آنجاکه به عشاق دهی درد محبت / دردی هم از این عاشق دلخسته دوا کن

شهریاریم و گدای در آن خواجه که گفت / خوشتر از فکر می و جام چه خواهد بودن

گر دلی داری و پابند تعلق خواهی / خوشتر از زلف دلارام چه خواهد بودن

آفتابی بود این عمر ولی بر لب بام / آفتابی به لب بام چه خواهد بودن

حاصل از کشمکش زندگی ای دل نامی است / گو نماند ز من این نام چه خواهد بودن

آسمان گو ندهد کام چه خواهد بودن / یا حریفی نشود رام چه خواهد بودن

شهریارا به نصیحت دل یاران دریاب / دست بشکسته مگر نیست وبال گردن

از دبستان جهان درس محبت آموز / امتحان است بترس از خطر واخوردن

ای خوشا توبه و آویختن از خوبی ها / و ز بدیهای خود اظهار ندامت کردن

بار ما شیشه تقوا و سفر دور و دراز / گر سلامت بتوان بار به منزل بردن

پیش پای همه افتاده کلید مقصود / چیست دانی دل افتاده به دست آوردن

صبحدم باش که چون غنچه دلی بگشائی / شیوه تنگ غروبست گلو بفشردن

گر به مردی نشد از غم دلی آزاد کنی / هم به مردی که گناه است دلی آزردن

فکر آن باش که تو جانی وتن مرکب تو / جان دریغست فدا کردن و تن پروردن

همه این است نصیبی که حیاتش نامی / پس دریغ ای گل رعنا غم دنیا خوردن

در بهاران سری از خاک برون آوردن / خنده ای کردن و از باد خزان افسردن

شمع بزم افروز را از خویشتن سوزی چه باک / او جمال جمع جوید در زوال خویشتن

سایه دولت همه ارزانی نودولتان / من سری آسوده خواهم زیر بال خویشتن

ما در این عالم که خود کنج ملالی بیش نیست / عالمی داریم در کنج ملال خویشتن

ای خدایی که به یعقوب رساندی یوسف / این زمان یوسف من نیز به من بازرسان

سهل باشد همه بگذاشتن و بگذشتن / کاین بود عاقبت کار جهان گذران

میروم تا که به صاحبنظری بازرسم / محرم ما نبود دیده کوته نظران

ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی / تو بمان و دگران وای به حال دگران

از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران / رفتم از کوی تو لیکن عقب سرنگران

پروانه نبودیم در این مشعله باری / شمعی شده در ماتم پروانه بگرییم

خون دل ریخته ترک نگهی کو رستم / تا ز توران طلب خون سیاووش کنیم

امل دل را نبود تفرقه ای جان بازآ / قصه معرفت این است اگر گوش کنیم

بلبلانیم که گر لب بگشائیم ای گل / همه آفاق در اوصاف تو مدهوش کنیم

شهریارا سر آزاده نه سربار تن است / چه ضرورت که دم از سر مگوئی بزنیم

گفتی که آتشم بنشانی ولی چه سود / برخاستی که بر سر آتش نشانیم

گیرم که آب و دانه دریغم نداشتند / چون میکنند با غم بی همزبانیم

از زندگانیم گله دارد جوانیم / شرمنده جوانی از این زندگانیم

شرمم کشد که بی تو نفس میکشم هنوز / تا زنده ام بس است همین شرمساریم

بس شکوه کردم از دل ناسازگار خود / دیشب که ساز داشت سرسازگاریم

تا کی در انتظار گذاری به زاریم / باز آی بعد از اینهمه چشم انتظاریم

تیر از غمزه ساقی سپر از جام شراب / با کماندار فلک جنگ وجدالی کردیم

سرمه عشق تو دیدیم و ز زهدان عدم / کورکورانه به دنیای وجود آمده ایم

شهریارا به تو غم الفت دیرین دارد / محترم دار به جان صحبت یاران قدیم

نقص در معرفت ماست نگارا ور نه / نیست بی مصلحتی حکم خداوند حکیم

دولت همت سلطان قناعت خواهم / تا تمنا نکنم نعمت ارباب نعیم

دردناک است که در دام شغال افتد شیر / یا که محتاج فرومایه شود مرد کریم

با خیال تو که شب سربنهم بر خارا / بستر خویش به خواب از پر قو می بینم

تا که در دیده من کون و مکان آینه گشت / هم در آن آینه آن آینه رو می بینم

از همه سوی جهان جلوه او می بینم / جلوه اوست جهان کز همه سو می بینم

چه سال ها که خزیدم به کنج تنهایی / که گنج باشم و بی نام و بی نشان مانم

ازین شورم که امشب زد به سر آشفته و سنگین / چه می گویم نمی فهمم چه می خواهم نمی دانم

کجا یار و دیاری ماند از بی مهری ایام / که تا آهی برد سوز و گداز من به یارانم

بیگانه بود یار و بگرفت خوی اغیار / من نیز شهریاراجز خویشتن نباشم

بیژن به چاه دیو و چشم منیژه گریان / گر غیرتم نجوشد پس تهمتن نباشم

با عشق زادم ای دل با عشق میرم ای جان / من بیش از این اسیر زندان تن نباشم

بی چون تو همزبانی من در وطن غریبم / گر باید این غریبی گو در وطن نباشم

ناچار چون نهد سر بر دامن گلم خار / چاکم بود گریبان گر در کفن نباشم

گلچین که آمد ای گل من در چمن نباشم / آخر نه باغبانم شرط است من نباشم

هر شب چو ماهتاب به بالین من بتاب / ای آفتاب دلکش و ماه پری وشم

دیشب سرم به بالش ناز وصال و باز / صبحست و سیل اشک به خون شسته بالشم

تو از آن دگری رو که مرا یاد تو بس / خود تو دانی که من از کان جهانی دگرم

تا به دیوار و درش تازه کنم عهد قدیم / گاهی از کوچه معشوقه خود می گذرم

عشق و آزادگی و حسن و جوانی و هنر / عجبا هیچ نیرزید که بی سیم و زرم

خون دل میخورم و چشم نظر بازم جام / جرمم این است که صاحبدل و صاحبنظرم

یار و همسر نگرفتم که گرو بود سرم / تو شدی مادر و من با همه پیری پسرم

به کوی عشق تو راضی شدم به نقش گدائی / اگر چه شهره به هر شهر و شهریار تو بودم

اگر که دل بگشاید زبان به دعوی یاری / تو یار من که نبودی منم که یار تو بودم

آنکه می خواست غبار غمم از دل بزداید / آوخ آوخ که غبار رهش از پا نزدودم

ماهم آمد به در خانه و در خانه نبودم / خانه گوئی به سرم ریخت چو این قصه شنودم

ازین پس شهریارا ما و از مردم رمیدنها / که من پیوند خاطر با غزالی مشک مو کردم

حراج عشق وتاراج جوانی وحشت پیری / در این هنگامه من کاری که کردم یاد او کردم

زیر سر بالش دیباست تو را کی دانی / که من از خار و خس بادیه بستر کردم

به خدا کافر اگر بود به رحم آمده بود / زآن همه ناله که من پیش تو کافر کردم

برو ای ترک که ترک تو ستمگر کردم / حیف از آن عمر که در پای تو من سرکردم

تا هستم ای رفیق ندانی که کیستم / روزی سراغ وقت من آئی که نیستم

ثنا خوان توام تا زنده ام اما یقین دارم / که حق چون تو استادی نخواهد شد ادا حافظ

شهریارا دل از این سلسله مویان برگیر / که چنانچم من از این جمع پریشان که مپرس

دفتر عشق که سر خط همه شوق است وامید / آیتی خواندمش از یاس به پایان که مپرس

این که پرواز گرفته است همای شوقم / به هواداری سرویست خرامان که مپرس

عقل خوش گفت چو در پوست نمیگنجیدم / که دلی بشکند آن پسته خندان که مپرس

گله ئی کردم و از یک گله بیگانه شدی / آشنایا گله دارم ز تو چندان که مپرس

در جوانی همه با یاد تو دلخوش بودم / پیرم و از تو همان ساخته با یاد هنوز

شهریارست و همین شیوه شیدایی بلبل / بگذارید بگرید بهوای گل خود زار

ابر از آن بر سر گلهای چمن زار بگرید / که خزان بیند و آشفتن گلهای چمن زار

تا بهار است دری از قفس من نگشاید / وقتی این در بگشاید که گلی نیست به گلزار

شهریارا گله از گیسوی یار اینهمه بگذار / کاخر آن قصه به پایان رسد این غصه سرآید

آزادگان به عشق خیانت نمی کنند / او را خصال مردم آزاده خو نبود

او بود در مقابل چشم ترم ولی / آوخ که پیش چشم دلم دیگر او نبود

از من گذشت و من هم از او بگذرم ولی / با چون منی بغیر محبت روا نبود

لابه ها کردمش از دور و ثمر هیچ نداشت / آهوی وحشی من پا به فرار آمده بود

دوش در خواب من آن لاله عذار آمده بود / شاهد عشق و شبابم به کنار آمده بود

تا چشم جان ز غیر تو بستیم پای دل / هر جا گذشت جلوه جانانه تو بود

شمعی فروخت چهره که پروانه تو بود / عقلی درید پرده که دیوانه تو بود

هر کجا زمزمه عشق و همای شوقی است / به هواداری آن سرو روان خواهد بود

هر که از جوی خرابات نخورد آب حیات / گر گل باغ بهشت است خزان خواهد بود

تا جهان باقی و آئین محبت باقی است / شعر حافظ همه جا ورد زبان خواهد بود

پیش از آنی که پر از خاک شود کاسه چشم / چشم ما در پی خوبان جهان خواهد بود

آتشی هست که سرگرمی اهل دل ازوست / وینهمه بی خبرانند که خون سردانند

بهر نان بر در ارباب نعیم دنیا / مرو ای مرد که این طایفه نامردانند

خاک لیلای وطن را جان شیرین بر سر افشان / خسروان عشق درس عبرت از مجنون گرفتند

خرم آن مردان که روزی خائنین در خون کشیدند / زان سپس آن روز را هر ساله عید خون گرفتند

بدین سیمای آرامم درون دریای طوفانیست / حذر کن از غریق آری که خود غرقاب را ماند

برو از هفت خط نوشان پای خم می میپرس / که هر دردی شراب ناب مرد افکن نخواهد شد

رقیبت گر هنر هم دزدد از من من نخواهد شد / به گلخن گر چه گل هم بشکفد گلشن نخواهد شد

اشک غم پاک کن ای دیده که در جوی شباب / آب رفته است که آن سرو روان بازآورد