هر زمان بی روی ماهی همدم آهی شوم / هر نفس با یاد یاری نالهٔ زاری کنم

صیاد ز پیش آید و گرگ اجل از پی / آن صید ضعیفم که ره پیش و پسم نیست

من از آن کشم ندامت که تو را نیازمودم / تو چرا ز من گریزی که وفایم آزمودی

به هم الفتی گرفتیم ولی رمیدی از ما / من و دل همان که بودیم و تو آن نه ای که بودی

دل زود باورم را به کرشمه‌ای ربودی / چو نیاز ما فزون شد تو به ناز خود فزودی

در بیابان جنون سرگشته ام چون گرد باد / همرهی باید مرا مجنون صحرا گرد کو؟

در عشق و مستی داده‌ام بود و نبود خویشتن / ای ساقی مستان بگو دیوانه‌ام یا عاقلم

چون سایه دور از روی تو افتاده‌ام در کوی تو / چشم امیدم سوی تو وای از امید باطلم

دور از تو هر شب تا سحر گریان چو شمع محفلم / تا خود چه باشد حاصلی از گریهٔ بی حاصلم؟

سیاهی از رخ شب می رود ولی از دل / نمی رود غم دیرینه ای که من دارم

گفتم : از بهر چه پویی ره میخانه رهی / گفت : آنجاست که بر آتش غم آب زنند

شکوه ای نیست ز طوفان حوادث ما را / دل به دریازدگان خنده به سیلاب زنند

زلف و رخسار تو ره بر دل بیتاب زنند / رهزنان قافله را در شب مهتاب زنند

به من که سوختم از داغ مهربانی خویش / فراق و وصل تو نامهربان چه خواهد کرد؟

منم مرغی که جز در خلوت شبها نمی‌نالد / منم اشکی که جز بر خرمن دلها نمی‌افتد

به سوی ما گذار مردم دنیا نمی‌افتد / کسی غیر از غم دیرین به یاد ما نمی‌افتد

زین بیش رهی ناله مکن در بر آن شوخ / ترسم که ز نالیدن بسیار گریزد

شب تا سحر از ناله دل خواب ندارم / راحت به شب از چشم پرستار گریزد

در خروش آیم چو بینم کج نهادی های خلق / جویبارم ناله از هر پیچ و خم باشد مرا

خواهش دل هر چه کمتر شادی جان بیشتر / تا دلی بی آرزو باشد چه غم باشد مرا

چو شمع و گل شب و روزت به خنده می گذرد / تو گریه سحر و آه شب چه میدانی؟

رخم چو لاله ز خوناب دیده رنگین است / نشان قافله سالار عاشقان این است

یا ز ره وفا بیا یا ز دل رهی برو / سوخت در انتظار تو جان به لب رسیده‌ام

چون به بهار سر کند لاله ز خاک من برون / ای گل تازه یاد کن از دل داغ دیده‌ام

تا تو مراد من دهی کشته مرا فراق تو / تا تو به داد من رسی من به خدا رسیده‌ام

تا به کنار بودیَم بود به جا قرار دل / رفتی و رفت راحت از خاطر آرمیده‌ام

به گریه بر سر راهش فتاده بودم دوش / به خنده گفت از این رهگذر چه می خواهی؟

نیکخویی پیشه کن تا از بدی ایمن شوی / کینه از دشمن بریدم دوستداری شد مرا

آتشی بویی ز دلجویی نمی آید ز تو / چشمه ام کاری به جز زاری نمی آید ز من

گفتم که بوی عشق که را می برد ز خویش؟ / مستانه گفت دل که مرا می برد مرا

چو مفلسی که به دنبال کیمیا گردد / جهان بگشتم و آزاده‌ای نگشت پدید

همچو مجنون گفتگو با خویشتن باید مرا / بی زبانم همزبانی همچو من باید مرا

عشق و مستی را از این عالم بدان عالم بریم / در نماند هر که امشب فکر فردا می کند

خاطرم را الفتی با اهل عالم نیست نیست / کز جهانی دیگرند و از جهانی دیگرم

سرکشی آموخت بخت از یار یا آموخت یار / شیوه بازیگری از طالع بازیگرم؟

در جستجوی یار دل آزار کس نبود / این رسم تازه را به جهان ما گذاشتیم

نیست حالی در دل شاعر خیال انگیز تر / از سکوت خلوت اندیشه زای نیمشب

جان فدا کردیم و یاران قدر ما نشناختند / کور بادا دیدهٔ حق ناشناس دوستی

درد بی‌عشقی ز جانم برده طاقت ورنه من / داشتم آرام تا آرام جانی داشتم

داغ جانسوز من از خنده خونین پیداست / ای بسا خنده که از گریه غم انگیزتر است

گر خلق را بود سر سودای مال و جاه / آزاده مرد را سر و سودای دیگر است

نه عجب اگر به عالم اثری نماند از ما / که بر آسمان نبینی اثر از شهاب ماند

نیست در خاطر مرا اندیشه از گردون رهی / رهرو آزاده را پروای رهزن نیست نیست

قصه امواج دریا را ز دریا دیده پرس / هر دلی آگه ز طوفان دل من نیست نیست

آن که خواب خوشم از دیده ربوده است تویی / و آن که یک بوسه از آن لب نربوده است منم

چنان با جان من ای غم درآمیزی که پنداری / تو از عالم مرا خواهی من از عالم تو را خواهم

نه راحت از فلک جویم نه دولت از خدا خواهم / و گر پرسی چه می‌خواهی؟ تو را خواهم تو را خواهم

به چشمت خیره گشتم کز دلت آگه شوم اما / چه رازی می‌توان خواند از نگاه سرد خاموشی

با عزیزان درنیامیزد دل دیوانه‌ام / در میان آشنایانم ولی بیگانه‌ام

گفتی اندر خواب بینی بعد از این روی مرا / ماه من در چشم عاشق آب هست و خواب نیست

آنچه نایاب است در عالم وفا و مهر ماست / ورنه در گلزار هستی سرو و گل نایاب نیست

کجا به صحبت پاکان رسی که دیدهٔ تو / به سان شبنم گل اشکبار باید و نیست

چگونه لاف محبت زنی که از غم عشق / تو را چو لاله دلی داغدار باید و نیست

من آزرده‌دل را کس گره از کار نگشاید / مگر ای اشک غم امشب تو از دل عقده بگشایی

مرا گفتی: که از پیر خرد پرسم علاج خود / خرد منع من از عشق تو فرماید چه فرمایی

منم ابر و تویی گلبن که می‌خندی چو می‌گریم / تویی مهر و منم اختر که می‌میرم چو می‌آیی

به شمع و ماه حاجت نیست بزم عاشقانت را / تو شمع مجلس‌افروزی تو ماه مجلس‌آرایی

من از دلبستگیهای تو با آیینه دانستم / که بر دیدار طاقت سوز خود عاشق‌تر از مایی

خیال‌انگیز و جان‌پرور چو بوی گل سراپایی / نداری غیر از این عیبی که می‌دانی که زیبایی

تار و پود هستی را سوختیم و خرسندیم / رند عافیت سوزی همچو ما کجا بینی

گر طلب کنی از جان عشق و دردمندی را / عشق را هنر یابی درد را دوا بینی

در مصاف مسکینان چرخ را زبون یابی / با شکوه درویشان شاه را گدا بینی

غرق تمنای توام موجی ز دریای تو ام / من نخل سرکش نیستم تا خانه در ساحل کنم

زآن رو ستانم جام را آن مایه آرام را / تا خویشتن را لحظه ای از خویشتن غافل کنم

نازک اندامی بود امشب در آغوشم رهی / همچو نیلوفر بشاخ نسترن پیچیده ام

دریا دلان ز فتنه ایام فارغند / دریای بی کران غم طوفان نداشته است

کیم من ؟ آرزو گم کرده ای تنها و سرگردان / نه آرامی نه امیدی نه همدردی نه همراهی

نه جان بی نصیبم را پیامی از دلارامی / نه شام بی فروغم را نشانی از سحرگاهی

ساقی بده پیمانه ای ز آن می که بی خویشم کند / بر حسن شور انگیز تو عاشق تر از پیشم کند

ای سرو پای بسته به آزادگی مناز / آزاده من که از همه عالم بریده‌ام

موی سپید را فلکم رایگان نداد / این رشته را به نقد جوانی خریده‌ام

خواهم که ترا در بر بنشانم و بنشینم / تا آتش جانم را بنشینی و بنشانی

چون زلف تو ام جانا در عین پریشانی / چون باد سحرگاهم در بی سر و سامانی

شهریارا چه غم از غربت دنیای تن است / گر برای دل خود ساخته ای دنیایی

دست با دوست در آغوش نه حد من و تست / منم و حسرت بوسیدن خاک پایی

من همان شاهد شیرازم و نتوانی یافت / در همه شهر به شیرینی من شیدایی

چند بارد غم دنیا به تن تنهایی / وای بر من تن تنها و غم دنیایی

تا خواب عدم کی رسد ای عمر شنیدیم / افسانه این بی سر و ته قصه واهی

تقدیر الهی چو پی سوختن ماست / ما نیز بسازیم به تقدیر الهی

بگریز در آغوش من از خلق که گلها / از باد گریزند در آغوش گیاهی

در فکر کلاهند حریفان همه هشدار / هرگز به سر ماه نرفته است کلاهی

تا چند کنیم از تو قناعت به نگاهی / یک عمر قناعت نتوان کرد الهی

افسون چشم آبی در سایه روشن شب / با عشوه موج میزد چون چشمه در سیاهی

شهریارا گر آئین محبت باشد / جاودان زی که به دنیای بهشت آئینی

همه در چشمه مهتاب غم از دل شویند / امشب ای مه تو هم از طالع من غمگینی

امروز ما بیچارگان امید فردائیش نیست / این دانی و با ما هنوز امروز و فردا میکنی

ای غنچه خندان چرا خون در دل ما میکنی / خاری به خود می بندی و ما را ز سر وا میکنی