جوانی کردن ای دل شیوه جانانه بود اما / جوانی هم پی جانان شد و با ما جوانی کرد

جز وصف پیش رویت در پشت سر نگویم / رو کن به هر که خواهی گل پشت و رو ندارد

دارد متاع عفت از چار سو خریدار / بازار خودفروشی این چار سو ندارد

از عشق من به هر سو در شهر گفتگویی است / من عاشق تو هستم این گفتگو ندارد

تو که از می جوانی همه سرخوشی چه دانی / که شراب ناامیدی چقدر خمار دارد

من خود به سر ندارم دیگر هوای سامان / گردون کجا به فکر سامان من بیفتد

یک عمر گریه کردم ای آسمان روا نیست / دردانه ام ز چشم گریان من بیفتد

من چون ز پا بیفتم درمان درد من اوست / درد آن بود که از پا درمان من بیفتد

امید خسته ام تا چند گیرد با اجل کشتی / بمیرم یا بمانم پادشاها چیست فرمانت

پیرم و بر دوشم از ندیم جوانی / از تو چه پنهان همیشه بار ندامت

زین خوشترت کجا خبری در زند که دوست / سر بی خبر به ما زد و از ما خبر گرفت

ببین به جلد سگ پاسبان چه گرگانند / به جان خواجه که این شیوه شبانی نیست

چه عالمی که دلی هست و دلنوازی نه / چه زندگی که غمم هست و غمگسارم نیست

من اختیار نکردم پس از تو یار دگر / به غیر گریه که آن هم به اختیارم نیست

ما آرزوی عشرت فانی نمی کنیم / ما را سریر دولت باقی مسخر است

شهری به تو یار است و غریب این همه محروم / ای شاه به نازم دل درویش نوازت

گنجینه رازی است به هر مویت و زان موی / هر چنبره ماری است به گنجینه رازت

شهریست بهم یار و من یک تنه تنها / ای دل به تو باکی نه که پاکست حسابت

آهسته که اشگی به وداعت بفشانیم / ای عمر که سیلت ببرد چیست شتابت

دیدی که چه غافل گذرد قافله عمر / بگذاشت به شب خوابت و بگذشت شبابت

ای چشم خمارین که کشد سرمه خوابت / وی جام بلورین که خورد باده نابت

صفای مجلس انس است شهریارا باش / که تا حبیب به ما ننگرد به چشم رقیب

کنجی است ما را فارغ از شور و شر دنیای دون / اینجا چو فارغ گشتی از شور و شر دنیا بیا

در کار ما پروائی از طعن بداندیشان مکن / پروانه گو در محفل این شمع بی پروا بیا

شرط هواداری ما شیدائی و شوریدگیست / گر یار ما خواهی شدن شوریده و شیدا بیا

مفتون خویشم کردی از حالی که آن شب داشتی / بار دگر آن حال را کردی اگر پیدا بیا

ما ره به کوی عافیت دانیم و منزلگاه انس / ای در تکاپوی طلب گم کرده ره با ما بیا

زین همرهان همراز من تنها توئی تنها بیا / باشد که در کام صدف گوهر شوی یکتا بیا

دارم از زلف تو اسباب پریشانی جمع / ای سر زلف تو مجموع پریشانیها

شهریارا بی حبیب خود نمی کردی سفر / این سفر راه قیامت میروی تنها چرا

نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم / دیگر اکنون با جوانان نازکن با ما چرا

عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست / من که یک امروز مهمان توام فردا چرا

نوشداروئی و بعد از مرگ سهراب آمدی / سنگدل این زودتر می خواستی حالا چرا

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا / بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا

سخن با من نمی گوئی الا ای همزبان دل / خدایا با که گویم شکوه بی همزبانی را

بهاری بود و ما را هم شبابی و شکر خوابی / چه غفلت داشتیم ای گل شبیخون جوانی را

جوانی شمع ره کردم که جویم زندگانی را / نجستم زندگانی را و گم کردم جوانی را

جان چه باشد که به بازار تو آرد عاشق / قیمت ارزان نکنی گوهر زیبائی را

به یار ما نتوان یافت شهریارا عیب / جز این قدر که فراموش می کند ما را

«همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی / به پیام آشنائی بنوازد آشنا را»

چو تویی قضای گردان به دعای مستمندان / که ز جان ما بگردان ره آفت قضا را

مگر ای سحاب رحمت تو بباری ارنه دوزخ / به شرار قهر سوزد همه جان ماسوا را

با لشکرت چه حاجت رفتن به جنگ دشمن / تو خود به چشم و ابرو برهم زنی سپاهی

گر من سخن نگویم در حسن اعتدالت / بالات خود بگوید زین راستتر گواهی

از نظرت کجا رود ور برود تو همرهی / رفت و رها نمی‌کنی آمد و ره نمی‌دهی

ای که به حسن قامتت سرو ندیده‌ام سهی / گر همه دشمنی کنی از همه دوستان بهی

دیده سعدی و دل همراه توست / تا نپنداری که تنها می‌روی

کس بدین شوخی و رعنایی نرفت / خود چنینی یا به عمدا می‌روی

سرو سیمینا به صحرا می‌روی / نیک بدعهدی که بی ما می‌روی

ای که گفتی دل بشوی از مهر یار مهربان / من دل از مهرش نمی‌شویم تو دست از من بشوی

دلا گر عاشقی می‌سوز و می‌ساز / تنا گر طالبی می‌پرس و می‌پوی

سرگشته چو چوگانم و در پای سمندت / می‌افتم و می‌گردم چون گوی به پهلوی

هر که نشنیدست وقتی بوی عشق / گو به شیراز آی و خاک من ببوی

به شرط آن که منت بنده وار در خدمت / بایستم تو خداوندوار بنشینی

عشق لب شیرینت روزی بکشد سعدی / فرهاد چنین کشته‌ست آن شوخ به شیرینی

کس عیب نیارد گفت آن را که تو بپسندی / کس رد نتواند کرد آن را که تو بگزینی

حاجت به نگاریدن نبود رخ زیبا را / تو ماه پری پیکر زیبا و نگارینی

سعدی خویش خوانیم پس به جفا برانیم / سفره اگر نمی‌نهی در به چه باز می‌کنی

دی به امید گفتمش داعی دولت توام / گفت دعا به خود بکن گر به نیاز می‌کنی

پیش نماز بگذرد سرو روان و گویدم / قبله اهل دل منم سهو نماز می‌کنی

گفتی نظر خطاست تو دل می‌بری رواست / خود کرده جرم و خلق گنهکارمی‌کنی

کس دل به اختیار به مهرت نمی‌دهد / دامی نهاده‌ای که گرفتار می‌کنی

تو ندانی که چرا در تو کسی خیره بماند / تا کسی همچو تو باشد که در او خیره بمانی

نظر آوردم و بردم که وجودی به تو ماند / همه اسمند و تو جسمی همه جسمند و تو جانی

دل دردمند سعدی ز محبت تو خون شد / نه به وصل می‌رسانی نه به قتل می‌رهانی

نفسی بیا و بنشین سخنی بگو و بشنو / که به تشنگی بمردم بر آب زندگانی

به هر چه خوبتر اندر جهان نظر کردم / که گویمش به تو ماند تو خوبتر ز آنی

مرا گناه نباشد نظر به روی جوانان / که پیر داند مقدار روزگار جوانی

چو پیش خاطرم آید خیال صورت خوبت / ندانمت که چه گویم ز اختلاف معانی

بر آتش تو نشستیم و دود شوق برآمد / تو ساعتی ننشستی که آتشی بنشانی

ندانمت به حقیقت که در جهان به که مانی / جهان و هر چه در او هست صورتند و تو جانی

بندگان را نبود جز غم آزادی و من / پادشاهی کنم ار بنده خویشم خوانی

نه گزیرست مرا از تو نه امکان گریز / چاره صبرست که هم دردی و هم درمانی

گرم از پیش برانی و به شوخی نروم / عفو فرمای که عجزست نه بی فرمانی

هیچ دورانی بی فتنه نگویند که بود / تو بدین حسن مگر فتنه این دورانی

با من کشته هجران نفسی خوش بنشین / تا مگر زنده شوم زان نفس روحانی

شهر آن توست و شاهی فرمای هر چه خواهی / گر بی عمل ببخشی ور بی‌گنه برانی

اول چنین نبودی باری حقیقتی شد / دی حظ نفس بودی امروز قوت جانی

سروی چو در سماعی بدری چو در حدیثی / صبحی چو در کناری شمعی چو در میانی

تو فارغی و عشقت بازیچه می‌نماید / تا خرمنت نسوزد تشویش ما ندانی

صورت نگار چینی بی خویشتن بماند / گر صورتت ببیند سر تا به سر معانی

می‌گوید و جان به رقص می‌آید / خوش می‌رود این سماع روحانی

من جسم چنین ندیده‌ام هرگز / چندان که قیاس می‌کنم جانی

هرک این سر دست و ساعدت بیند / گر دل ندهد به پنجه بستانی

تو آهوچشم نگذاری مرا از دست تا آن گه / که همچون آهو از دستت نهم سر در بیابانی

خودپرستان نظر به شخص کنند / پاک بینان به صنع ربانی

چه خبر دارد از حقیقت عشق / پای بند هوای نفسانی

بازگفتم چه حاجتست به قول / که تو خود در دلی و می‌دانی

گفتم این درد عشق پنهان را / به تو گویم که هم تو درمانی

زمان رفته بازآید ولیکن صبر می‌باید / که مستخلص نمی‌گردد بهاری بی زمستانی

نه در زلف پریشانت من تنها گرفتارم / که دل دربند او دارد به هر مویی پریشانی

دریغا عهد آسانی که مقدارش ندانستم / ندانی قدر وصل الا که درمانی به هجرانی

مگر لیلی نمی‌داند که بی دیدار میمونش / فراخای جهان تنگست بر مجنون چو زندانی

میان عاشق و معشوق اگر باشد بیابانی / درخت ارغوان روید به جای هر مغیلانی

بر آنم گر تو بازآیی که در پایت کنم جانی / و زین کمتر نشاید کرد در پای تو قربانی

این پیر نگر که همچنانش / از یاد نمی‌رود جوانی

بنده وارت به سلام آیم و خدمت بکنم / ور جوابم ندهی می‌رسدت کبر و منی

تو همایی و من خسته بیچاره گدای / پادشاهی کنم ار سایه به من برفکنی

دیگران چون بروند از نظر از دل بروند / تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی

دل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راست / تا ندانند حریفان که تو منظور منی