لهجه شیرین من پیش دهان تو چیست / در نظر آفتاب مشعله افروختن

چند به شب در سماع جامه دریدن ز شوق / روز دگر بامداد پاره بر او دوختن

گر نظر صدق را نام گنه می‌نهند / حاصل ما هیچ نیست جز گنه اندوختن

ما سپر انداختیم با تو که در جنگ دوست / زخم توان خورد و تیغ بر نتوان آختن

مذهب اگر عاشقیست سنت عشاق چیست / دل که نظرگاه اوست از همه پرداختن

کشتی در آب را از دو برون حال نیست / یا همه سود ای حکیم یا همه درباختن

گر تو به شمشیر و تیر حمله بیاری رواست / چاره ما هیچ نیست جز سپر انداختن

من اختیار خود را تسلیم عشق کردم / همچون زمام اشتر بر دست ساربانان

دل داده را ملامت گفتن چه سود دارد / می‌باید این نصیحت کردن به دلستانان

خفته خبر ندارد سر بر کنار جانان / کاین شب دراز باشد بر چشم پاسبانان

در پای رقیبش چه کنم گر ننهم سر / محتاج ملک بوسه دهد دست غلامان

گو خلق بدانید که من عاشق و مستم / در کوی خرابات نباشد سر و سامان

خون می‌رود از چشم اسیران کمندش / یک بار نپرسد که کیانند و کدامان

چند نصیحتم کنی کز پی نیکوان مرو / چون نروم که بیخودم شوق همی‌برد کشان

خرقه بگیر و می بده باده بیار و غم ببر / بی‌خبرست عاقل از لذت عیش بیهشان

سخت به ذوق می‌دهد باد ز بوستان نشان / صبح دمید و روز شد خیز و چراغ وانشان

خلاف شرط یارانست سعدی / که برگردند روز تیرباران

گر آن عیار شهرآشوب روزی حال من پرسد / بگو خوابش نمی‌گیرد به شب از دست عیاران

الا ای باد شبگیری بگوی آن ماه مجلس را / تو آزادی و خلقی در غم رویت گرفتاران

تو با این مردم کوته نظر در چاه کنعانی / به مصر آ تا پدید آیند یوسف را خریداران

چندین که برشمردم از ماجرای عشقت / اندوه دل نگفتم الا یک از هزاران

ای صبح شب نشینان جانم به طاقت آمد / از بس که دیر ماندی چون شام روزه داران

بگذار تا بگرییم چون ابر در بهاران / کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران

اگر از کمند عشقت بروم کجا گریزم / که خلاص بی تو بندست و حیات بی تو زندان

لب شیرین لبان را خصلتی هست / که غارت می‌کند هوش لبیبان

خوش آن ساعت نشیند دوست با دوست / که ساکن گردد آشوب رقیبان

عاقل نکند شکایت از درد / مادام که هست امید درمان

دل بود و به دست دلبر افتاد / جانست و فدای روی جانان

سعدی سر سودای تو دارد نه سر خویش / هر جامه که عیار بپوشد کفنست آن

گر خسته دلی نعره زند بر سر کویی / عیبش نتوان گفت که بی خویشتنست آن

مردی که ز شمشیر جفا روی بتابد / در کوی وفا مرد مخوانش که زنست آن

فی الجمله قیامت تویی امروز در آفاق / در چشم تو پیداست که باب فتنست آن

خالست بر آن صفحه سیمین بناگوش / یا نقطه‌ای از غالیه بر یاسمنست آن

هرگز نبود جسم بدین حسن و لطافت / گویی همه روحست که در پیرهنست آن

سعدیا گر عاشقی پایی بکوب / عاشقا گر مفلسی دستی بزن

گر سر ما خواهی اینک جان و سر / ور سر ما داری اینک مال و تن

یا رب آن رویست یا برگ سمن / یا رب آن قدست یا سرو چمن

عهد کردیم که بی دوست به صحرا نرویم / بی تماشاگه رویش به تماشا نرویم

هر کجا صاحب حسنیست ثنا گفتم و وصفش / تو چنان صاحب حسنی که ندانم که چه گویم

ترک جان عزیز بتوان گفت / ترک یار عزیز نتوانیم

تو به سیمای شخص می‌نگری / ما در آثار صنع حیرانیم

تنگ چشمان نظر به میوه کنند / ما تماشاکنان بستانیم

دوستان در هوای صحبت یار / زر فشانند و ما سر افشانیم

بنده را نام خویشتن نبود / هر چه ما را لقب دهند آنیم

از دشمنان برند شکایت به دوستان / چون دوست دشمنست شکایت کجا بریم

سعدیا لشکر خوبان به شکار دل ما / گو میایید که ما صید فلان گردیدیم

تا همه شهر بیایند و ببینند که ما / پیر بودیم و دگرباره جوان گردیدیم

خود سراپرده قدرش ز مکان بیرون بود / آن که ما در طلبش جمله مکان گردیدیم

عمرها در پی مقصود به جان گردیدیم / دوست در خانه و ما گرد جهان گردیدیم

سعدی گر آن زیباقرین بگزید بر ما همنشین / گو هر که خواهی برگزین ما نیز هم بد نیستیم

گفتم تو ما را دیده‌ای وز حال ما پرسیده‌ای / پس چون ز ما رنجیده‌ای ما نیز هم بد نیستیم

دوستی آنست سعدیا که بماند / عهد وفا هم بر این قرار که بستیم

هر چه نه پیوند یار بود بریدیم / وان چه نه پیمان دوست بود شکستیم

رنج‌ها بردیم و آسایش نبود اندر جهان / ترک آسایش گرفتیم این زمان آسوده‌ایم

باغبان را گو اگر در گلستان آلاله‌ایست / دیگری را ده که ما با دلستان آسوده‌ایم

هر چه از دنیا و عقبی راحت و آسایشست / گر تو با ما خوش درآیی ما از آن آسوده‌ایم

گر به صحرا دیگران از بهر عشرت می‌روند / ما به خلوت با تو ای آرام جان آسوده‌ایم

خاک را زنده کند تربیت باد بهار / سنگ باشد که دلش زنده نگردد به نسیم

میل از این جانب اختیاری نیست / کهربا را بگو که من کاهم

رفیقان چشم ظاهربین بدوزید / که ما را در میان سریست مکتوم

نه از چینم حکایت کن نه از روم / که من دل با یکی دارم در این بوم

مدارا می‌کنم با درد چون درمان نمی‌یابم / تحمل می‌کنم با زخم چون مرهم نمی‌بینم

مرا رازیست اندر دل به خون دیده پرورده / ولیکن با که گویم راز چون محرم نمی‌بینم

چو روی دوست نبینی جهان ندیدن به / شب فراق منه شمع پیش بالینم

ندانمت که چه گویم تو هر دو چشم منی / که بی وجود شریفت جهان نمی‌بینم

رقیب انگشت می‌خاید که سعدی چشم بر هم نه / مترس ای باغبان از گل که می‌بینم نمی‌چینم

من اول روز دانستم که با شیرین درافتادم / که چون فرهاد باید شست دست از جان شیرینم

ما همه چشمیم و تو نور ای صنم / چشم بد از روی تو دور ای صنم

و گر فردا به زندان می‌برندم / به نقد این ساعت اندر بوستانم

شیرین زمان تویی به تحقیق / من بنده خسرو زمانم

من همان روز بگفتم که طریق تو گرفتم / که به جانان نرسم تا نرسد کار به جانم

نه مرا طاقت غربت نه تو را خاطر قربت / دل نهادم به صبوری که جز این چاره ندانم

گر تو شیرین زمانی نظری نیز به من کن / که به دیوانگی از عشق تو فرهاد زمانم

گاه گویم که بنالم ز پریشانی حالم / بازگویم که عیانست چه حاجت به بیانم

سخن عشق تو بی آن که برآید به زبانم / رنگ رخساره خبر می‌دهد از حال نهانم

کار مردان تحملست و سکون / من کیم خاک پای مردانم

من آن مرغ سخندانم که در خاکم رود صورت / هنوز آواز می‌آید به معنی از گلستانم

دمی با دوست در خلوت به از صد سال در عشرت / من آزادی نمی‌خواهم که با یوسف به زندانم

شبان آهسته می‌نالم مگر دردم نهان ماند / به گوش هر که در عالم رسید آواز پنهانم

گویند مکن سعدی جان در سر این سودا / گر جان برود شاید من زنده به جانانم

بینی که چه گرم آتش در سوخته می‌گیرد / تو گرمتری ز آتش من سوخته تر ز آنم

ای خوبتر از لیلی بیمست که چون مجنون / عشق تو بگرداند در کوه و بیابانم

ای روی دلارایت مجموعه زیبایی / مجموع چه غم دارد از من که پریشانم

آن دوست که من دارم وان یار که من دانم / شیرین دهنی دارد دور از لب و دندانم

شرط عقلست که مردم بگریزند از تیر / من گر از دست تو باشد مژه بر هم نزنم

چون دوست موافقست سعدی / سهلست جفای خلق عالم

مشتغل توام چنان کز همه چیز غایبم / مفتکر توام چنان کز همه خلق غافلم

ذکر تو از زبان من فکر تو از جنان من / چون برود که رفته‌ای در رگ و در مفاصلم

آخر قصد من تویی غایت جهد و آرزو / تا نرسم ز دامنت دست امید نگسلم

معرفت قدیم را بعد حجاب کی شود / گر چه به شخص غایبی در نظری مقابلم

بار بیفکند شتر چون برسد به منزلی / بار دلست همچنان ور به هزار منزلم

بار فراق دوستان بس که نشست بر دلم / می‌روم و نمی‌رود ناقه به زیر محملم

به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل / و گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم

مرا به هیچ بدادی و من هنوز بر آنم / که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم

بیا به صلح من امروز در کنار من امشب / که دیده خواب نکردست از انتظار تو دوشم

در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم / بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم

نه در این عالم دنیا که در آن عالم عقبی / همچنان بر سر آنم که وفادار تو باشم

هرگز اندر همه عالم نشناسم غم و شادی / مگر آن وقت که شادی خور و غمخوار تو باشم

گر بی تو بود جنت بر کنگره ننشینم / ور با تو بود دوزخ در سلسله آویزم

گفتی به غمم بنشین یا از سر جان برخیز / فرمان برمت جانا بنشینم و برخیزم