تو تماشاگه خلقی و من از باده شوق / مستم آنگونه که یارای تماشایم نیست
من نیستم چون دیگران بازیچه بازیگران / اول به دام آرم ترا و آنگه گرفتارت شوم
باید خریدارم شوی تا من خریدارت شوم / وزجان و دل یارم شوی تا عاشق زارت شوم
ز آشنایی مردم رمیدهایم رهی / که بوی مردمی از هیچ کس نمیآید
که بود آن آهوی وحشی چه بود آن سایه مژگان؟ / که تاب از من ستاند امروز و خواب از من ربود امشب
چگونه راز دلم همچو نی نهان ماند؟ / که داغ عشق تو پیدا ز بند بند من است
عشق روز افزون من از بی وفایی های اوست / می گریزم گر به من روزی وفاداری کند
دام صیاد از چمن دلخواه تر باشد مرا / من نه آن مرغم که فریاد از گرفتاری کند
بخت نافرجام اگر با عاشقان یاری کند / یار عاشق سوز ما ترک دلازاری کند
حلقههای موج بینم نقش گیسویی کشم / خندههای صبح بینم یاد رخساری کنم
هر زمان بی روی ماهی همدم آهی شوم / هر نفس با یاد یاری نالهٔ زاری کنم
رسم دو رنگی آیین ما نیست / یکرنگ باشد روز و شب من
یا من رسانم لب بر لب او / یا او رساند جان بر لب من
صیاد ز پیش آید و گرگ اجل از پی / آن صید ضعیفم که ره پیش و پسم نیست
من از آن کشم ندامت که تو را نیازمودم / تو چرا ز من گریزی که وفایم آزمودی
به هم الفتی گرفتیم ولی رمیدی از ما / من و دل همان که بودیم و تو آن نه ای که بودی
دل زود باورم را به کرشمهای ربودی / چو نیاز ما فزون شد تو به ناز خود فزودی
در بیابان جنون سرگشته ام چون گرد باد / همرهی باید مرا مجنون صحرا گرد کو؟
در عشق و مستی دادهام بود و نبود خویشتن / ای ساقی مستان بگو دیوانهام یا عاقلم
چون سایه دور از روی تو افتادهام در کوی تو / چشم امیدم سوی تو وای از امید باطلم
دور از تو هر شب تا سحر گریان چو شمع محفلم / تا خود چه باشد حاصلی از گریهٔ بی حاصلم؟
سیاهی از رخ شب می رود ولی از دل / نمی رود غم دیرینه ای که من دارم
گفتم : از بهر چه پویی ره میخانه رهی / گفت : آنجاست که بر آتش غم آب زنند
شکوه ای نیست ز طوفان حوادث ما را / دل به دریازدگان خنده به سیلاب زنند
زلف و رخسار تو ره بر دل بیتاب زنند / رهزنان قافله را در شب مهتاب زنند
به من که سوختم از داغ مهربانی خویش / فراق و وصل تو نامهربان چه خواهد کرد؟
منم مرغی که جز در خلوت شبها نمینالد / منم اشکی که جز بر خرمن دلها نمیافتد
به سوی ما گذار مردم دنیا نمیافتد / کسی غیر از غم دیرین به یاد ما نمیافتد
زین بیش رهی ناله مکن در بر آن شوخ / ترسم که ز نالیدن بسیار گریزد
ای دوست بیازار مرا هر چه توانی / دل نیست اسیری که ز آزار گریزد
شب تا سحر از ناله دل خواب ندارم / راحت به شب از چشم پرستار گریزد
در دام تو یک شب دلم از ناله نیاسود / آسودگی از مرغ گرفتار گریزد
بی روی تو راحت ز دل زار گریزد / چون خواب که از دیده بیمار گریزد
در خروش آیم چو بینم کج نهادی های خلق / جویبارم ناله از هر پیچ و خم باشد مرا
خواهش دل هر چه کمتر شادی جان بیشتر / تا دلی بی آرزو باشد چه غم باشد مرا
چو شمع و گل شب و روزت به خنده می گذرد / تو گریه سحر و آه شب چه میدانی؟
رخم چو لاله ز خوناب دیده رنگین است / نشان قافله سالار عاشقان این است
یا ز ره وفا بیا یا ز دل رهی برو / سوخت در انتظار تو جان به لب رسیدهام
چون به بهار سر کند لاله ز خاک من برون / ای گل تازه یاد کن از دل داغ دیدهام
تا تو مراد من دهی کشته مرا فراق تو / تا تو به داد من رسی من به خدا رسیدهام
تا به کنار بودیَم بود به جا قرار دل / رفتی و رفت راحت از خاطر آرمیدهام
به گریه بر سر راهش فتاده بودم دوش / به خنده گفت از این رهگذر چه می خواهی؟
نیکخویی پیشه کن تا از بدی ایمن شوی / کینه از دشمن بریدم دوستداری شد مرا
آتشی بویی ز دلجویی نمی آید ز تو / چشمه ام کاری به جز زاری نمی آید ز من
گفتم که بوی عشق که را می برد ز خویش؟ / مستانه گفت دل که مرا می برد مرا
اگر نمی طلبی رنج نا امیدی را / ز دوستان و عزیزان مدار چشم امید
چو مفلسی که به دنبال کیمیا گردد / جهان بگشتم و آزادهای نگشت پدید
همچو مجنون گفتگو با خویشتن باید مرا / بی زبانم همزبانی همچو من باید مرا
عشق و مستی را از این عالم بدان عالم بریم / در نماند هر که امشب فکر فردا می کند
خاطرم را الفتی با اهل عالم نیست نیست / کز جهانی دیگرند و از جهانی دیگرم
سرکشی آموخت بخت از یار یا آموخت یار / شیوه بازیگری از طالع بازیگرم؟
خفتم بیاد یار در آغوش گل ولی / آغوش گل کجا و بر و دوش او کجا؟
شادی کن اگر طالب آسایش خویشی / کآسودگی از خاطر ناشاد گریزد
در جستجوی یار دل آزار کس نبود / این رسم تازه را به جهان ما گذاشتیم
رهی اگر چه لب از گفتگو فروبستی / هزار شکوه سراید نگاه خاموشت
شراب بوسه من رنگ و بوی دیگر داشت / مباد گرمی آن بوسه ها فراموشت
نیست حالی در دل شاعر خیال انگیز تر / از سکوت خلوت اندیشه زای نیمشب
جان فدا کردیم و یاران قدر ما نشناختند / کور بادا دیدهٔ حق ناشناس دوستی
درد بیعشقی ز جانم برده طاقت ورنه من / داشتم آرام تا آرام جانی داشتم
داغ جانسوز من از خنده خونین پیداست / ای بسا خنده که از گریه غم انگیزتر است
گر خلق را بود سر سودای مال و جاه / آزاده مرد را سر و سودای دیگر است
نه عجب اگر به عالم اثری نماند از ما / که بر آسمان نبینی اثر از شهاب ماند
نیست در خاطر مرا اندیشه از گردون رهی / رهرو آزاده را پروای رهزن نیست نیست
قصه امواج دریا را ز دریا دیده پرس / هر دلی آگه ز طوفان دل من نیست نیست
آن که خواب خوشم از دیده ربوده است تویی / و آن که یک بوسه از آن لب نربوده است منم
چنان با جان من ای غم درآمیزی که پنداری / تو از عالم مرا خواهی من از عالم تو را خواهم
نه راحت از فلک جویم نه دولت از خدا خواهم / و گر پرسی چه میخواهی؟ تو را خواهم تو را خواهم
به چشمت خیره گشتم کز دلت آگه شوم اما / چه رازی میتوان خواند از نگاه سرد خاموشی
با عزیزان درنیامیزد دل دیوانهام / در میان آشنایانم ولی بیگانهام
ما چشمه نوریم بتابیم و بخندیم / ما زنده عشقیم نمردیم و نمیریم
گفتی اندر خواب بینی بعد از این روی مرا / ماه من در چشم عاشق آب هست و خواب نیست
آنچه نایاب است در عالم وفا و مهر ماست / ورنه در گلزار هستی سرو و گل نایاب نیست
کجا به صحبت پاکان رسی که دیدهٔ تو / به سان شبنم گل اشکبار باید و نیست
چگونه لاف محبت زنی که از غم عشق / تو را چو لاله دلی داغدار باید و نیست
من آزردهدل را کس گره از کار نگشاید / مگر ای اشک غم امشب تو از دل عقده بگشایی
مرا گفتی: که از پیر خرد پرسم علاج خود / خرد منع من از عشق تو فرماید چه فرمایی
منم ابر و تویی گلبن که میخندی چو میگریم / تویی مهر و منم اختر که میمیرم چو میآیی
به شمع و ماه حاجت نیست بزم عاشقانت را / تو شمع مجلسافروزی تو ماه مجلسآرایی
من از دلبستگیهای تو با آیینه دانستم / که بر دیدار طاقت سوز خود عاشقتر از مایی
خیالانگیز و جانپرور چو بوی گل سراپایی / نداری غیر از این عیبی که میدانی که زیبایی
تار و پود هستی را سوختیم و خرسندیم / رند عافیت سوزی همچو ما کجا بینی
گر طلب کنی از جان عشق و دردمندی را / عشق را هنر یابی درد را دوا بینی
در مصاف مسکینان چرخ را زبون یابی / با شکوه درویشان شاه را گدا بینی
غرق تمنای توام موجی ز دریای تو ام / من نخل سرکش نیستم تا خانه در ساحل کنم
زآن رو ستانم جام را آن مایه آرام را / تا خویشتن را لحظه ای از خویشتن غافل کنم
گنج منعم خرمن سیم و زر است / گنج عاشق گوهر یکتای دل
ما ز رسوایی بلند آوازه ایم / نامور شد هر که شد رسوای دل
نازک اندامی بود امشب در آغوشم رهی / همچو نیلوفر بشاخ نسترن پیچیده ام
دریا دلان ز فتنه ایام فارغند / دریای بی کران غم طوفان نداشته است
کیم من ؟ آرزو گم کرده ای تنها و سرگردان / نه آرامی نه امیدی نه همدردی نه همراهی
نه جان بی نصیبم را پیامی از دلارامی / نه شام بی فروغم را نشانی از سحرگاهی
ساقی بده پیمانه ای ز آن می که بی خویشم کند / بر حسن شور انگیز تو عاشق تر از پیشم کند
ای سرو پای بسته به آزادگی مناز / آزاده من که از همه عالم بریدهام
موی سپید را فلکم رایگان نداد / این رشته را به نقد جوانی خریدهام
خواهم که ترا در بر بنشانم و بنشینم / تا آتش جانم را بنشینی و بنشانی
چون زلف تو ام جانا در عین پریشانی / چون باد سحرگاهم در بی سر و سامانی
شهریارا چه غم از غربت دنیای تن است / گر برای دل خود ساخته ای دنیایی
دست با دوست در آغوش نه حد من و تست / منم و حسرت بوسیدن خاک پایی
من همان شاهد شیرازم و نتوانی یافت / در همه شهر به شیرینی من شیدایی
چند بارد غم دنیا به تن تنهایی / وای بر من تن تنها و غم دنیایی