یاری که دلم خستی در بر رخ ما بستی / غمخواره یاران شد تا باد چنین بادا

گیرم قدح غیبی از دیده نهان آمد / پنهان نتوان کردن مستی و خرابی را

پیش از تو بسی شیدا می‌جست کرامت‌ها / چون دید رخ ساقی بفروخت کرامت را

ای خواجه نمی‌بینی این روز قیامت را / ای خواجه نمی‌بینی این خوش قد و قامت را

این خوشدل و خوش دامن دیوانه تویی یا من / درکش قدحی با من بگذار ملامت را

می‌آید و می‌آید آن کس که همی‌باید / وز آمدنش شاید گر دل بجهد ما را

آن جان و جهان آمد وان گنج نهان آمد / وان فخر شهان آمد تا پرده درد ما را

تویی جان من و بی‌جان ندانم زیست من باری / تویی چشم من و بی‌تو ندارم دیده بینا

مرا باور نمی‌آمد که از بنده تو برگردی / همی‌گفتم اراجیفست و بهتان گفته اعدا

تو می‌دانی که من بی‌تو نخواهم زندگانی را / مرا مردن به از هجران به یزدان کاخرج الموتی

برم تیغ و کفن پیشش چو قربانی نهم گردن / که از من دردسر داری مرا گردن بزن عمدا

بدو گویم به جان تو که بی‌تو ای حیات جان / نه شادم می‌کند عشرت نه مستم می‌کند صهبا

عذابست این جهان بی‌تو مبادا یک زمان بی‌تو / به جان تو که جان بی‌تو شکنجه‌ست و بلا بر ما

تویی دریا منم ماهی چنان دارم که می‌خواهی / بکن رحمت بکن شاهی که از تو مانده‌ام تنها

اگر عطار عاشق بد سنایی شاه و فایق بد / نه اینم من نه آنم من که گم کردم سر و پا را

چه داند دام بیچاره فریب مرغ آواره / چه داند یوسف مصری غم و درد زلیخا را

اگر خوکی فتد در مشک و آدم زاد در سرگین / رود هر یک به اصل خود ز ارزاق و کفایت‌ها

دلا منگر به هر شاخی که در تنگی فرومانی / به اول بنگر و آخر که جمع آیند غایت‌ها

چو آمد جان جان جان نشاید برد نام جان / به پیشش جان چه کار آید مگر از بهر قربان را

رسید آن شه رسید آن شه بیارایید ایوان را / فروبرید ساعدها برای خوب کنعان را

مست رود نگار من در بر و در کنار من / هیچ مگو که یار من باکرمست و باوفا

زنده به عشق سرکشم بینی جان چرا کشم / پهلوی یار خود خوشم یاوه چرا روم چرا

چشمه خضر و کوثری ز آب حیات خوشتری / ز آتش هجر تو منم خشک دهان چرا چرا

بر دل من که جای تست کارگه وفای تست / هر نفسی همی‌زنی زخم سنان چرا چرا

ای بگرفته از وفا گوشه کران چرا چرا / بر من خسته کرده‌ای روی گران چرا چرا

بنده آنم که مرا بی‌گنه آزرده کند / چون صفتی دارد از آن مه که بیازرد مرا

دلبر بی‌کینه ما شمع دل سینه ما / در دو جهان در دو سرا کار تو داری صنما

سوی دل ما بنگر کز هوس دیدن تو / دولت آن جا که در او حسن تو بگشاد قبا

همچو کتابیست جهان جامع احکام نهان / جان تو سردفتر آن فهم کن این مسئله را

یار مرا غار مرا عشق جگرخوار مرا / یار تویی غار تویی خواجه نگهدار مرا

امروز مهمان توام مست و پریشان توام / پر شد همه شهر این خبر کامروز عیش است الصلا

نانم مده آبم مده آسایش و خوابم مده / ای تشنگی عشق تو صد همچو ما را خونبها

گفتا چیست این ای فلان گفتم که خون عاشقان / جوشیده و صافی چو جان بر آتش عشق و ولا

خوش می‌روی بر رای ما خوش می‌گشایی پای ما / خوش می‌بری کف‌های ما ای یوسف زیبای ما

خوش می‌روی در کوی ما خوش می‌خرامی سوی ما / خوش می‌جهی در جوی ما ای جوی و ای جویای ما

ای چشم جان را توتیا آخر کجا رفتی بیا / تا آب رحمت برزند از صحن آتشدان ما

ما گوی سرگردان تو اندر خم چوگان تو / گه خوانیش سوی طرب گه رانیش سوی بلا

این را رها کن خواجه را بنگر که می‌گوید مرا / عشق آتش اندر ریش زد ما را رها کردی چرا

او می‌زند من کیستم من صورتم خاکیستم / رمال بر خاکی زند نقش صوابی یا خطا

تیرش عجبتر یا کمان چشمش تهیتر یا دهان / او بی‌وفاتر یا جهان او محتجبتر یا هما

گر دود را کمتر کنی از نور شعله برخوری / از نور تو روشن شود هم این سرا هم آن سرا

جانیست چون شعله ولی دودش ز نورش بیشتر / چون دود از حد بگذرد در خانه ننماید ضیا

امشب ستایمت ای پری فردا ز گفتن بگذری / فردا زمین و آسمان در شرح تو باشد فنا

امروز صد چندان شدی حاجب بدی سلطان شدی / هم یوسف کنعان شدی هم فر نور مصطفی

من دی نگفتم مر تو را کای بی‌نظیر خوش لقا / ای قد مه از رشک تو چون آسمان گشته دوتا

گر لب فروبندم کنون جانم به جوش آید درون / ور بر سرش آبی زنم بر سر زند او جوش را

جرمی ندارم بیش از این کز دل هوا دارم تو را / از زعفران روی من رو می‌بگردانی چرا

هر دم رسولی می‌رسد جان را گریبان می‌کشد / بر دل خیالی می‌دود یعنی به اصل خود بیا

با روی همچون ماه خود با لطف مسکین خواه خود / ما را تو کن همراه خود چیزی بده درویش را

هر جا روی تو با منی ای هر دو چشم و روشنی / خواهی سوی مستیم کش خواهی ببر سوی فنا

ای عاشقان ای عاشقان امروز ماییم و شما / افتاده در غرقابه‌ای تا خود که داند آشنا

هان ای دل مشکین سخن پایان ندارد این سخن / با کس نیارم گفت من آن‌ها که می‌گویی مرا

رخ بر رخ شکر بنه لذت بگیر و بو بده / در دولت شکر بجه از تلخی جور فنا

ای گل ز اصل شکری تو با شکر لایقتری / شکر خوش و گل هم خوش و از هر دو شیرینتر وفا

ای بادهای خوش نفس عشاق را فریادرس / ای پاکتر از جان و جا آخر کجا بودی کجا

ای نوبهار عاشقان داری خبر از یار ما / ای از تو آبستن چمن و ای از تو خندان باغ‌ها

خاموش کن آخر دمی دستور بودی گفتمی / سری که نفکندست کس در گوش اخوان صفا

ای طوطی عیسی نفس وی بلبل شیرین نوا / هین زهره را کالیوه کن زان نغمه‌های جان فزا

آن کو ز شیران شیر خورد او شیر باشد نیست مرد / بسیار نقش آدمی دیدم که بود آن اژدها

گر طفل شیری پنجه زد بر روی مادر ناگهان / تو دشمن خود نیستی بر وی منه تو پنجه را

مهمان شاهم هر شبی بر خوان احسان و وفا / مهمان صاحب دولتم که دولتش پاینده با

اول بگیر آن جام مه بر کفه آن پیر نه / چون مست گردد پیر ده رو سوی مستان ساقیا

ای جان جان جان جان ما نامدیم از بهر نان / برجه گدارویی مکن در بزم سلطان ساقیا

بر دست من نه جام جان ای دستگیر عاشقان / دور از لب بیگانگان پیش آر پنهان ساقیا

من از کجا پند از کجا باده بگردان ساقیا / آن جام جان افزای را برریز بر جان ساقیا

با عقل خود گر جفتمی من گفتنی‌ها گفتمی / خاموش کن تا نشنود این قصه را باد هوا

حیفست ای شاه مهین هشیار کردن این چنین / والله نگویم بعد از این هشیار شرحت ای خدا

مقبلترین و نیک پی در برج زهره کیست نی / زیرا نهد لب بر لبت تا از تو آموزد نوا

آن کس که بیند روی تو مجنون نگردد کو بگو / سنگ و کلوخی باشد او او را چرا خواهم بلا

ای بر درت خیل و حشم بیرون خرام ای محتشم / زیرا که سرمست و خوشم زان چشم مست دلربا

امروز ما مهمان تو مست رخ خندان تو / چون نام رویت می‌برم دل می‌رود والله ز جا

ماییم مست و سرگران فارغ ز کار دیگران / عالم اگر برهم رود عشق تو را بادا بقا

غرقست جانم بر درت در بوی مشک و عنبرت / ای صد هزاران مرحمت بر روی خوبت دایما

زین باده می‌خواهی برو اول تنک چون شیشه شو / چون شیشه گشتی برشکن بر سنگ ما بر سنگ ما

اول شرابی درکشی سرمست گردی از خوشی / بیخود شوی آنگه کنی آهنگ ما آهنگ ما

ای عشق پیش هر کسی نام و لقب داری بسی / من دوش نام دیگرت کردم که درد بی‌دوا

ای دل قرار تو چه شد وان کار و بار تو چه شد / خوابت که می‌بندد چنین اندر صباح و در مسا

گلزار و باغ عالمی چشم و چراغ عالمی / هم درد و داغ عالمی چون پا نهی اندر جفا

در گل بمانده پای دل جان می‌دهم چه جای دل / وز آتش سودای دل ای وای دل ای وای ما

ای نور ما ای سور ما ای دولت منصور ما / جوشی بنه در شور ما تا می شود انگور ما

ای یوسف خوش نام ما خوش می‌روی بر بام ما / ای درشکسته جام ما ای بردریده دام ما

اندر جهان هر آدمی باشد فدای یار خود / یار یکی انبان خون یار یکی شمس ضیا

جنت مرا بی‌روی او هم دوزخست و هم عدو / من سوختم زین رنگ و بو کو فر انوار بقا

گفتا نه این خواهم نه آن دیدار حق خواهم عیان / گر هفت بحر آتش شود من درروم بهر لقا

این سو کشان سوی خوشان وان سو کشان با ناخوشان / یا بگذرد یا بشکند کشتی در این گرداب‌ها

گاهی نهد در طبع تو سودای سیم و زر و زن / گاهی نهد در جان تو نور خیال مصطفی

چندین چشش از بهر چه تا جان تلخت خوش شود / چندین کشش از بهر چه تا دررسی در اولیا

افلاک از تو سرنگون خاک از تو چون دریای خون / ماهت نخوانم ای فزون از ماه‌ها و سال‌ها

ای روح بخش بی‌بدل وی لذت علم و عمل / باقی بهانه‌ست و دغل کاین علت آمد وان دوا

خورشید را حاجب تویی اومید را واجب تویی / مطلب تویی طالب تویی هم منتها هم مبتدا

تو تماشاگه خلقی و من از باده شوق / مستم آنگونه که یارای تماشایم نیست

من نیستم چون دیگران بازیچه بازیگران / اول به دام آرم ترا و آنگه گرفتارت شوم

باید خریدارم شوی تا من خریدارت شوم / وزجان و دل یارم شوی تا عاشق زارت شوم

که بود آن آهوی وحشی چه بود آن سایه مژگان؟ / که تاب از من ستاند امروز و خواب از من ربود امشب

چگونه راز دلم همچو نی نهان ماند؟ / که داغ عشق تو پیدا ز بند بند من است

عشق روز افزون من از بی وفایی های اوست / می گریزم گر به من روزی وفاداری کند

دام صیاد از چمن دلخواه تر باشد مرا / من نه آن مرغم که فریاد از گرفتاری کند

بخت نافرجام اگر با عاشقان یاری کند / یار عاشق سوز ما ترک دلازاری کند

حلقه‌های موج بینم نقش گیسویی کشم / خنده‌های صبح بینم یاد رخساری کنم