حیف بود مردن بی عاشقی / تا نفسی داری و نفسی بکوش

سعدی همه ساله پند مردم / می‌گوید و خود نمی‌کند گوش

ای خواجه برو به هر چه داری / یاری بخر و به هیچ مفروش

نه یاری سست پیمانست سعدی / که در سختی کند یاری فراموش

بیا تا هر چه هست از دست محبوب / بیاشامیم اگر زهرست اگر نوش

یکی را دست حسرت بر بناگوش / یکی با آن که می‌خواهد در آغوش

پری پیکر بتی کز سحر چشمش / نیامد خواب در چشمان من دوش

نشستم تا برون آیی خرامان / تو بیرون آمدی من رفتم از هوش

چه گنه کردم و دیدی که تعلق ببریدی / بنده بی جرم و خطایی نه صوابست مرانش

عهد ما با تو نه عهدی که تغیر بپذیرد / بوستانیست که هرگز نزند باد خزانش

گفتم از ورطه عشقت به صبوری به درآیم / باز می‌بینم و دریا نه پدیدست کرانش

خفته خاک لحد را که تو ناگه به سر آیی / عجب ار بازنیاید به تن مرده روانش

هر که از یار تحمل نکند یار مگویش / وان که در عشق ملامت نکشد مرد مخوانش

ما دگر بی تو صبر نتوانیم / که همین بود حد امکانش

لایق سعدی نبود این خرقه تقوا و زهد / ساقیا جامی بده وین جامه از سر برکنش

تا چه خواهد کرد با من دور گیتی زین دو کار / دست او در گردنم یا خون من در گردنش

عمر منست زلف تو بو که دراز بینمش / جان منست لعل تو بو که به لب رسانمش

هر که بپرسد ای فلان حال دلت چگونه شد / خون شد و دم به دم همی از مژه می‌چکانمش

هر که هوا گرفت و رفت از پی آرزوی دل / گوش مدار سعدیا بر خبر سلامتش

گر پند می‌خواهی بده ور بند می‌خواهی بنه / دیوانه سر خواهد نهاد آن گه نهد از سر هوس

با هر که بنشینم دمی کز یاد او غافل شوم / چون صبح بی خورشیدم از دل بر نمی‌آید نفس

گر آن شب‌های باوحشت نمی‌بود / نمی‌دانست سعدی قدر این روز

مهست این یا ملک یا آدمیزاد / پری یا آفتاب عالم افروز

نکویی کن که دولت بینی از بخت / مبر فرمان بدگوی بدآموز

جهان بی ما بسی بودست و باشد / برادر جز نکونامی میندوز

سعدیا پیکر مطبوع برای نظرست / گر نبینی چه بود فایده چشم بصیر

عجب از عقل کسانی که مرا پند دهند / برو ای خواجه که عاشق نبود پندپذیر

گر بگویم که مرا حال پریشانی نیست / رنگ رخسار خبر می‌دهد از سر ضمیر

این حدیث از سر دردیست که من می‌گویم / تا بر آتش ننهی بوی نیاید ز عبیر

گر چه در خیل تو بسیار به از ما باشد / ما تو را در همه عالم نشناسیم نظیر

من نظر بازگرفتن نتوانم همه عمر / از من ای خسرو خوبان تو نظر بازمگیر

ما در این شهر غریبیم و در این ملک فقیر / به کمند تو گرفتار و به دام تو اسیر

تا روانم هست خواهم راند نامت بر زبان / تا وجودم هست خواهم کند نقشت در ضمیر

گم شدم در راه سودا ره نمایا ره نمای / شخصم از پای اندرآمد دستگیرا دستگیر

سعدی چو اسیر عشق ماندی / تدبیر تو چیست ترک تدبیر

آن را که مراد دوست باید / گو ترک مراد خویشتن گیر

سختم آید که به هر دیده تو را می‌نگرند / سعدیا غیرتت آمد نه عجب سعد غیور

بامدادان به تماشای چمن بیرون آی / تا فراغ از تو نماند به تماشای دگر

هر کسی را سر چیزی و تمنای کسیست / ما به غیر از تو نداریم تمنای دگر

روز بهارست خیز تا به تماشا رویم / تکیه بر ایام نیست تا دگر آید بهار

برگ درختان سبز پیش خداوند هوش / هر ورقی دفتریست معرفت کردگار

دور نباشد که خلق روز تصور کنند / گر بنمایی به شب طلعت خورشیدوار

خفتن عاشق یکیست بر سر دیبا و خار / چون نتواند کشید دست در آغوش یار

شرط عشقست که از دوست شکایت نکنند / لیکن از شوق حکایت به زبان می‌آید

عاشق آنست که بی خویشتن از ذوق سماع / پیش شمشیر بلا رقص کنان می‌آید

زمین باغ و بستان را به عشق باد نوروزی / بباید ساخت با جوری که از باد خزان آید

قلم خاصیتی دارد که سر تا سینه بشکافی / دگربارش بفرمایی به فرق سر دوان آید

من ای گل دوست می‌دارم تو را کز بوی مشکینت / چنان مستم که گویی بوی یار مهربان آید

مرا تو جان شیرینی به تلخی رفته از اعضا / الا ای جان به تن بازآ و گر نه تن به جان آید

نه چندان آرزومندم که وصفش در بیان آید / و گر صد نامه بنویسم حکایت بیش از آن آید

بندگی هیچ نکردیم و طمع می‌داریم / که خداوندی از آن سیرت و اخلاق آید

کبوتری که دگر آشیان نخواهد دید / قضا همی‌بردش تا به چنگ باز آید

گفتی به کام روزی با تو دمی برآرم / آن کام برنیامد ترسم که دم برآید

ز رنگ لاله مرا روی دلبر آید یاد / ز شکل سبزه مرا یاد خط یار آید

امیدوار چنانم که کار بسته برآید / وصال چون به سر آمد فراق هم به سر آید

اگر چه صاحب حسنند در جهان بسیار / چو آفتاب برآید ستاره ننماید

گویند چرا سعدی از عشق نپرهیزد / من مستم از این معنی هشیار سری باید

صبر بسیار بباید پدر پیر فلک را / تا دگر مادر گیتی چو تو فرزند بزاید

پس از دشواری آسانیست ناچار / ولیکن آدمی را صبر باید

سخن سعدی بشنو که تو خود زیبایی / خاصه آن وقت که در گوش کنی مروارید

جهد بسیار بکردم که نگویم غم دل / عاقبت جان به دهان آمد و طاقت برسید

آن که برگشت و جفا کرد به هیچم بفروخت / به همه عالمش از من نتوانند خرید

غیرتم گوید نگویم با حریفان راز خویش / باز می‌بینم که در آفاق دفتر می‌شود

تا نپنداری که با دیگر کسم خاطر خوشست / ظاهرم با جمع و خاطر جای دیگر می‌شود

پرتو خورشید عشق بر همه افتد ولیک / سنگ به یک نوع نیست تا همه گوهر شود

گر نگهی دوست وار بر طرف ما کنی / حقه همان کیمیاست وین مس ما زر شود

در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن / من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می‌رود

با آن همه بیداد او وین عهد بی‌بنیاد او / در سینه دارم یاد او یا بر زبانم می‌رود

محمل بدار ای ساروان تندی مکن با کاروان / کز عشق آن سرو روان گویی روانم می‌رود

گفتم به نیرنگ و فسون پنهان کنم ریش درون / پنهان نمی‌ماند که خون بر آستانم می‌رود

ای ساربان آهسته رو کآرام جانم می‌رود / وآن دل که با خود داشتم با دلستانم می‌رود

این چنین بیخود نرفتی سنگ دل / گر بدانستی چه بر ما می‌رود

خواستم تا نظری بنگرم و بازآیم / گفت از این کوچه ما راه به در می‌نرود

صفت عاشق صادق به درستی آنست / که گرش سر برود از سر پیمان نرود

هر که دانست که منزلگه معشوق کجاست / مدعی باشد اگر بر سر پیکان نرود

گوهر قیمتی از کام نهنگان آرند / هر که او را غم جانست به دریا نرود

ماه رخسار بپوشی تو بت یغمایی / تا دل خلقی از این شهر به یغما نرود

بر دل آویختگان عرصه عالم تنگست / کان که جایی به گل افتاد دگر جا نرود

هر که مجموع نباشد به تماشا نرود / یار با یار سفرکرده به تنها نرود

روی بنمای که صبر از دل صوفی ببری / پرده بردار که هوش از تن عاقل برود

دلی از سنگ بباید به سر راه وداع / تا تحمل کند آن روز که محمل برود

گفتمش سیر ببینم مگر از دل برود / وان چنان پای گرفتست که مشکل برود

حیف آیدم که پای همی بر زمین نهی / کاین پای لایقست که بر چشم ما رود

من بودم و او نی قلم اندر سر من کش / با او نتوان گفت وجود دگری بود

در عالم وصفش به جهانی برسیدم / کاندر نظرم هر دو جهان مختصری بود

من بعد حکایت نکنم تلخی هجران / کان میوه که از صبر برآمد شکری بود

ملک دنیا همه با همت سعدی هیچست / پادشاهیش همین بس که گدای تو بود

غایت آنست که ما در سر کار تو رویم / مرگ ما باک نباشد چو بقای تو بود

به وفای تو که گر خشت زنند از گل من / همچنان در دل من مهر و وفای تو بود

تا تو را جای شد ای سرو روان در دل من / هیچ کس می‌نپسندم که به جای تو بود

مویی چنین دریغ نباشد گره زدن / بگذار تا کنار و برت مشک بو بود

پاکیزه روی در همه شهری بود ولیک / نه چون تو پاکدامن و پاکیزه خو بود

یا رب هلاک من مکن الا به دست دوست / تا وقت جان سپردنم اندر نظر بود

می‌ندانم خطر دوزخ و سودای بهشت / هر کجا خیمه زنی اهل دل آن جا آیند

همچنین پیش وجودت همه خوبان عدمند / گر چه در چشم خلایق همه زیبا آیند

اخترانی که به شب در نظر ما آیند / پیش خورشید محالست که پیدا آیند

حدیث حسن تو و داستان عشق مرا / هزار لیلی و مجنون بر آن نیفزایند

حلالست رفتن به صحرا ولیک / نه انصاف باشد که بی ما روند

که گفت در رخ زیبا حلال نیست نظر / حلال نیست که بر دوستان حرام کنند

گر کند میل به خوبان دل من عیب مکن / کاین گناهیست که در شهر شما نیز کنند