شود

ذره را تا نبود همت عالی حافظ / طلب چشم خورشید درخشان نشود

دوش می‌گفت که فردا بدهم کام دلت / سببی ساز خدایا که پشیمان نشود

عشق می‌ورزم و امید که این فن شریف / چون هنرهای دگر موجب حرمان نشود

گوهر پاک بباید که شود قابل فیض / ورنه هر سنگ و گلی لولو و مرجان نشود

بس نکته غیر حسن بباید که تا کسی / مقبول طبع مردم صاحب نظر شود

در تنگنای حیرتم از نخوت رقیب / یا رب مباد آن که گدا معتبر شود

از کیمیای مهر تو زر گشت روی من / آری به یمن لطف شما خاک زر شود

گویند سنگ لعل شود در مقام صبر / آری شود ولیک به خون جگر شود

سیاه نامه تر از خود کس نمی‌بینم / چگونه چون قلم دود دل به سر نرود

من گدا هوس سرو قامتی دارم / که دست در کمرش جز به سیم و زر نرود

و باد صبا بوی خود دریغ مدار / چرا که سر بی زلف توام به سر نرود

ز من چو باد صبا بوی خود دریغ مدار / چرا که سر بی زلف توام به سر نرود

خوشا دلی که مدام از پی نظر نرود / به هر درش که بخوانند بی خبر نرود

هرکه خواهد که چو حافظ نشود سرگردان / دل به خوبان ندهد و از پی ایشان نرود

گر رود از پی خوبان دل من معذور است / درد دارد چه کند کز پی درمان نرود

آنچنان مهر توام بر دل و جان جای گرفت / که اگر سر برود از دل و از جان نرود

هرچه جز بار غمت بر دل مسکین من است / برود از دل من و از دل من آن نرود

در ازل بست دلم با سر زلفت پیوند / تا ابد سرنکشد و از سر پیمان نرود

هرگز نقش تو از لوح دل و جان نرود / هرگز از یاد من آن سرو خرامان نرود

حکم مستوری و مستی همه بر خاتم تست / کس ندانست که آخر به چه حالت برود

ای دلیل دل گمگشته خدا را مددی / که غریب ار نبرد ره به دلالت برود

کاروانی که بود بدرقه اش حفظ خدا / به تجمل بنشیند به جلالت برود

حجاب راه تویی حافظ از میان برخیز / خوشا کسی که در این راه بی حجاب رود

طریق عشق پرآشوب و فتنه است ای دل / بیفتد آنکه در این راه با شتاب رود

ما را به آب دیده شب و روز ماجراست / زان رهگذر که بر سر کویش چرا رود

برخاک راه یار نهادیم روی خویش / بر روی ما رواست اگر آشنا رود

نیک نامی خواهی ای دل با بدان صحبت مدار / خودپسندی جان من برهان نادانی بود

گرچه بی‌سامان نماید کار ما سهلش مبین / کاندر این کشور گدایی رشک سلطانی بود

بی چراغ جام در خلوت نمی‌یارم نشست / زان که کنج اهل دل باید که نورانی بود

مرا تا عشق تعلیم سخن کرد / حدیثم نکته هر محفلی بود

خوش بود لب آب و گل و سبزه و نسرین / افسوس که آن گنج روان رهگذری بود

اوقات خوش آن بود که با دوست به سر رفت / باقی همه بی‌حاصلی و بی‌خبری بود

عذری بنه ای دل که تو درویشی و او را / در مملکت حسن سر تاجوری بود

دل گفت فروکش کنم این شهر به بویش / بیچاره ندانست که یارش سفری بود

بگفتمش به لبم بوسه‌ای حوالت کن / به خنده گفت کی‌ات با من این معامله بود

رنگ خون دل ما را که نهان می‌داری / همچنان در لب لعل تو عیان است که بود

کشته غمزه خود را به زیارت دریاب / زان که بیچاره همان دل نگران است که بود

از صبا پرس که ما را همه شب تا دم صبح / بوی زلف تو همان مونس جان است که بود

نقش می‌بستم که گیرم گوشه ‌ای زان چشم مست / طاقت و صبر از خم ابروش طاق افتاده بود

در مقامات طریقت هرکجا کردیم سیر / عافیت را با نظربازی فراق افتاده بود

گفت و خوش گفت برو خرقه بسوزان حافظ / یا رب این قلب شناسی ز که آموخته بود

یار مفروش که بسی سود نکرد / آنکه یوسف به زر ناسره بفروخته بود

رسم عاشق کشی و شیوه شهر آشوبی / جامه ای بود که بر قامت او دوخته بود

عالم از شور و شر عشق خبر هیچ نداشت / فتنه انگیز جهان غمزه جادوی تو بود

دل که از ناوک مژگان تو در خون می‌گشت / باز مشتاق کمانخانه ابروی تو بود

دوش در حلقه ما قصه گیسوی تو بود / تا دل شب سخن از سلسله موی تو بود

چشمم آن دم که ز شوق تو نهد سر به لحد / تا دم صبح قیامت نگران خواهد بود

برو ای زاهد خودبین که ز چشم من و تو / راز این پرده نهان است و نهان خواهد بود

بر سر تربت ما چون گذری همت خواه / که زیارتگاه رندان جهان خواهد بود

حلقه پیر مغان از ازلم در گوش است / بر همانیم که بودیم و همان خواهد بود

یاد باد آنکه چو یاقوت قدح خنده زدی / در میان من و لعل تو حکایت ها بود

یاد باد آنکه چو چشمت به عتابم می‌کشت / معجز عیسویت در لب شکرخا بود

یاد باد آنکه صبوحی زده در مجلس انس / جز من و یار نبودیم و خدا با ما بود

دل چو پرگار به هر سو دورانی می‌کرد / و اندر آن دایره سرگشته پابرجا بود

نیکی پیر مغان بین که چو ما بدمستان / هرچه کردیم به چشم کرمش زیبا بود

در میخانه ببستند خدایا مپسند / که در خانه تزویر و ریا بگشایند

می خور که شیخ و حافظ و مفتی و محتسب / چون نیک بنگری همه تزویر می‌کنند

قومی به جد و جهد نهادند وصل دوست / قومی دگر حواله به تقدیر می‌کنند

جز قلب تیره هیچ نشد حاصل و هنوز / باطل در این خیال که اکسیر می‌کنند

گفتم هوای میکده غم می‌برد ز دل / گفتا خوش آن کسان که دلی شادمان کنند

یار ما چون گیرد آغاز سماع / قدیسان بر عرش دست افشان کنند

عاشقان را بر سر خود حکم نیست / هرچه فرمان تو باشد آن کنند

آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند / آیا بود که گوشه چشمی به ما کنند

نصیب ماست بهشت ای خداشناس برو / که مستحق کرامت گناهکارانند

مگرم چشم سیاه تو بیاموزد کار / ورنه مستوری و مستی همه کس نتوانند

لاف عشق و گله از یار زهی لاف دروغ / عشقبازان چنین مستحق هجرانند

عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی / عشق داند که در این دایره سرگردانند

کشته غمزه تو شد حافظ ناشنیده پند / تیغ سزاست هرکه را درد سخن نمی‌کند

دل به امید روی او همدم جان نمی‌شود / جان به هوای کوی او خدمت تن نمی‌کند

تا دل هرزه گرد من رفت به چین زلف او / زان سفر دراز خود عزم وطن نمی‌کند

چون من گدای بی‌نشان مشکل بود یاری چنان / سلطان کجا عیش نهان با رند بازاری کند

گفتم گره نگشودم زان طره تا من بوده‌ام / گفتا منش فرموده‌ام تا با تو طراری کند

دلبر که جان فرسود از او کام دلم نگشود از او / نومید نتوان بود از او باشد که دلداری کند

آن کیست کز روی کرم با ما وفاداری کند / برجای بدکاری چو من یک دم نکوکاری کند

حالیا عشوه ناز تو ز بنیادم برد / تا دگرباره حکیمانه چه بنیاد کند

یا رب اندر دل آن خسرو شیرین انداز / که به رحمت گذری بر سر فرهاد کند