اشک خواهی رحم کن بر اشک‌بار / رحم خواهی بر ضعیفان رحم آر

چون خدا خواهد که پردهٔ کس درد / میلش اندر طعنهٔ پاکان برد

از دگر خوبان تو افزون نیستی / گفت خامش چون تو مجنون نیستی

چون بسی ابلیس آدم‌روی هست / پس بهر دستی نشاید داد دست

کار پاکان را قیاس از خود مگیر / گر چه ماند در نبشتن شیر و شیر

این جهان کوهست و فعل ما ندا / سوی ما آید نداها را صدا

عشقهایی کز پی رنگی بود / عشق نبود عاقبت ننگی بود

بی‌ادب تنها نه خود را داشت بد / بلک آتش در همه آفاق زد

آن یکی خر داشت و پالانش نبود / یافت پالان گرگ خر را در ربود

کوزهٔ چشم حریصان پر نشد / تا صدف قانع نشد پر در نشد

گر بریزی بحر را در کوزه‌ای / چند گنجد قسمت یک روزه‌ای

بند بگسل باش آزاد ای پسر / چند باشی بند سیم و بند زر

هرکسی از ظن خود شد یار من / از درون من نجست اسرار من

هر کسی کو دور ماند از اصل خویش / باز جوید روزگار وصل خویش

با همه بیگانه‌ای و با غمش / آشنایی آشنایی آشنایی آشنا

آینه زیر بغل زن چو ببینی زشتی / ور نه بدنام کنی آینه را ای مولا

همه عالم چو تنند و تو سر و جان همه / کی شود زنده تنی که سر او گشت جدا

به طبیبش چه حواله کنی ای آب حیات / از همان جا که رسد درد همان جاست دوا

تا تو برداشته‌ای دل ز من و مسکن من / بند بشکست و درآمد سوی من سیل بلا

نه قرار ماند و نی دل به دعای او ز یاری / که به خون ماست تشنه که خداش یار بادا

در زاهدی شکستم به دعا نمود نفرین / که برو که روزگارت همه بی‌قرار بادا

به دو چشم من ز چشمش چه پیام‌هاست هر دم / که دو چشم از پیامش خوش و پرخمار بادا

چو جمال او بتابد چه بود جمال خوبان / که رخ چو آفتابش بکشد چراغ‌ها را

وگر او به وعده گوید که دمی دگر بیایم / همه وعده مکر باشد بفریبد او شما را

منگر رنج و بلا را بنگر عشق و ولا را / منگر جور و جفا را بنگر صد نگران را

چو نهادم سر هستی چه کشم بار کهی را / چو مرا گرگ شبان شد چه کشم ناز شبان را

ز وصال تو خمارم سر مخلوق ندارم / چو تو را صید و شکارم چه کنم تیر و کمان را

ز همه خلق رمیدم ز همه بازرهیدم / نه نهانم نه بدیدم چه کنم کون و مکان را

تو مرا جان و جهانی چه کنم جان و جهان را / تو مرا گنج روانی چه کنم سود و زیان را

تو اگر خواب درآیی ور از این باب درآیی / تو بدانی و ببینی به یقین مشعله‌ها را

تو چرا منکر نوری مگر از اصل تو کوری / وگر از اصل تو دوری چه از این مشعله‌ها را

منشین با دو سه ابله که بمانی ز چنین ره / تو ز مردان خدا جو صفت جان و جهان را

محو می‌گردد دلم در پرتو دلدار من / می‌نتانم فرق کردن از دلم دلدار را

مشکل و شوریده‌ام چون زلف تو چون زلف تو / ای گشاد مشکلم بیا بیا بیا بیا

عقل آواره شده دوش آمد و حلقه بزد / من بگفتم کیست بر در باز کن در اندرآ

دیده حاصل کن دلا آنگه ببین تبریز را / بی بصیرت کی توان دیدن چنین تبریز را

شمع را چون برفروزی اشک ریزد بر رخان / او چو بفروزد رخ عاشق بریزد دمع‌ها

صد هزاران یوسف از حسنش چو من حیران شده / ناله می‌کردند کی پیدای پنهان تا کجا

از ورای صد هزاران پرده حسنش تافته / نعره‌ها در جان فتاده مرحبا شه مرحبا

هر کجا ویران بود آن جا امید گنج هست / گنج حق را می‌نجویی در دل ویران چرا

درد ما را در جهان درمان مبادا بی‌شما / مرگ بادا بی‌شما و جان مبادا بی‌شما

رنج تو بر جان ما بادا مبادا بر تنت / تا بود آن رنج همچون عقل جان آرای ما

گلشن رخسار تو سرسبز بادا تا ابد / کان چراگاه دلست و سبزه و صحرای ما

صحت تو صحت جان و جهانست ای قمر / صحت جسم تو بادا ای قمرسیمای ما

دیدمش بیمار جان را گفتمش چونی خوشی / هین بگو چون نیست میوه برمبادا بی‌شما

سکه رخسار ما جز زر مبادا بی‌شما / در تک دریای دل گوهر مبادا بی‌شما

خشم یاران فرع باشد اصلشان عشق نوست / از برای خشم فرعی اصل را رانی چرا

او همه عیب تو گیرد تا بپوشد عیب خود / تو بر او از غیب جان ریزی و می‌دانی چرا

تو چنین لرزان او باشی و او سایه توست / آخر او نقشیست جسمانی و تو جانی چرا

عاشقان عشق را بسیار یاری‌ها دهیم / چونک شمس الدین تبریزی کنون شد یار ما

آفتابی نی ز شرق و نی ز غرب از جان بتافت / ذره وار آمد به رقص از وی در و دیوار ما

جان ما همچون سگان کوی او خون خوار شد / آفرین‌ها صد هزاران بر سگ خون خوار ما

عقل گوید پا منه کاندر فنا جز خار نیست / عشق گوید عقل را کاندر توست آن خارها

چون در غم دوست جان بدادیم / ما را غم او بزاد بی‌ما

با تو ز زیان چه باک داریم / ای سودکن همه زیان‌ها

اگر عالم همه عیدست و عشرت / برو عالم شما را یار ما را

که بی‌تو سود ما جمله زیانست / که گردد سود با بودت زیان‌ها

تو را در پوستین من می‌شناسم / همان جان منی در پوست جانا

اگر خواهی که ز آب صاف نوشی / لب خود را به هر دردی میالا

تو آن مردی که او بر خر نشسته است / همی‌پرسد ز خر این را و آن را

از آن سویی که هر شب جان روانست / به وقت صبح بازآرد روان را

مرا گویند بامش از چه سویست / از آن سویی که آوردند جان را

بدان شد شب شفا و راحت خلق / که سودای توش بخشید سودا

غلط کردم در آیینه نگنجی / ز نورت می‌شود لا کل اشیاء

چو تو در آینه دیدی رخ خود / از آن خوشتر کجا باشد تماشا

دلارام نهان گشته ز غوغا / همه رفتند و خلوت شد برون آ

جز این بنگوییم وگر نیز بگوییم / گویید خسیسان که محالست و علالا

ما را چه از آن قصه که گاو آمد و خر رفت / هین وقت لطیفست از آن عربده بازآ

ای پاک دلان با جز او عشق مبازید / نتوان دل و جان دادن هر مختصری را

سگ سیر شود هیچ شکاری بنگیرد / کز آتش جوعست تک و گام تقاضا

لب را تو به هر بوسه و هر لوت میالا / تا از لب دلدار شود مست و شکرخا

از این لوت و زین قوت چه مستیم و چه مبهوت / که از دخل زمین نیست ز بالاست خدایا

از آن آب حیاتست که ما چرخ زنانیم / نه از کف و نه از نای نه دف‌هاست خدایا

خمش باش خمش باش در این مجمع اوباش / مگو فاش مگو فاش ز مولی و ز مولا

تو جان سلیمانی آرامگه جانی / ای دیو و پری شیدا از خاتم تو جانا

ای صورت هر شادی اندر دل ما یادی / ای صورت عشق کل اندر دل ما یاد آ

شاد آمدی ای مه رو ای شادی جان شاد آ / تا بود چنین بودی تا باد چنان بادا

وان دم که ز بدخویی دشنام و جفا گویی / می‌گو که جفای تو حلواست همه حلوا

ای گشته ز تو خندان بستان و گل رعنا / پیوسته چنین بادا چون شیر و شکر با ما

چون در دل ما آیی تو دامن خود برکش / تا جامه نیالایی از خون جگر جانا

از خشم و حسد جان را بیگانه مکن با دل / آن را مگذار این جا وین را بمخوان تنها

ای مشعله آورده دل را به سحر برده / جان را برسان در دل دل را مستان تنها

چون گل همه تن خندم نه از راه دهان تنها / زیرا که منم بی‌من با شاه جهان تنها

میر آمد میر آمد وان بدر منیر آمد / وان شکر و شیر آمد تا روز مشین از پا

عید آمد و عید آمد یاری که رمید آمد / عیدانه فراوان شد تا باد چنین بادا

زان خشم دروغینش زان شیوه شیرینش / عالم شکرستان شد تا باد چنین بادا