مجنون رخ لیلی چون قیس بنی عامر / فرهاد لب شیرین چون خسرو پرویزم

بس توبه و پرهیزم کز عشق تو باطل شد / من بعد بدان شرطم کز توبه بپرهیزم

گر قصد جفا داری اینک من و اینک سر / ور راه وفا داری جان در قدمت ریزم

یک روز به شیدایی در زلف تو آویزم / زان دو لب شیرینت صد شور برانگیزم

گفت از این نوع شکایت که تو داری سعدی / درد عشقست ندانم که چه درمان سازم

ماجرای دل دیوانه بگفتم به طبیب / که همه شب در چشمست به فکرت بازم

خدمتی لایقم از دست نیاید چه کنم / سر نه چیزیست که در پای عزیزان بازم

ای مونس روزگار سعدی / رفتی و نرفتی از ضمیرم

آن کس که بجز تو کس ندارد / در هر دو جهان من آن فقیرم

تا مگر دیده ز روی تو بیابد اثری / هر زمان صد رهت اندر سر و پا می‌نگرم

گر به رخسار چو ماهت صنما می‌نگرم / به حقیقت اثر لطف خدا می‌نگرم

من خود ندانم وصف او گفتن سزای قدر او / گل آورند از بوستان من گل به بستان می‌برم

گفتم به پایان آورم در عمر خود با او شبی / حالا به عشق روی او روزی به پایان می‌برم

ای روزگار عافیت شکرت نکردم لاجرم / دستی که در آغوش بود اکنون به دندان می‌برم

ای ساربان آهسته رو با ناتوانان صبر کن / تو بار جانان می‌بری من بار هجران می‌برم

که نه روی خوب دیدن گنهست پیش سعدی / تو گمان نیک بردی که من این گناه دارم

من اگر نظر حرامست بسی گناه دارم / چه کنم نمی‌توانم که نظر نگاه دارم

شستم به آب غیرت نقش و نگار ظاهر / کاندر سراچه دل نقش و نگار دارم

باز از شراب دوشین در سر خمار دارم / وز باغ وصل جانان گل در کنار دارم

سعدی خویشتنم خوان که به معنی ز توام / که به صورت نسب از آدم و حوا دارم

گر به مسجد روم ابروی تو محراب منست / ور به آتشکده زلف تو چلیپا دارم

چه جرم رفت که با ما سخن نمی‌گویی / چه کرده‌ام که به هجران تو سزاوارم

چه روزها به شب آورده‌ام در این امید / که با وجود عزیزت شبی به روز آرم

میان ما بجز این پیرهن نخواهد بود / و گر حجاب شود تا به دامنش بدرم

به جان دوست که چون دوست در برم باشد / هزار دشمن اگر بر سرند غم نخورم

من از تو روی نخواهم به دیگری آورد / که زشت باشد هر روز قبله دگرم

می‌روم بی‌دل و بی یار و یقین می‌دانم / که من بی‌دل بی یار و نه مرد سفرم

دو هفته می‌گذرد کان مه دوهفته ندیدم / به جان رسیدم از آن تا به خدمتش نرسیدم

خرم آن روز که بازآیی و سعدی گوید / آمدی وه که چه مشتاق و پریشان بودم

روز هجرانت بدانستم قدر شب وصل / عجب ار قدر نبود آن شب و نادان بودم

بی تو در دامن گلزار نخفتم یک شب / که نه در بادیه خار مغیلان بودم

آمدی وه که چه مشتاق و پریشان بودم / تا برفتی ز برم صورت بی‌جان بودم

به خاک پای عزیزان که از محبت دوست / دل از محبت دنیا و آخرت کندم

شراب وصلت اندرده که جام هجر نوشیدم / درخت دوستی بنشان که بیخ صبر برکندم

به جانت کز میان جان ز جانت دوستتر دارم / به حق دوستی جانا که باور دار سوگندم

او را خود التفات نبودش به صید من / من خویشتن اسیر کمند نظر شدم

من چشم از او چگونه توانم نگاه داشت / کاول نظر به دیدن او دیده ور شدم

تا رفتنش ببینم و گفتنش بشنوم / از پای تا به سر همه سمع و بصر شدم

دستم نداد قوت رفتن به پیش یار / چندی به پای رفتم و چندی به سر شدم

گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق / ساکن شود بدیدم و مشتاقتر شدم

چون شبنم اوفتاده بدم پیش آفتاب / مهرم به جان رسید و به عیوق برشدم

گوشم به راه تا که خبر می‌دهد ز دوست / صاحب خبر بیامد و من بی‌خبر شدم

از در درآمدی و من از خود به درشدم / گفتی کز این جهان به جهان دگر شدم

عهد کردیم که جان در سر کار تو کنیم / و گر این عهد به پایان نبرم نامردم

تو برو مصلحت خویشتن اندیش که من / ترک جان دادم از این پیش که دل بسپردم

ای که پندم دهی از عشق و ملامت گویی / تو نبودی که من این جام محبت خوردم

تو که از صورت حال دل ما بی‌خبری / غم دل با تو نگویم که ندانی دردم

سعدیا حب وطن گر چه حدیثیست صحیح / نتوان مرد به سختی که من این جا زادم

به سخن راست نیاید که چه شیرین سخنی / وین عجبتر که تو شیرینی و من فرهادم

تا خیال قد و بالای تو در فکر منست / گر خلایق همه سروند چو سرو آزادم

به وفای تو کز آن روز که دلبند منی / دل نبستم به وفای کس و در نگشادم

دانی از دولت وصلت چه طلب دارم هیچ / یاد تو مصلحت خویش ببرد از یادم

من که در هیچ مقامی نزدم خیمه انس / پیش تو رخت بیفکندم و دل بنهادم

همه غم‌های جهان هیچ اثر می‌نکند / در من از بس که به دیدار عزیزت شادم

من از آن روز که دربند توام آزادم / پادشاهم که به دست تو اسیر افتادم

من همان روز که آن خال بدیدم گفتم / بیم آن است بدین دانه که در دام افتم

نه عجب شب درازم که دو دیده باز باشد / به خیالت ای ستمگر عجبست اگر بخفتم

به امید آن که جایی قدمی نهاده باشی / همه خاک‌های شیراز به دیدگان برفتم

بند همه غم‌های جهان بر دل من بود / دربند تو افتادم و از جمله برستم

حیفست سخن گفتن با هر کس از آن لب / دشنام به من ده که درودت بفرستم

زین پیش برآمیختمی با همه مردم / تا یار بدیدم در اغیار ببستم

به خاک پای عزیزت که عهد نشکستم / ز من بریدی و با هیچ کس نپیوستم

حیات سعدی آن باشد که بر خاک درت میرد / دری دیگر نمی‌دانم مکن محروم از این بابم

زمستانست و بی برگی بیا ای باد نوروزم / بیابانست و تاریکی بیا ای قرص مهتابم

مرا از دنیی و عقبی همینم بود و دیگر نه / که پیش از رفتن از دنیا دمی با دوست دریابم

بیا ای لعبت ساقی نگویم چند پیمانه / که گر جیحون بپیمایی نخواهی یافت سیرابم

تنم فرسود و عقلم رفت و عشقم همچنان باقی / و گر جانم دریغ آید نه مشتاقم که کذابم

زین سبب خلق جهانند مرید سخنم / که ریاضت کش محراب دو ابروی توام

نقد هر عقل که در کیسه پندارم بود / کمتر از هیچ برآمد به ترازوی توام

به دو چشم تو که شوریده‌تر از بخت منست / که به روی تو من آشفته‌تر از موی توام

ببردی از دل من مهر هر کجا صنمیست / مرا که قبله گرفتم چه کار با اصنام

دعوت بی شمع را هیچ نباشد فروغ / مجلس بی دوست را هیچ نباشد نظام

تا دل از آن تو شد دیده فرودوختم / هر چه پسند شماست بر همه عالم حرام

سعدی اگر نام و ننگ در سر او شد چه شد / مرد ره عشق نیست کش غم ننگست و نام

اولم اندیشه بود تا نشود نام زشت / فارغم اکنون ز سنگ چون بشکستند جام

هر که در آتش نرفت بی‌خبر از سوز ماست / سوخته داند که چیست پختن سودای خام

خواهیم آزاد کن خواه قویتر ببند / مثل تو صیاد را کس نگریزد ز دام

ما به تو پرداختیم خانه و هرچ اندر اوست / هر چه پسند شماست بر همه عالم حرام

مطرب یاران برفت ساقی مستان بخفت / شاهد ما برقرار مجلس ما بردوام

من آن نیم که حلال از حرام نشناسم / شراب با تو حلالست و آب بی تو حرام

او رفت و جان می‌پرورد این جامه بر خود می‌درد / سلطان که خوابش می‌برد از پاسبانانش چه غم

آخر نگاهی بازکن وان گه عتاب آغاز کن / چندان که خواهی ناز کن چون پادشاهان بر خدم

چندان که می‌بینم جفا امید می‌دارم وفا / چشمانت می‌گویند لا ابروت می‌گوید نعم

گفتم چو طاووسی مگر عضوی ز عضوی خوبتر / می‌بینمت چون نیشکر شیرینی از سر تا قدم

خورشید بر سرو روان دیگر ندیدم در جهان / وصفت نگنجد در بیان نامت نیاید در قلم

تا عقل داشتم نگرفتم طریق عشق / جایی دلم برفت که حیران شود عقول

گو همه شهرم نگه کنند و ببینند / دست در آغوش یار کرده حمایل

هر صفتی را دلیل معرفتی هست / روی تو بر قدرت خدای دلایل

جلوه کنان می‌روی و باز می‌آیی / سرو ندیدم بدین صفت متمایل

جماعتی که نظر را حرام می‌گویند / نظر حرام بکردند و خون خلق حلال

ز عقل اندیشه‌ها زاید که مردم را بفرساید / گرت آسودگی باید برو عاشق شو ای عاقل

روز رستاخیز کان جا کس نپردازد به کس / من نپردازم به هیچ از گفت و گوی یار خویش

هر که خواهد در حق ما هر چه خواهد گو بگوی / ما نمی‌داریم دست از دامن دلدار خویش

عقل را پنداشتم در عشق تدبیری بود / من نخواهم کرد دیگر تکیه بر پندار خویش

یا چو دیدارم نمودی دل نبایستی شکست / یا نبایستی نمود اول مرا دیدار خویش

من هم اول روز گفتم جان فدای روز تو / شرط مردی نیست برگردیدن از گفتار خویش

یار بیگانه نگیرد هر که دارد یار خویش / ای که دستی چرب داری پیشتر دیوار خویش

این تویی با من و غوغای رقیبان از پس / وین منم با تو گرفته ره صحرا در پیش

هر کسی را هوسی در سر و کاری در پیش / من بی‌کار گرفتار هوای دل خویش

سر که نه در راه عزیزان رود / بار گرانست کشیدن به دوش