با لشکرت چه حاجت رفتن به جنگ دشمن / تو خود به چشم و ابرو برهم زنی سپاهی
گر من سخن نگویم در حسن اعتدالت / بالات خود بگوید زین راستتر گواهی
از نظرت کجا رود ور برود تو همرهی / رفت و رها نمیکنی آمد و ره نمیدهی
ای که به حسن قامتت سرو ندیدهام سهی / گر همه دشمنی کنی از همه دوستان بهی
دیده سعدی و دل همراه توست / تا نپنداری که تنها میروی
کس بدین شوخی و رعنایی نرفت / خود چنینی یا به عمدا میروی
سرو سیمینا به صحرا میروی / نیک بدعهدی که بی ما میروی
ای که گفتی دل بشوی از مهر یار مهربان / من دل از مهرش نمیشویم تو دست از من بشوی
دلا گر عاشقی میسوز و میساز / تنا گر طالبی میپرس و میپوی
سرگشته چو چوگانم و در پای سمندت / میافتم و میگردم چون گوی به پهلوی
هر که نشنیدست وقتی بوی عشق / گو به شیراز آی و خاک من ببوی
به شرط آن که منت بنده وار در خدمت / بایستم تو خداوندوار بنشینی
عشق لب شیرینت روزی بکشد سعدی / فرهاد چنین کشتهست آن شوخ به شیرینی
کس عیب نیارد گفت آن را که تو بپسندی / کس رد نتواند کرد آن را که تو بگزینی
حاجت به نگاریدن نبود رخ زیبا را / تو ماه پری پیکر زیبا و نگارینی
سعدی خویش خوانیم پس به جفا برانیم / سفره اگر نمینهی در به چه باز میکنی
دی به امید گفتمش داعی دولت توام / گفت دعا به خود بکن گر به نیاز میکنی
پیش نماز بگذرد سرو روان و گویدم / قبله اهل دل منم سهو نماز میکنی
گفتی نظر خطاست تو دل میبری رواست / خود کرده جرم و خلق گنهکارمیکنی
کس دل به اختیار به مهرت نمیدهد / دامی نهادهای که گرفتار میکنی
تو ندانی که چرا در تو کسی خیره بماند / تا کسی همچو تو باشد که در او خیره بمانی
نظر آوردم و بردم که وجودی به تو ماند / همه اسمند و تو جسمی همه جسمند و تو جانی
دل دردمند سعدی ز محبت تو خون شد / نه به وصل میرسانی نه به قتل میرهانی
نفسی بیا و بنشین سخنی بگو و بشنو / که به تشنگی بمردم بر آب زندگانی
به هر چه خوبتر اندر جهان نظر کردم / که گویمش به تو ماند تو خوبتر ز آنی
مرا گناه نباشد نظر به روی جوانان / که پیر داند مقدار روزگار جوانی
چو پیش خاطرم آید خیال صورت خوبت / ندانمت که چه گویم ز اختلاف معانی
بر آتش تو نشستیم و دود شوق برآمد / تو ساعتی ننشستی که آتشی بنشانی
ندانمت به حقیقت که در جهان به که مانی / جهان و هر چه در او هست صورتند و تو جانی
بندگان را نبود جز غم آزادی و من / پادشاهی کنم ار بنده خویشم خوانی
نه گزیرست مرا از تو نه امکان گریز / چاره صبرست که هم دردی و هم درمانی
گرم از پیش برانی و به شوخی نروم / عفو فرمای که عجزست نه بی فرمانی
هیچ دورانی بی فتنه نگویند که بود / تو بدین حسن مگر فتنه این دورانی
با من کشته هجران نفسی خوش بنشین / تا مگر زنده شوم زان نفس روحانی
شهر آن توست و شاهی فرمای هر چه خواهی / گر بی عمل ببخشی ور بیگنه برانی
اول چنین نبودی باری حقیقتی شد / دی حظ نفس بودی امروز قوت جانی
سروی چو در سماعی بدری چو در حدیثی / صبحی چو در کناری شمعی چو در میانی
تو فارغی و عشقت بازیچه مینماید / تا خرمنت نسوزد تشویش ما ندانی
صورت نگار چینی بی خویشتن بماند / گر صورتت ببیند سر تا به سر معانی
میگوید و جان به رقص میآید / خوش میرود این سماع روحانی
من جسم چنین ندیدهام هرگز / چندان که قیاس میکنم جانی
هرک این سر دست و ساعدت بیند / گر دل ندهد به پنجه بستانی
تو آهوچشم نگذاری مرا از دست تا آن گه / که همچون آهو از دستت نهم سر در بیابانی
خودپرستان نظر به شخص کنند / پاک بینان به صنع ربانی
چه خبر دارد از حقیقت عشق / پای بند هوای نفسانی
بازگفتم چه حاجتست به قول / که تو خود در دلی و میدانی
گفتم این درد عشق پنهان را / به تو گویم که هم تو درمانی
زمان رفته بازآید ولیکن صبر میباید / که مستخلص نمیگردد بهاری بی زمستانی
نه در زلف پریشانت من تنها گرفتارم / که دل دربند او دارد به هر مویی پریشانی
دریغا عهد آسانی که مقدارش ندانستم / ندانی قدر وصل الا که درمانی به هجرانی
مگر لیلی نمیداند که بی دیدار میمونش / فراخای جهان تنگست بر مجنون چو زندانی
میان عاشق و معشوق اگر باشد بیابانی / درخت ارغوان روید به جای هر مغیلانی
بر آنم گر تو بازآیی که در پایت کنم جانی / و زین کمتر نشاید کرد در پای تو قربانی
این پیر نگر که همچنانش / از یاد نمیرود جوانی
بنده وارت به سلام آیم و خدمت بکنم / ور جوابم ندهی میرسدت کبر و منی
تو همایی و من خسته بیچاره گدای / پادشاهی کنم ار سایه به من برفکنی
دیگران چون بروند از نظر از دل بروند / تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی
دل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راست / تا ندانند حریفان که تو منظور منی
من چرا دل به تو دادم که دلم میشکنی / یا چه کردم که نگه باز به من مینکنی
ای دل اگر فراق او و آتش اشتیاق او / در تو اثر نمیکند تو نه دلی که آهنی
از همه کس رمیدهام با تو درآرمیدهام / جمع نمیشود دگر هر چه تو میپراکنی
کس نستاندم به هیچ ار تو برانی از درم / مقبل هر دو عالمم گر تو قبول میکنی
کس نگذشت در دلم تا تو به خاطر منی / یک نفس از درون من خیمه به در نمیزنی
عیش را بی تو عیش نتوان گفت / چه بود بی وجود روح تنی
گیرم که برکنی دل سنگین ز مهر من / مهر از دلم چگونه توانی که برکنی
ما خوشه چین خرمن اصحاب دولتیم / باری نگه کن ای که خداوند خرمنی
از منت دانم حجابی نیست جز بیم رقیب / کاش پنهان از رقیبان در حجابت دیدمی
ور چو خورشیدت نبینم کاشکی همچون هلال / اندکی پیدا و دیگر در نقابت دیدمی
سعدی چو ترک هستی گفتی ز خلق رستی / از سنگ غم نباشد بعد از شکسته جامی
حور از بهشت بیرون ناید تو از کجایی / مه بر زمین نباشد تو ماه رخ کدامی
ای نقطه سیاهی بالای خط سبزش / خوش دانهای ولیکن بس بر کنار دامی
صاحب نظر نباشد دربند نیک نامی / خاصان خبر ندارند از گفت و گوی عامی
سعدی سخن یار نگوید بر اغیار / هرگز نبرد سوختهای قصه به خامی
بی دوست حرامست جهان دیدن مشتاق / قندیل بکش تا بنشینم به ظلامی
از من مطلب صبر جدایی که ندارم / سنگیست فراق و دل محنت زده جامی
دیشب همه شب دست در آغوش سلامت / و امروز همه روز تمنای سلامی
طاقتم نیست ز هر بیخبری سنگ ملامت / که تو در سینه سعدی چو چراغ از پس جامی
در سر کار تو کردم دل و دین با همه دانش / مرغ زیرک به حقیقت منم امروز و تو دامی
سعدی به لب دریا دردانه کجا یابی / در کام نهنگان رو گر میطلبی کامی
باشد که تو خود روزی از ما خبری پرسی / ور نه که برد هیهات از ما به تو پیغامی
روزی تن من بینی قربان سر کویش / وین عید نمیباشد الا به هر ایامی
ای بلبل اگر نالی من با تو هم آوازم / تو عشق گلی داری من عشق گل اندامی
فردا که خلایق را دیوان جزا باشد / هر کس عملی دارد من گوش به انعامی
گر پیر مناجاتست ور رند خراباتی / هر کس قلمی رفتهست بر وی به سرانجامی
بسیار سفر باید تا پخته شود خامی / صوفی نشود صافی تا درنکشد جامی
غمت مباد و گزندت مباد و درد مباد / که مونس دل و آرام جان و دفع غمی
صوفی نظر نبازد جز با چنین حریفی / سعدی غزل نگوید جز بر چنین غزالی
سال وصال با او یک روز بود گویی / و اکنون در انتظارش روزی به قدر سالی
بعد از حبیب بر من نگذشت جز خیالش / وز پیکر ضعیفم نگذاشت جز خیالی
دانی کدام جاهل بر حال ما بخندد / کو را نبوده باشد در عمر خویش حالی
همچون دو مغز بادام اندر یکی خزینه / با هم گرفته انسی وز دیگران ملالی
دانی کدام دولت در وصف مینیاید / چشمی که باز باشد هر لحظه بر جمالی
هرگز حسد نبردم بر منصبی و مالی / الا بر آن که دارد با دلبری وصالی
تو هم این مگوی سعدی که نظر گناه باشد / گنهست برگرفتن نظر از چنین جمالی
سخنی بگوی با من که چنان اسیر عشقم / که به خویشتن ندارم ز وجودت اشتغالی
چه خوشست در فراقی همه عمر صبر کردن / به امید آن که روزی به کف اوفتد وصالی
یا ببرد خانه سعدی خیال / یا ببرد دوست به همخانگی
پرده برانداز شبی شمع وار / تا همه سوزیم به پروانگی
هر زمان گویم ز داغ عشق و تیمار فراق / دل ربود از من نگارم جان ربودی کاشکی
عشق جانان در جهان هرگز نبودی کاشکی / یا چو بود اندر دلم کمتر فزودی کاشکی