منم که بی تو نفس می‌کشم زهی خجلت / مگر عفو کنی ورنه چیست عذر گناه

ما محرمان خلوت انسیم غم مخور / با یار آشنا سخن آشنا بگو

گفت مگر ز لعل من بوسه نداری آرزو / مردم از این هوس ولی قدرت و اختیار کو

اگرچه مرغ زیرک بود حافظ در هواداری / به تیر غمزه صیدش کرد چشم آن کمان ابرو

تو کافردل نمی‌بندی نقاب زلف و می‌ترسم / که محرابم بگرداند خم آن دلستان ابرو

مرا چشمیست خون افشان ز دست آن کمان ابرو / جهان بس فتنه خواهد دید از آن چشم و از آن ابرو

شاه‌نشین چشم من تکیه گه خیال توست / جای دعاست شاه من بی تو مباد جای تو

شور و شراب عشق تو آن نفسم رود ز سر / کاین سر پر هوس شود خاک در سرای تو

من که ملول گشتمی از نفس فرشتگان / قال و مقال عالمی می‌کشم از برای تو

تاب بنفشه می‌دهد طره مشک‌سای تو / پرده غنچه می‌درد خنده دلگشای تو

گفتم ای بخت بخفتیدی و خورشید دمید / گفت با این همه از سابقه نومید مشو

مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو / یادم از کشته خویش آمد و هنگام درو

کلک حافظ شکرین میوه نباتیست به چین / که در این باغ نبینی ثمری بهتر از این

ناصحم گفت که جز غم چه هنر دارد عشق / برو ای خواجه عاقل هنری بهتر از این

گر چو فرهادم به تلخی جان برآید باک نیست / بس حکایت‌های شیرین می‌ماند ز من

او به خونم تشنه و من بر لبش تا چون شود / کام بستانم از او یا داد بستاند ز من

روی رنگین را به هر کس می‌نماید همچو گل / ور بگویم بازپوشان بازپوشاند ز من

گفتم به دلق زرق بپوشم نشان عشق / غماز بود اشک و عیان کرد راز من

با دوستان مضایقه در عمر و مال نیست / صد جان فدای یار نصیحت نیوش کن

به پیر میکده گفتم که چیست راه نجات / بخواست جام می و گفت عیب پوشیدن

وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم / که در طریقت ما کافریست رنجیدن

منم که شهره شهرم به عشق ورزیدن / منم که دیده نیالوده‌ام به بد دیدن

فرصت شمار صحبت کز این دوراهه منزل / چون بگذریم دیگر نتوان به هم رسیدن

گه چون نسیم با گل راز نهفته گفتن / گه سر عشقبازی از بلبلان شنیدن

از جان طمع بریدن آسان بود ولیکن / از دوستان جانی مشکل توان بریدن

دانی که چیست دولت دیدار یار دیدن / در کوی او گدایی بر خسروی گزیدن

غم دل چند توان خورد که ایام نماند / گو نه دل باش و نه ایام چه خواهد بودن

من از دست غمت مشکل برم جان / ولی دل را تو آسان بردی از من

با صبا در چمن لاله سحر می‌گفتم / که شهیدان که‌اند این همه خونین کفنان

دامن دوست به دست آر و ز دشمن بگسل / مرد یزدان شو و فارغ گذر از اهرمنان

پیر پیمانه‌کش من که روانش خوش باد / گفت پرهیز کن از صحبت پیمان شکنان

کمتر از ذره نه‌ای پست مشو مهر بورز / تا به خلوتگه خورشید رسی چرخ زنان

شاه شمشاد قدان خسرو شیرین دهنان / که به مژگان شکند قلب همه صف شکنان

ز دلگرمی حافظ بر حذر باش / که دارد سینه‌ای چون دیگ جوشان

سخن این است که ما بی تو نخواهیم حیات / بشنو از پیک خبرگیر و سخن بازرسان

ما و خورشید به منزل چو به امر تو رسند / یا مه روی مرا نیز به من بازرسان

می‌سوزم از فراقت روی از جفا بگردان / هجران بلای ما شد یا رب بلا بگردان

حافظا از آب زندگی شعر تو داد شربتم / ترک طبیب کن بیا نسخه شربتم بخوان

فاتحه‌ای چو آمدی بر سر خسته‌ای بخوان / لب بگشا که می‌دهد لعل لبت به مرده جان

خنده و گریه عشاق ز جایی دگر است / می‌سرایم به شب و وقت سحر می‌مویم

حافظا ار خصم خطا گفت نگیریم بر او / ور به حق گفت جدل با سخن حق نکنیم

گر بدی گفت حسودی و رفیقی رنجید / گو تو خوش باش که ما گوش به احمق نکنیم

آسمان کشتی ارباب هنر می‌شکند / تکیه آن به که بر این بحر معلق نکنیم

عیب درویش و توانگر به کم و بیش بد است / کار بد مصلحت آن است که مطلق نکنیم

ما نگوییم بد و میل به ناحق نکنیم / جامه کس سیه و دلق خود ازرق نکنیم

حافظا این حال عجب با که توان گفت که ما / بلبلانیم که در موسم گل خاموشیم

می‌کشیم از قدح لاله شرابی موهوم / چشم بد دور که بی مطرب و می مدهوشیم

خوش هواییست فرح بخش خدایا بفرست / نازنینی که به رویش می گلگون نوشیم

یکی از عقل می‌لافد یکی طامات می‌بافد / بیا کاین داوری‌ها را به پیش داور اندازیم

اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد / من و ساقی به هم تازیم و بنیادش براندازیم

بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم / فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم

حافظ آب رخ خود بر در هر سفله مریز / حاجت آن به که بر قاضی حاجات بریم

قدر وقت ار نشناسد دل و کاری نکند / بس خجالت که این حاصل اوقات بریم

سلطان ازل گنج غم عشق به ما داد / تا روی در این منزل ویرانه نهادیم

من از چشم تو ای ساقی خراب افتاده‌ام لیکن / بلایی کز حبیب اید هزارش مرحبا گفتیم

صلاح از ما چه می‌جویی که مستان را صلا گفتیم / به دور نرگس مستت سلامت را دعا گفتیم

گفت خود دل دادی به ما دل حافظا / ما محصل بر کسی نگماشتیم

شیوه چشمت فریب جنگ داشت / ما غلط کردیم و صلح انگاشتیم

گفت‌و‌گو آیین درویشی نبود / ورنه با تو ماجراها داشتیم

تا درخت دوستی بر کی دهد / حالیا رفتیم و تخمی کاشتیم

ما ز یاران چشم یاری داشتیم / خود غلط بود آنچه ما پنداشتیم

فکر بهبود خود ای دل ز دری دیگر کن / درد عاشق نشود به به مداوای حکیم

ره رو منزل عشقیم و ز سرحد عدم / تا به اقلیم وجود این همه راه آمده‌ایم

گفتی که حافظا دل سرگشته‌ات کجاست / در حلقه‌های آن خم گیسو نهاده‌ایم

ما ملک عافیت نه به لشکر گرفته‌ایم / ما تخت سلطنت نه به بازو نهاده‌ایم

چون سر آمد دولت شب‌های وصل / بگذرد ایام هجران نیز هم

دردم از یار است و درمان نیز هم / دل فدای او شد و جان نیز هم

زاهد برو که طالع اگر طالع من است / جامم به دست باشد و زلف نگار هم

به هواداری او ذره صفت رقص کنان / تا لب چشمه خورشید درخشان بروم

نذر کردم گر از این غم به درآیم روزی / تا در میکده شادان و غزل خوان برم

گرچه دانم که به جایی نبرد راه غریب / من به بوی سر آن زلف پریشان بروم

خرم آن روز کز این منزل ویران بروم / راحت جان طلبم و از پی جانان بروم

در خرابات مغان نور خدا می‌بینم / این عجب بین که چه نوری ز کجا می‌بینم

لبت شکر به مستان داد و چشمت می به میخواران / منم کز غایت حرمان نه با آنم نه با اینم

مگر دیوانه خواهم شد در این سودا که شب تا روز / سخن با ما می‌گویم پری در خواب می‌بینم

سر به آزادگی از خلق برآرم چو سرو / گر دهد دست که دامن ز جهان درچینم

جام می‌گیرم و از اهل ریا دور شوم / یعنی از اهل جهان پاکدلی بگزینم

اگر بر جای من غیری گزیند دوست حاکم اوست / حرامم باد اگر کم جان به جای دوست بگزینم

به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم / بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم

زلف دلبر دام راه و غمزه‌اش تیر بلاست / یاد دار ای دل که چندینت نصیحت می‌کنم

خاک کویت زحمت ما برنتابد بیش از این / لطف‌ها کردی بتا تخفیف زحمت می‌کنم

روزگاری شد که در میخانه خدمت می‌کنم / در لباس فقر کار اهل دولت می‌کنم

این جان عاریت که به حافظ سپرد دوست / روزی رخش ببینم و تسلیم وی کنم

من که ره بردم به گنج حسن بی‌پایان دوست / صد گدای همچو خود را بعد از این قارون کنم

دوش سودای رخش گفتم ز سر بیرون کنم / گفت کو زنجیر تا تدبیر این مجنون کنم

مایه خوشدلی آنجاست که دلدار آنجاست / می‌کنم جهد که خود را مگر آنجا فکنم

دل دیوانه از آن شد که نصیحت شنود / مگرش هم ز سر طلف تو زنجیر کنم

من که دارم در گدایی گنج سلطانی به دست / کی طمع در گردش دون پرور کنم

عشق دردانه‌ست و من غواص و دریا میکده / سر فروبرم در آنجا تا کجا سر برکنم

من که عیب توبه کاران کرده باشم بارها / توبه از می وقت گل دیوانه باشم گر کنم

بی تو ای سرو روان با گل و گلشن چه کنم / زلف سنبل چه کشم عارض سوسن چه کنم

هرچند کان آرام دل نبخشد کام دل / نقش خیالی می‌کشم فال دوامی می‌زنم

بی ماه مهرافروز خود تا بگذرانم روز خود / دامی به راهی می‌نهم مرغی به دامی می‌زنم

در شان من به دردکشی ظن بد مبر / کآلوده گشت جامه ولی پاکدامنم

چل سال رفت که من لاف می‌زنم / کز چاکران پیر مغان کمترین منم

شاه شوریده سران خوان من بی‌سامان را / زان که در کم خردی از همه عالم بیشم

خرقه پوشی من از غایت دین داری نیست / پرده‌ای بر سر صد عیب نهان می‌پوشم

پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت / من چرا ملک جهان را به جوی نفروشم

قصد جان است طمع در لب جانان کردن / تو مرا بین که در این کار به جان می‌کوشم

من که از آتش دل چون خم می در جوشم / مهر بر لب زده خون می‌خورم و خاموشم