از این آرامگه وقتی کنی یاد / که آبش برده خاک و باد بنیاد
من اینجا چون نگهبانم و تو چون گنج / ترا آسودگی باید، مرا رنج
بباید هر دو پا محکم نهادن / از آن پس، فکر بر پای ایستادن
دل برای مهربانی پروراندن لاجرم / جان بتن تنها برای جانفشانی داشتن
هر کجا دیوست، آنجا نور یزدانی شدن / هر کجا مار است، آنجا حکم افسون داشتن
ای خوش از تن کوچ کردن، خانه در جان داشتن / روی مانند پری از خلق پنهان داشتن
روز را با کشت و زرع و شخم آوردن بشب / شامگاهان در تنور خویشتن نان داشتن
از تکلف دور گشتن، ساده و خوش زیستن / ملک دهقانی خریدن، کار دهقان داشتن
هر کجا نور است چون پروانه خود را باختن / هر کجا نار است خود را چون سمندر داشتن
ای خوشا مستانه سر در پای دلبر داشتن / دل تهی از خوب و زشت چرخ اخضر داشتن
اشک خواهی رحم کن بر اشکبار / رحم خواهی بر ضعیفان رحم آر
چون خدا خواهد که پردهٔ کس درد / میلش اندر طعنهٔ پاکان برد
از دگر خوبان تو افزون نیستی / گفت خامش چون تو مجنون نیستی
چون بسی ابلیس آدمروی هست / پس بهر دستی نشاید داد دست
کار پاکان را قیاس از خود مگیر / گر چه ماند در نبشتن شیر و شیر
این جهان کوهست و فعل ما ندا / سوی ما آید نداها را صدا
عشقهایی کز پی رنگی بود / عشق نبود عاقبت ننگی بود
بیادب تنها نه خود را داشت بد / بلک آتش در همه آفاق زد
آن یکی خر داشت و پالانش نبود / یافت پالان گرگ خر را در ربود
کوزهٔ چشم حریصان پر نشد / تا صدف قانع نشد پر در نشد
گر بریزی بحر را در کوزهای / چند گنجد قسمت یک روزهای
بند بگسل باش آزاد ای پسر / چند باشی بند سیم و بند زر
هرکسی از ظن خود شد یار من / از درون من نجست اسرار من
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش / باز جوید روزگار وصل خویش
با همه بیگانهای و با غمش / آشنایی آشنایی آشنایی آشنا
آینه زیر بغل زن چو ببینی زشتی / ور نه بدنام کنی آینه را ای مولا
همه عالم چو تنند و تو سر و جان همه / کی شود زنده تنی که سر او گشت جدا
به طبیبش چه حواله کنی ای آب حیات / از همان جا که رسد درد همان جاست دوا
تا تو برداشتهای دل ز من و مسکن من / بند بشکست و درآمد سوی من سیل بلا
نه قرار ماند و نی دل به دعای او ز یاری / که به خون ماست تشنه که خداش یار بادا
در زاهدی شکستم به دعا نمود نفرین / که برو که روزگارت همه بیقرار بادا
به دو چشم من ز چشمش چه پیامهاست هر دم / که دو چشم از پیامش خوش و پرخمار بادا
چو جمال او بتابد چه بود جمال خوبان / که رخ چو آفتابش بکشد چراغها را
وگر او به وعده گوید که دمی دگر بیایم / همه وعده مکر باشد بفریبد او شما را
منگر رنج و بلا را بنگر عشق و ولا را / منگر جور و جفا را بنگر صد نگران را
چو نهادم سر هستی چه کشم بار کهی را / چو مرا گرگ شبان شد چه کشم ناز شبان را
ز وصال تو خمارم سر مخلوق ندارم / چو تو را صید و شکارم چه کنم تیر و کمان را
ز همه خلق رمیدم ز همه بازرهیدم / نه نهانم نه بدیدم چه کنم کون و مکان را
تو مرا جان و جهانی چه کنم جان و جهان را / تو مرا گنج روانی چه کنم سود و زیان را
تو اگر خواب درآیی ور از این باب درآیی / تو بدانی و ببینی به یقین مشعلهها را
تو چرا منکر نوری مگر از اصل تو کوری / وگر از اصل تو دوری چه از این مشعلهها را
منشین با دو سه ابله که بمانی ز چنین ره / تو ز مردان خدا جو صفت جان و جهان را
محو میگردد دلم در پرتو دلدار من / مینتانم فرق کردن از دلم دلدار را
مشکل و شوریدهام چون زلف تو چون زلف تو / ای گشاد مشکلم بیا بیا بیا بیا
عقل آواره شده دوش آمد و حلقه بزد / من بگفتم کیست بر در باز کن در اندرآ
دیده حاصل کن دلا آنگه ببین تبریز را / بی بصیرت کی توان دیدن چنین تبریز را
شمع را چون برفروزی اشک ریزد بر رخان / او چو بفروزد رخ عاشق بریزد دمعها
صد هزاران یوسف از حسنش چو من حیران شده / ناله میکردند کی پیدای پنهان تا کجا
از ورای صد هزاران پرده حسنش تافته / نعرهها در جان فتاده مرحبا شه مرحبا
هر کجا ویران بود آن جا امید گنج هست / گنج حق را مینجویی در دل ویران چرا
درد ما را در جهان درمان مبادا بیشما / مرگ بادا بیشما و جان مبادا بیشما
رنج تو بر جان ما بادا مبادا بر تنت / تا بود آن رنج همچون عقل جان آرای ما
گلشن رخسار تو سرسبز بادا تا ابد / کان چراگاه دلست و سبزه و صحرای ما
صحت تو صحت جان و جهانست ای قمر / صحت جسم تو بادا ای قمرسیمای ما
دیدمش بیمار جان را گفتمش چونی خوشی / هین بگو چون نیست میوه برمبادا بیشما
سکه رخسار ما جز زر مبادا بیشما / در تک دریای دل گوهر مبادا بیشما
خشم یاران فرع باشد اصلشان عشق نوست / از برای خشم فرعی اصل را رانی چرا
او همه عیب تو گیرد تا بپوشد عیب خود / تو بر او از غیب جان ریزی و میدانی چرا
تو چنین لرزان او باشی و او سایه توست / آخر او نقشیست جسمانی و تو جانی چرا
عاشقان عشق را بسیار یاریها دهیم / چونک شمس الدین تبریزی کنون شد یار ما
آفتابی نی ز شرق و نی ز غرب از جان بتافت / ذره وار آمد به رقص از وی در و دیوار ما
جان ما همچون سگان کوی او خون خوار شد / آفرینها صد هزاران بر سگ خون خوار ما
عقل گوید پا منه کاندر فنا جز خار نیست / عشق گوید عقل را کاندر توست آن خارها
ما را مکنید یاد هرگز / ما خود هستیم یاد بیما
ماییم همیشه مست بیمی / ماییم همیشه شاد بیما
چون در غم دوست جان بدادیم / ما را غم او بزاد بیما
یا دیدن دوست یا هوایش / دیگر چه کند کسی جهان را
با تو ز زیان چه باک داریم / ای سودکن همه زیانها
اندر دل ما تویی نگارا / غیر تو کلوخ و سنگ خارا
اگر عالم همه عیدست و عشرت / برو عالم شما را یار ما را
که بیتو سود ما جمله زیانست / که گردد سود با بودت زیانها
تو را در پوستین من میشناسم / همان جان منی در پوست جانا
اگر خواهی که ز آب صاف نوشی / لب خود را به هر دردی میالا
تو آن مردی که او بر خر نشسته است / همیپرسد ز خر این را و آن را
از آن سویی که هر شب جان روانست / به وقت صبح بازآرد روان را
مرا گویند بامش از چه سویست / از آن سویی که آوردند جان را
بدان شد شب شفا و راحت خلق / که سودای توش بخشید سودا
غلط کردم در آیینه نگنجی / ز نورت میشود لا کل اشیاء
چو تو در آینه دیدی رخ خود / از آن خوشتر کجا باشد تماشا
دلارام نهان گشته ز غوغا / همه رفتند و خلوت شد برون آ
جز این بنگوییم وگر نیز بگوییم / گویید خسیسان که محالست و علالا
ما را چه از آن قصه که گاو آمد و خر رفت / هین وقت لطیفست از آن عربده بازآ
ای پاک دلان با جز او عشق مبازید / نتوان دل و جان دادن هر مختصری را
سگ سیر شود هیچ شکاری بنگیرد / کز آتش جوعست تک و گام تقاضا
لب را تو به هر بوسه و هر لوت میالا / تا از لب دلدار شود مست و شکرخا
از این لوت و زین قوت چه مستیم و چه مبهوت / که از دخل زمین نیست ز بالاست خدایا
از آن آب حیاتست که ما چرخ زنانیم / نه از کف و نه از نای نه دفهاست خدایا
خمش باش خمش باش در این مجمع اوباش / مگو فاش مگو فاش ز مولی و ز مولا
تو جان سلیمانی آرامگه جانی / ای دیو و پری شیدا از خاتم تو جانا
ای صورت هر شادی اندر دل ما یادی / ای صورت عشق کل اندر دل ما یاد آ
شاد آمدی ای مه رو ای شادی جان شاد آ / تا بود چنین بودی تا باد چنان بادا
وان دم که ز بدخویی دشنام و جفا گویی / میگو که جفای تو حلواست همه حلوا
ای گشته ز تو خندان بستان و گل رعنا / پیوسته چنین بادا چون شیر و شکر با ما
چون در دل ما آیی تو دامن خود برکش / تا جامه نیالایی از خون جگر جانا
از خشم و حسد جان را بیگانه مکن با دل / آن را مگذار این جا وین را بمخوان تنها
ای مشعله آورده دل را به سحر برده / جان را برسان در دل دل را مستان تنها
چون گل همه تن خندم نه از راه دهان تنها / زیرا که منم بیمن با شاه جهان تنها
میر آمد میر آمد وان بدر منیر آمد / وان شکر و شیر آمد تا روز مشین از پا
عید آمد و عید آمد یاری که رمید آمد / عیدانه فراوان شد تا باد چنین بادا
زان خشم دروغینش زان شیوه شیرینش / عالم شکرستان شد تا باد چنین بادا