سعدیا با یار عشق آسان بود / عشق باز اکنون که یار از دست رفت

در سرم بود که هرگز ندهم دل به خیال / به سرت کز سر من آن همه پندار برفت

صورت یوسف نادیده صفت می‌کردیم / چون بدیدیم زبان سخن از کار برفت

کیست آن لعبت خندان که پری وار برفت / که قرار از دل دیوانه به یک بار برفت

صد سفره دشمن بنهد طالب مقصود / باشد که یکی دوست بیاید به ضیافت

ای عقل نگفتم که تو در عشق نگنجی / در دولت خاقان نتوان کرد خلافت

انصاف نباشد که من خسته رنجور / پروانه او باشم و او شمع جماعت

جان بر کف دست آمده تا روی تو بیند / خود شرم نمی‌آیدش از ننگ بضاعت

چون دوست گرفتی چه غم از دشمن خون خوار / گو بوق ملامت بزن و کوس شناعت

آن را که میسر نشود صبر و قناعت / باید که ببندد کمر خدمت و طاعت

همه عالم صنم چین به حکایت گویند / صنم ماست که در هر خم زلفش چینیست

ای که شمشیر جفا بر سر ما آخته‌ای / صلح کردیم که ما را سر پیکار تو نیست

مرد باید که جفا بیند و منت دارد / نه بنالد که مرا طاقت بدخویان نیست

ساربانا خبر از دوست بیاور که مرا / خبر از دشمن و اندیشه بدگویان نیست

من دگر میل به صحرا و تماشا نکنم / که گلی همچو رخ تو به همه بستان نیست

طبع تو سیر آمد از من جای دیگر دل نهاد / من که را جویم که چون تو طبع هرجاییم نیست

ترسم از تنهایی احوالم به رسوایی کشد / ترس تنهاییست ور نه بیم رسواییم نیست

دوستت دارم اگر لطف کنی ور نکنی / به دو چشم تو که چشم از تو به انعامم نیست

شب بر آنم که مگر روز نخواهد بودن / بامدادت که نبینم طمع شامم نیست

سعدیا نامت به رندی در جهان افسانه شد / از چه می‌ترسی دگر بعد از سیاهی رنگ نیست

گر تو را کامی برآید دیر زود از وصل یار / بعد از آن نامت به رسوایی برآید ننگ نیست

هر چه خواهی کن که ما را با تو روی جنگ نیست / پنجه بر زورآوران انداختن فرهنگ نیست

هر که را با ماه رویی سرخوشست / دولتی دارد که پایانیش نیست

درد عشق از تندرستی خوشترست / گر چه بیش از صبر درمانیش نیست

کامران آن دل که محبوبیش هست / نیکبخت آن سر که سامانیش نیست

گر دلی داری به دلبندی بده / ضایع آن کشور که سلطانیش نیست

دوستان گویند سعدی خیمه بر گلزار زن / من گلی را دوست می‌دارم که در گلزار نیست

ما زبان اندرکشیدیم از حدیث خلق و روی / گر حدیثی هست با یارست و با اغیار نیست

خلاص بخش خدایا همه اسیران را / مگر کسی که اسیر کمند زیباییست

مرا و یاد تو بگذار و کنج تنهایی / که هر که با تو به خلوت بود نه تنهاییست

من چه در پای تو ریزم که پسند تو بود / جان و سر را نتوان گفت که مقداری هست

گر بگویم که مرا با تو سر و کاری نیست / در و دیوار گواهی بدهد کاری هست

حافظ شب هجران شد بوی خوش وصل آمد / شادیت مبارک باد ای عاشق شیدایی

فکر خود و رای خود در عالم رندی نیست / کفر است در این مذهب خودبینی و خودرایی

در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم / لطف آنچه تو اندیشی حکم آنچه تو فرمایی

ای درد توام درمان در بستر ناکامی / و ای یاد توام مونس در گوشه تنهایی

صد باد صبا اینجا با سلسله می‌رقصند / این است حریف ای دل تا باد نپیمایی

دایم گل این بستان شاداب نمی‌ماند / دریاب ضعیفان را در وقت توانیی

ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی / دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی

بیاموزمت کیمیا سعادت / ز هم صحبت بد جدایی جدایی

رفیقان چنان عهد صحبت شکستند / که گویی نبوده‌ست خود آشنایی

درودی چو نور دل پارسایان / بدان شمع خلوتگه پارسایی

سلامی چو بوی خوش آشنایی / بدان مردم دیده روشنایی

وجه خدا اگر شودت منظر نظر / زین پس شکی نماند که صاحب نظر شوی

دست از مس وجود چو مردان ره بشوی / تا کیمیای عش بیابی و زر شوی

تکیه بر جای بزرگان نتوان زد به گزاف / مگر اسباب بزرگی همه آماده کنی

آخرالامر گل کوزه‌گران خواهی شد / حالیا فکر سبو کن که پر از باده کنی

دیده ما چو به امید تو دریاست چرا / به تفرج گذری بر لب دریا نکنی

من این مقام به دنیا و آخرت ندهم / اگرچه در پی‌ام افتد هر دم انجمنی

گویی بدهم کامت و جانت بستانم / ترسم ندهی کامم و جانم بستانی

تشبیه دهانت نتوان کرد به غنچه / هرگز نبود غنچه بدین تنگ دهانی

گفتند خلایق که تویی یوسف ثانی / چون نیک بدیدم به حقیقت به از آنی

ملامتگو چه دریابد میان عاشق و معشوق / نبیند چشم نابینا خصوص اسرا پنهانی

هواخواه توام جانا می‌دانم که می‌دانی / که هم نادیده می‌بینی و هم ننوشته می‌خواهی

آدمی در عالم خاکی نمی‌آید به دست / عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی

آن دم که با تو باشم یک سال هست روزی / وان دم که بی تو باشم یک لحظه هست سالی

تاج شاهی طلبی گوهر ذاتی بنمای / ور خود از تخمه جمشید و فریدون باشی

کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش / کی روی ره ز که پرسی چه کنی چون باشی

در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن / شرط اول قدم آن است که مجنون باشی

در مقامی که صدارت به فقیران بخشند / چشم دارم که به جاه از همه افزون باشی

من ارچه حافظ شهرم جوی ‌نمی‌ارزم / مگر تو از کرم خویش یار من باشی

من این مراد ببینم به خود که نیم شبی / به جای اشک روان در کنار من باشی

سه بوسه کز دولبت کرده‌ای وظیفه من / اگر ادا نکنی قرض دار من باشی

گرچه راهیست پر از بیم ز ما تا بر دوست / رفتن آسان بود ار واقف منزل باشی

من نگویم که کنون با که نشین و چه بنوش / که تو خود دانی اگر زیرک و عاقل باشی

نوبهار است در آن کوش که خوشدل باشی / که بسی گل بدمد باز و تو در گل باشی

جدا شد یار شیرینت کنون تنها نشین ای شمع / که حکم آسمان این است اگر سازی و گر سوزی

ندانم نوحه قمری به طرف جویباران چیست / مگر او نیز همچون من غمی دارد شبانروزی

سخن در پرده می‌گویم چو گل از غنچه بیرون آی / که بیش از پنج روزی نیست حکم میر نوروزی

طریق کام بخشی چیست ترک کام خود کردن / کلاه سروری آن است کز این ترک بردوزی

ز کوی یار می‌آید نسیم باد نوروزی / از این باد ار مدد خواهی چراغ دل برافروزی

مستی عشق نیست در سر تو / رو که تو مست آب انگوری

یک حرف صوفیانه بگویم اجازت است / ای نور دیده صلح به از جنگ و داوری

آن کس که اوفتاد خدایش گرفت دست / گو بر تو باد غم افتادگان خوری

تو به تقصیر خود افتاده‌ای از این در محروم / از که می‌نالی و فریاد چرا می‌داری

ای مگس حضرت سیمرغ نه جولنگه توست / عرض خود می‌بری و زحت ما می‌داری

چون من شکسته‌ای را از پیش خود چه رانی / کم غایت توقع بوسیست یا کناری

چشم فلک نبیند زین طرفه‌تر جوانی / در دست کس نیفتد زین خوبتر نگاری

الا ای یوسف مصری که کردت سلطنت مغرور / پدر را بازپرس آخر کجا شد مهر فرزندی

قلم را آن زبان نبود که سر عشق گوید باز / ورای حد تقریر است شرح آرزومندی

دعای سحر و آه شب کلید گنج مقصود است / بدین راه و روش می‌رو که با دلدار پیوندی

دوش آن صنم چه خوش گفت در مجلس مغانم / با کافران چه کارت گر بت نمی‌پرستی

عاشق شو ار نه روزی کار جهان سرآید / ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی

با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی / تا بی‌خبر بمیرد در درد خودپرستی

خار ار چه جان بکاهد گل عذر آن بخواهد / سهل است تلخی می در جنب ذوق مستی

در آستان جانان از آسمان میندیش / کز اوج سربلندی افتی به خاک پستی

در ره مذهب طریقت خامی نشان کفر است / آری طریق دولت چالاکی است و چستی

ای دل مباش یک دم خالی ز عشق و مستی / وان گه برو که رستی از نیستی و هستی

نه رازش می‌توانم گفت با کس / نه کس را می‌توانم دید با وی

به بوی زلف تو گر جان به باد رفت چه شد / هزار جان گرامی فدای جانانه

گر خاطر شریفت رنجیده شد ز حافظ / بازآ که توبه کردیم از گفته و شنیده

آن آهوی سیه چشم از دام ما برون شد / یاران چه چاره سازم با این دل رمیده

آن لعل دلکشش بین وان خنده دل آشوب / وان رفتن خوشش بین وان گام آرمیده

آب و آتش به هم آمیخته‌ای از لب لعل / چشم بد دور که بس شعبده‌باز آمده‌ای

ای که با سلسه زلف دراز آمده‌ای / فرصتت باد که دیوانه نواز آمده‌ای

حافظا در دل تنگت چو فرود آمد یار / خانه از غیر نپرداخته‌ای یعنی چه

شاه خوبانی و منظور گدایان شده‌ای / قدر این مرتبه نشناخته‌ای یعنی چه

ناگهان پرده برانداخته‌ای یعنی چه / مست از خانه برون تاخته‌ای یعنی چه

وصال او ز عمر جاودان به / خداوندا مرا آن ده که آن به

ای بخت سرکش تنگش به بر کش / گه جام زرکش گه لعل دلخواه