زهره مردان نداری چون زنان در خانه باش / ور به میدان می‌روی از تیرباران برمگرد

عافیت می‌بایدت چشم از نکورویان بدوز / عشق می‌ورزی بساط نیک نامی درنورد

عقل را با عشق خوبان طاقت سرپنجه نیست / با قضای آسمانی برنتابد جهد مرد

چو گل به بار بود همنشین خار بود / چو در کنار بود خار در نمی‌گنجد

دگر به صورت هیچ آفریده دل ندهم / که با تو صورت دیوار در نمی‌گنجد

با هر که خبر گفتم از اوصاف جمیلش / مشتاق چنان شد که چو من بی‌خبر افتاد

در سوخته پنهان نتوان داشتن آتش / ما هیچ نگفتیم و حکایت به درافتاد

گفتیم که عقل از همه کاری به درآید / بیچاره فروماند چو عشقش به سر افتاد

طالب آنست که از شیر نگرداند روی / یا نباید که به شمشیر بگردد رایت

روزگاریست که سودای تو در سر دارم / مگرم سر برود تا برود سودایت

سعدی چو دوست داری آزاد باش و ایمن / ور دشمنی بباشد با هر که در جهانت

من آب زندگانی بعد از تو می‌نخواهم / بگذار تا بمیرم بر خاک آستانت

دانی چرا نخفتم تو پادشاه حسنی / خفتن حرام باشد بر چشم پاسبانت

آیینه‌ای طلب کن تا روی خود ببینی / وز حسن خود بماند انگشت در دهانت

سرو را قامت خوبست و قمر را رخ زیبا / تو نه آنی و نه اینی که هم اینست و هم آنت

در اندیشه ببستم قلم وهم شکستم / که تو زیباتر از آنی که کنم وصف و بیانت

گر تو خواهی که یکی را سخن تلخ بگویی / سخن تلخ نباشد چو برآید به دهانت

در دلم هیچ نیاید مگر اندیشه وصلت / تو نه آنی که دگر کس بنشیند به مکانت

ای بادیه هجران تا عشق حرم باشد / عشاق نیندیشند از خار مغیلانت

با داغ تو رنجوری به کز نظرت دوری / پیش قدمت مردن خوشتر که به هجرانت

جان باختن آسانست اندر نظرت لیکن / این لاشه نمی‌بینم شایسته قربانت

دیوار سرایت را نقاش نمی‌باید / تو زینت ایوانی نه صورت ایوانت

حسن اندامت نمی‌گویم به شرح / خود حکایت می‌کند پیراهنت

گر جمله ببخشایی فضلست بر اصحابت / ور جمله بسوزانی حکمست بر املاکت

هر که هوایی نپخت یا به فراقی نسوخت / آخر عمر از جهان چون برود خام رفت

گر به همه عمر خویش با تو برآرم دمی / حاصل عمر آن دمست باقی ایام رفت

عارف مجموع را در پس دیوار صبر / طاقت صبرش نبود ننگ شد و نام رفت

مشعله‌ای برفروخت پرتو خورشید عشق / خرمن خاصان بسوخت خانگه عام رفت

ماه نتابد به روز چیست که در خانه تافت / سرو نروید به بام کیست که بر بام رفت

یاد تو می‌رفت و ما عاشق و بی‌دل بدیم / پرده برانداختی کار به اتمام رفت

هر که دلارام دید از دلش آرام رفت / چشم ندارد خلاص هر که در این دام رفت

سعدیا با یار عشق آسان بود / عشق باز اکنون که یار از دست رفت

در سرم بود که هرگز ندهم دل به خیال / به سرت کز سر من آن همه پندار برفت

صورت یوسف نادیده صفت می‌کردیم / چون بدیدیم زبان سخن از کار برفت

کیست آن لعبت خندان که پری وار برفت / که قرار از دل دیوانه به یک بار برفت

صد سفره دشمن بنهد طالب مقصود / باشد که یکی دوست بیاید به ضیافت

ای عقل نگفتم که تو در عشق نگنجی / در دولت خاقان نتوان کرد خلافت

انصاف نباشد که من خسته رنجور / پروانه او باشم و او شمع جماعت

جان بر کف دست آمده تا روی تو بیند / خود شرم نمی‌آیدش از ننگ بضاعت

چون دوست گرفتی چه غم از دشمن خون خوار / گو بوق ملامت بزن و کوس شناعت

آن را که میسر نشود صبر و قناعت / باید که ببندد کمر خدمت و طاعت

همه عالم صنم چین به حکایت گویند / صنم ماست که در هر خم زلفش چینیست

ای که شمشیر جفا بر سر ما آخته‌ای / صلح کردیم که ما را سر پیکار تو نیست

مرد باید که جفا بیند و منت دارد / نه بنالد که مرا طاقت بدخویان نیست

ساربانا خبر از دوست بیاور که مرا / خبر از دشمن و اندیشه بدگویان نیست

من دگر میل به صحرا و تماشا نکنم / که گلی همچو رخ تو به همه بستان نیست

طبع تو سیر آمد از من جای دیگر دل نهاد / من که را جویم که چون تو طبع هرجاییم نیست

ترسم از تنهایی احوالم به رسوایی کشد / ترس تنهاییست ور نه بیم رسواییم نیست

دوستت دارم اگر لطف کنی ور نکنی / به دو چشم تو که چشم از تو به انعامم نیست

شب بر آنم که مگر روز نخواهد بودن / بامدادت که نبینم طمع شامم نیست

سعدیا نامت به رندی در جهان افسانه شد / از چه می‌ترسی دگر بعد از سیاهی رنگ نیست

گر تو را کامی برآید دیر زود از وصل یار / بعد از آن نامت به رسوایی برآید ننگ نیست

هر چه خواهی کن که ما را با تو روی جنگ نیست / پنجه بر زورآوران انداختن فرهنگ نیست

هر که را با ماه رویی سرخوشست / دولتی دارد که پایانیش نیست

درد عشق از تندرستی خوشترست / گر چه بیش از صبر درمانیش نیست

کامران آن دل که محبوبیش هست / نیکبخت آن سر که سامانیش نیست

گر دلی داری به دلبندی بده / ضایع آن کشور که سلطانیش نیست

دوستان گویند سعدی خیمه بر گلزار زن / من گلی را دوست می‌دارم که در گلزار نیست

ما زبان اندرکشیدیم از حدیث خلق و روی / گر حدیثی هست با یارست و با اغیار نیست

خلاص بخش خدایا همه اسیران را / مگر کسی که اسیر کمند زیباییست

مرا و یاد تو بگذار و کنج تنهایی / که هر که با تو به خلوت بود نه تنهاییست

من چه در پای تو ریزم که پسند تو بود / جان و سر را نتوان گفت که مقداری هست

گر بگویم که مرا با تو سر و کاری نیست / در و دیوار گواهی بدهد کاری هست

خبر از عشق نبودست و نباشد همه عمر / هر که او را خبر از شنعت و رسوایی هست

هرگز از دوست شنیدی که کسی بشکیبد / دوستی نیست در آن دل که شکیبایی هست

راست گفتی که فرج یابی اگر صبر کنی / صبر نیکست کسی را که توانایی هست

ای که مانند تو بلبل به سخندانی نیست / نتوان گفت که طوطی به شکرخایی هست

سروها دیدم در باغ و تأمل کردم / قامتی نیست که چون تو به دلارایی هست

هزار نوبت اگر خاطرم بشورانی / از این طرف که منم همچنان صفایی هست

روا بود که چنین بی‌حساب دل ببری / مکن که مظلمه خلق را جزایی هست

بجز پیشت نخواهم سر نهادن / اگر بالین نباشد آستان هست

اگر پیشم نشینی دل نشانی / و گر غایب شوی در دل نشان هست

مرا خود با تو چیزی در میان هست / و گر نه روی زیبا در جهان هست

گر متفرق شود خاک من اندر جهان / باد نیارد ربود گرد من از کوی دوست

داروی مشتاق چیست زهر ز دست نگار / مرهم عشاق چیست زخم ز بازوی دوست

ولوله در شهر نیست جز شکن زلف یار / فتنه در آفاق نیست جز خم ابروی دوست

آب حیات منست خاک سر کوی دوست / گر دو جهان خرمیست ما و غم روی دوست

هزار سال پس از مرگ من چو بازآیی / ز خاک نعره برآرم که مرحبا ای دوست

از دل برون شو ای غم دنیا و آخرت / یا خانه جای رخت بود یا مجال دوست

سعدی اگر طالبی راه رو و رنج بر / کعبه دیدار دوست صبر بیابان اوست

میل ندارم به باغ انس نگیرم به سرو / سروی اگر لایقست قد خرامان اوست

گر بزند بی‌گناه عادت بخت منست / ور بنوازد به لطف غایت احسان اوست

گر کند انعام او در من مسکین نگاه / ور نکند حاکمست بنده به فرمان اوست

چند نصیحت کنند بی‌خبرانم به صبر / درد مرا ای حکیم صبر نه درمان اوست

عنبرین چوگان زلفش را گر استقصا کنی / زیر هر مویی دلی بینی که سرگردان چو گوست

هر که با مستان نشیند ترک مستوری کند / آبروی نیک نامان در خرابات آب جوست

ز دوست هر که تو بینی مراد خود خواهد / مراد خاطر سعدی مراد خاطر اوست

بتا هلاک شود دوست در محبت دوست / که زندگانی او در هلاک بودن اوست

گر خیال یاری اندیشند باری چون تو یار / یا هوای دوستی ورزند باری چون تو دوست

وقت آنست که مردم ره صحرا گیرند / خاصه اکنون که بهار آمد و فروردین است

همه آرام گرفتند و شب از نیمه گذشت / وان چه در خواب نشد چشم من و پروین است

درون خلوت ما غیر در نمی‌گنجد / برو که هر که نه یار منست بار منست

مرا هرآینه خاموش بودن اولیتر / که جهل پیش خردمند عذر نادانست

دل می‌برد این خط نگارین / گویی خط روی دلستانست

این باد بهار بوستانست / یا بوی وصال دوستانست

عاشق گریختن نتواند که دست شوق / هر جا که می‌رود متعلق به دامن است

دردا که بپختیم در این سوز نهانی / وان را خبر از آتش ما نیست که خامست

غیرت نگذارد که بگویم که مرا کشت / تا خلق ندانند که معشوقه چه نامست

دنیا خوشست و مال عزیزست و تن شریف / لیکن رفیق بر همه چیزی مقدمست

هرگز حسد نبرده و حسرت نخورده‌ام / جز بر دو روی یار موافق که در همست