من چرا دل به تو دادم که دلم می‌شکنی / یا چه کردم که نگه باز به من می‌نکنی

ای دل اگر فراق او و آتش اشتیاق او / در تو اثر نمی‌کند تو نه دلی که آهنی

از همه کس رمیده‌ام با تو درآرمیده‌ام / جمع نمی‌شود دگر هر چه تو می‌پراکنی

کس نستاندم به هیچ ار تو برانی از درم / مقبل هر دو عالمم گر تو قبول می‌کنی

کس نگذشت در دلم تا تو به خاطر منی / یک نفس از درون من خیمه به در نمی‌زنی

عیش را بی تو عیش نتوان گفت / چه بود بی وجود روح تنی

گیرم که برکنی دل سنگین ز مهر من / مهر از دلم چگونه توانی که برکنی

ما خوشه چین خرمن اصحاب دولتیم / باری نگه کن ای که خداوند خرمنی

از منت دانم حجابی نیست جز بیم رقیب / کاش پنهان از رقیبان در حجابت دیدمی

ور چو خورشیدت نبینم کاشکی همچون هلال / اندکی پیدا و دیگر در نقابت دیدمی

سعدی چو ترک هستی گفتی ز خلق رستی / از سنگ غم نباشد بعد از شکسته جامی

حور از بهشت بیرون ناید تو از کجایی / مه بر زمین نباشد تو ماه رخ کدامی

ای نقطه سیاهی بالای خط سبزش / خوش دانه‌ای ولیکن بس بر کنار دامی

صاحب نظر نباشد دربند نیک نامی / خاصان خبر ندارند از گفت و گوی عامی

سعدی سخن یار نگوید بر اغیار / هرگز نبرد سوخته‌ای قصه به خامی

بی دوست حرامست جهان دیدن مشتاق / قندیل بکش تا بنشینم به ظلامی

از من مطلب صبر جدایی که ندارم / سنگیست فراق و دل محنت زده جامی

دیشب همه شب دست در آغوش سلامت / و امروز همه روز تمنای سلامی

طاقتم نیست ز هر بی‌خبری سنگ ملامت / که تو در سینه سعدی چو چراغ از پس جامی

در سر کار تو کردم دل و دین با همه دانش / مرغ زیرک به حقیقت منم امروز و تو دامی

سعدی به لب دریا دردانه کجا یابی / در کام نهنگان رو گر می‌طلبی کامی

باشد که تو خود روزی از ما خبری پرسی / ور نه که برد هیهات از ما به تو پیغامی

روزی تن من بینی قربان سر کویش / وین عید نمی‌باشد الا به هر ایامی

ای بلبل اگر نالی من با تو هم آوازم / تو عشق گلی داری من عشق گل اندامی

فردا که خلایق را دیوان جزا باشد / هر کس عملی دارد من گوش به انعامی

گر پیر مناجاتست ور رند خراباتی / هر کس قلمی رفته‌ست بر وی به سرانجامی

بسیار سفر باید تا پخته شود خامی / صوفی نشود صافی تا درنکشد جامی

غمت مباد و گزندت مباد و درد مباد / که مونس دل و آرام جان و دفع غمی

صوفی نظر نبازد جز با چنین حریفی / سعدی غزل نگوید جز بر چنین غزالی

سال وصال با او یک روز بود گویی / و اکنون در انتظارش روزی به قدر سالی

بعد از حبیب بر من نگذشت جز خیالش / وز پیکر ضعیفم نگذاشت جز خیالی

دانی کدام جاهل بر حال ما بخندد / کو را نبوده باشد در عمر خویش حالی

همچون دو مغز بادام اندر یکی خزینه / با هم گرفته انسی وز دیگران ملالی

دانی کدام دولت در وصف می‌نیاید / چشمی که باز باشد هر لحظه بر جمالی

هرگز حسد نبردم بر منصبی و مالی / الا بر آن که دارد با دلبری وصالی

تو هم این مگوی سعدی که نظر گناه باشد / گنه‌ست برگرفتن نظر از چنین جمالی

سخنی بگوی با من که چنان اسیر عشقم / که به خویشتن ندارم ز وجودت اشتغالی

چه خوشست در فراقی همه عمر صبر کردن / به امید آن که روزی به کف اوفتد وصالی

یا ببرد خانه سعدی خیال / یا ببرد دوست به همخانگی

پرده برانداز شبی شمع وار / تا همه سوزیم به پروانگی

هر زمان گویم ز داغ عشق و تیمار فراق / دل ربود از من نگارم جان ربودی کاشکی

عشق جانان در جهان هرگز نبودی کاشکی / یا چو بود اندر دلم کمتر فزودی کاشکی

الغیاث از تو که هم دردی و هم درمانی / زینهار از تو که هم زهری و هم تریاکی

یا رب آن آب حیاتست بدان شیرینی / یا رب آن سرو روانست بدان چالاکی

دست در دل کن و هر پرده پندار که هست / بدر ای سینه که از دست ملامت چاکی

عمرم به آخر آمد عشقم هنوز باقی / وز می چنان نه مستم کز عشق روی ساقی

نشان عاشق آن باشد که شب با روز پیوندد / تو را گر خواب می‌گیرد نه صاحب درد عشاقی

به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقی / به صد دفتر نشاید گفت حسب الحال مشتاقی

وفای یار به دنیا و دین مده سعدی / دریغ باشد یوسف به هر چه بفروشی

چنان موافق طبع منی و در دل من / نشسته‌ای که گمان می‌برم در آغوشی

سعدی آن روز که غوغای قیامت باشد / چشم دارد که تو منظور نهانش باشی

همه عالم نگران تا نظر بخت بلند / بر که افتد که تو یک دم نگرانش باشی

هرگز آن دل بنمیرد که تو جانش باشی / نیکبخت آن که تو در هر دو جهانش باشی

مست می عشق را عیب مکن سعدیا / مست بیفتی تو نیز گر هم از این می‌چشی

گفتی اگر درد عشق پای نداری گریز / چون بتوانم گریخت تا تو کمندم کشی

ما سپر انداختیم گر تو کمان می‌کشی / گو دل ما خوش مباش گر تو بدین دلخوشی

صحبت از این شریفتر صورت از این لطیفتر / دامن از این نظیفتر وصف تو چون کند کسی

یار گرفته‌ام بسی چون تو ندیده‌ام کسی / شمع چنین نیامدست از در هیچ مجلسی

به هر چه درنگرم نقش روی او بینم / که دیده در همه عالم بدین صفت هوسی

دامن دوست به دنیا نتوان داد از دست / حیف باشد که دهی دامن گوهر به خسی

روزی اندر قدمت افتم و گر سر برود / به ز من در سر این واقعه رفتند بسی

یک زمان دیده من ره به سوی خواب برد / ای خیال ار شبی از رهگذرم برخیزی

تا کی ای چشمه سیماب که در چشم منی / از غم دوست به روی چو زرم برخیزی

چه جرم رفت که با ما سخن نمی‌گویی / چه دشمنیست که با دوستان نمی‌سازی

گرش به قهر برانی به لطف بازآید / که زر همان بود ار چند بار بگدازی

تو را چو سعدی اگر بنده‌ای بود چه شود / که در رکاب تو باشد غلام شیرازی

که گفته‌ست که صد دل به غمزه‌ای ببری / هزار صید به یک تاختن بیندازی

سعدی نظر بپوشان یا خرقه در میان نه / رندی روا نباشد در جامه فقیری

گفتم مگر ز رفتن غایب شوی ز چشمم / آن نیستی که رفتی آنی که در ضمیری

گر من سخن نگویم در وصف روی و مویت / آیینه‌ات بگوید پنهان که بی‌نظیری

ملک آن توست و فرمان مملوک را چه درمان / گر بی‌گنه بسوزی ور بی خطا بگیری

در باغ رو ای سرو خرامان که خلایق / گویند مگر باغ بهشتست و تو حوری

جز خط دلاویز تو بر طرف بناگوش / سبزه نشنیدم که دمد بر گل سوری

خلقی به تو مشتاق و جهانی به تو روشن / ما از تو گریزان و تو از خلق نفوری

بعد از تو که در چشم من آید که به چشمم / گویی همه عالم ظلماتست و تو نوری

تو در کمند نیفتاده‌ای و معذوری / از آن به قوت بازوی خویش مغروری

مویت از پس تا کمرگه خوشه‌ای بر خرمنست / زینهار آن خوشه پنهان کن که خرمن می‌بری

در کس نمی‌گشایم که به خاطرم درآید / تو به اندرون جان آی که جایگاه داری

تا میل نباشد به وصال از طرف دوست / سودی نکند حرص و تمنا که تو داری

سعدی تو نیارامی و کوته نکنی دست / تا سر نرود در سر سودا که تو داری

بسیار بود سرو روان و گل خندان / لیکن نه بدین صورت و بالا که تو داری

حوران بهشتی که دل خلق ستادند / هرگز نستانند دل ما که تو داری

هرگز نبود سرو به بالا که تو داری / یا مه به صفای رخ زیبا که تو داری

نظر از تو برنگیرم همه عمر تا بمیرم / که تو در دلم نشستی و سر مقام داری

بجز این گنه ندانم که محب و مهربانم / به چه جرم دیگر از من سر انتقام داری

ملکا مها نگارا صنما بتا بهارا / متحیرم ندانم که تو خود چه نام داری

کس چنین روی ندارد تو مگر حور بهشتی / وز کس این بوی نیاید مگر آهوی تتاری

تن آسوده چه داند که دل خسته چه باشد / من گرفتار کمندم تو چه دانی که سواری

حکایت من و مجنون به یک دگر ماند / نیافتیم و بمردیم در طلبکاری

تو در دل من از آن خوشتری و شیرینتر / که من ترش بنشینم ز تلخ گفتاری

به هر سلاح که خون مرا بخواهی ریخت / حلال کردمت الا به تیغ بیزاری

از دولت وصالش حاصل نشد مرادی / وز محنت فراقش بر دل بماند باری

هزار نامه پیاپی نویسمت که جواب / اگر چه تلخ دهی در سخن شکرباری

معلمت همه شوخی و دلبری آموخت / به دوستیت وصیت نکرد و دلداری

عمر سعدی گر سر آید در حدیث عشق شاید / کو نخواهد ماند بی شک وین بماند یادگاری

رفتنش دل می‌رباید گفتنش جان می‌فزاید / با چنین حسن و لطافت چون کند پرهیزگاری

بار بی اندازه دارم بر دل از سودای جانان / آخر ای بی رحم باری از دلی برگیر باری

عیش در عالم نبودی گر نبودی روی زیبا / گر نه گل بودی نخواندی بلبلی بر شاخساری

هر که را با دلستانی عیش می‌افتد زمانی / گو غنیمت دان که دیگر دیر دیر افتد شکاری

سعدیا دوست نبینی و به وصلش نرسی / مگر آن وقت که خود را ننهی مقداری