خواهی چو روز روشن دانی تو حال من / از تیره شب بپرس که او نیز محرمست

سعدی آسانست با هر کس گرفتن دوستی / لیک چون پیوند شد خو باز کردن مشکلست

گر به صد منزل فراق افتد میان ما و دوست / همچنانش در میان جان شیرین منزلست

ساربان آهسته ران کآرام جان در محملست / چارپایان بار بر پشتند و ما را بر دلست

آن که می‌گوید نظر در صورت خوبان خطاست / او همین صورت همی‌بیند ز معنی غافلست

باش تا دیوانه گویندم همه فرزانگان / ترک جان نتوان گرفتن تا تو گویی عاقلست

عاشقی می‌گفت و خوش خوش می‌گریست / جان بیاساید که جانان قاتلست

بذل جاه و مال و ترک نام و ننگ / در طریق عشق اول منزلست

به خشم رفته ما را که می‌برد پیغام / بیا که ما سپر انداختیم اگر جنگست

دگر بخفته نمی‌بایدم شراب و سماع / که نیک نامی در دین عاشقان ننگست

دلی که عاشق و صابر بود مگر سنگست / ز عشق تا به صبوری هزار فرسنگست

سعدی جفا نبرده چه دانی تو قدر یار / تحصیل کام دل به تکاپوی خوشترست

سعدی دگر به گوشه وحدت نمی‌رود / خلوت خوشست و صحبت اصحاب خوشترست

دوش آرزوی خواب خوشم بود یک زمان / امشب نظر به روی تو از خواب خوشترست

شمعی به پیش روی تو گفتم که برکنم / حاجت به شمع نیست که مهتاب خوشترست

من خود از عشق لبت فهم سخن می‌نکنم / هرچ از آن تلخترم گر تو بگویی شکرست

آدمی صورت اگر دفع کند شهوت نفس / آدمی خوی شود ور نه همان جانورست

گر من از دوست بنالم نفسم صادق نیست / خبر از دوست ندارد که ز خود با خبرست

هر کسی را نتوان گفت که صاحب نظرست / عشقبازی دگر و نفس پرستی دگرست

تو که در خواب بوده‌ای همه شب / چه نصیبت ز بلبل سحرست

گفتیم عشق را به صبوری دوا کنیم / هر روز عشق بیشتر و صبر کمترست

شب‌های بی توام شب گورست در خیال / ور بی تو بامداد کنم روز محشرست

ابنای روزگار به صحرا روند و باغ / صحرا و باغ زنده دلان کوی دلبرست

شاهد که در میان نبود شمع گو بمیر / چون هست اگر چراغ نباشد منورست

هرگز وجود حاضر غایب شنیده‌ای / من در میان جمع و دلم جای دیگرست

از هر چه می‌رود سخن دوست خوشترست / پیغام آشنا نفس روح پرورست

با جمله برآمیزی و از ما بگریزی / جرم از تو نباشد گنه از بخت رمیده‌ست

ما از تو به غیر از تو نداریم تمنا / حلوا به کسی ده که محبت نچشیدست

رحمت نکند بر دل بیچاره فرهاد / آن کس که سخن گفتن شیرین نشنیدست

گر مدعیان نقش ببینند پری را / دانند که دیوانه چرا جامه دریدست

شب فراق که داند که تا سحر چند است / مگر کسی که به زندان عشق دربند است

گر تو انکار نظر در آفرینش می‌کنی / من همی‌گویم که چشم از بهر این کار آمدست

من دگر در خانه ننشینم اسیر و دردمند / خاصه این ساعت که گفتی گل به بازار آمدست

آن پری کز خلق پنهان بود چندین روزگار / باز می‌بینم که در عالم پدیدار آمدست

سعدیا حال پراکنده گوی آن داند / که همه عمر به چوگان کسی افتادست

به دلارام بگو ای نفس باد سحر / کار ما همچو سحر با نفسی افتادست

گفتند میهمانی عشاق می‌کنی / سعدی به بوسه‌ای ز لبت میهمان توست

صد پیرهن قبا کنم از خرمی اگر / بینم که دست من چو کمر در میان توست

هر شاهدی که در نظر آمد به دلبری / در دل نیافت راه که آن جا مکان توست

گر یک نظر به گوشه چشم ارادتی / با ما کنی و گر نکنی حکم از آن توست

سخن خویش به بیگانه نمی‌یارم گفت / گله از دوست به دشمن نه طریق ادب‌ست

آدمی نیست که عاشق نشود وقت بهار / هر گیاهی که به نوروز نجنبد حطب‌ست

در گلستانی کان گلبن خندان بنشست / سرو آزاد به یک پای غرامت برخاست

هر که با شاهد گلروی به خلوت بنشست / نتواند ز سر راه ملامت برخاست

درد دل پیش که گویم غم دل با که خورم / روم آن جا که مرا محرم اسرار آن جاست

آخر ای باد صبا بویی اگر می‌آری / سوی شیراز گذر کن که مرا یار آن جاست

من در این جای همین صورت بی جانم و بس / دلم آن جاست که آن دلبر عیار آن جاست

سعدی اگر عاشقی میل وصالت چراست / هر که دل دوست جست مصلحت خود نخواست

درد دل دوستان گر تو پسندی رواست / هر چه مراد شماست غایت مقصود ماست

مالک رد و قبول هر چه کند پادشاست / گر بزند حاکمست ور بنوازد رواست

سعدی از اخلاق دوست هر چه برآید نکوست / گو همه دشنام گو کز لب شیرین دعاست

گر بنوازی به لطف ور بگدازی به قهر / حکم تو بر من روان زجر تو بر من رواست

تیغ برآر از نیام زهر برافکن به جام / کز قبل ما قبول وز طرف ما رضاست

مالک ملک وجود حاکم رد و قبول / هر چه کند جور نیست ور تو بنالی جفاست

گر برود جان ما در طلب وصل دوست / حیف نباشد که دوست دوست‌تر از جان ماست

سلسله موی دوست حلقه دام بلاست / هر که در این حلقه نیست فارغ از این ماجراست

ما را سر باغ و بوستان نیست / هر جا که تویی تفرج آن جاست

نمی‌توانم بی او نشست یک ساعت / چرا که از سر جان بر نمی‌توانم خاست

مرا به هر چه کنی دل نخواهی آزردن / که هر چه دوست پسندد به جای دوست رواست

نشاید خرمن بیچارگان سوخت / نمی‌باید دل درمندگان خست

به دل گفتم ز چشمانش بپرهیز / که هشیاران نیاویزند با مست

دیر آمدی‌ای نگار سرمست / زودت ندهیم دامن از دست

غلام دولت آنم که پای بند یکیست / به جانبی متعلق شد از هزار برست

خدنگ غمزه از هر سو نهان انداختن تا کی / سپر انداخت عقل از دست ناوک‌های خون ریزت

غیرتم هست و اقتدارم نیست / که بپوشم ز چشم اغیارت

بازگویم نه که این صورت و معنی که تو راست / نتواند که ببیند مگر اهل نظرت

بارها گفته‌ام این روی به هر کس منمای / تا تأمل نکند دیده هر بی بصرت

جرم بیگانه نباشد که تو خود صورت خویش / گر در آیینه ببینی برود دل ز برت

دوست دارم که بپوشی رخ همچون قمرت / تا چو خورشید نبینند به هر بام و درت

دل هر که صید کردی نکشد سر از کمندت / نه دگر امید دارد که رها شود ز بندت

کهن شود همه کس را به روزگار ارادت / مگر مرا که همان عشق اولست و زیادت

مگر دهان تو آموخت تنگی از دل من / وجود من ز میان تو لاغری آموخت

مرا به شاعری آموخت روزگار آن گه / که چشم مست تو دیدم که ساحری آموخت

همه قبیله من عالمان دین بودند / مرا معلم عشق تو شاعری آموخت

برفت رونق بازار آفتاب و قمر / از آن که ره به دکان تو مشتری آموخت

تو درخت خوب منظر همه میوه‌ای ولیکن / چه کنم به دست کوته که نمی‌رسد به سیبت

تو برون خبر نداری که چه می‌رود ز عشقت / به درآی اگر نه آتش بزنیم در حجیبت

عجب از کسی در این شهر که پارسا بماند / مگر او ندیده باشد رخ پارسافریبت

اگرم تو خصم باشی نروم ز پیش تیرت / و گرم تو سیل باشی نگریزم از نشیبت

متناسبند و موزون حرکات دلفریبت / متوجه است با ما سخنان بی حسیبت

حیف باشد بر چنان تن پیرهن / ظلم باشد بر چنان صورت نقاب

او سخن می‌گوید و دل می‌برد / و او نمک می‌ریزد و مردم کباب

هر که بازآید ز در پندارم اوست / تشنه مسکین آب پندارد سراب

دوش در خوابم در آغوش آمدی / وین نپندارم که بینم جز به خواب

تو را حکایت ما مختصر به گوش آید / که حال تشنه نمی‌دانی ای گل سیراب

هر کو نظری دارد با یار کمان ابرو / باید که سپر باشد پیش همه پیکان‌ها

هر تیر که در کیشست گر بر دل ریش آید / ما نیز یکی باشیم از جمله قربان‌ها

تا خار غم عشقت آویخته در دامن / کوته نظری باشد رفتن به گلستان‌ها

تا عهد تو دربستم عهد همه بشکستم / بعد از تو روا باشد نقض همه پیمان‌ها

ای مهر تو در دل‌ها وی مهر تو بر لب‌ها / وی شور تو در سرها وی سر تو در جان‌ها

وقتی دل سودایی می‌رفت به بستان‌ها / بی خویشتنم کردی بوی گل و ریحان‌ها

شکر خدای بود که آن بت وفا نکرد / باشد که توبه‌ای بکند بت پرست ما

روی اگر پنهان کند سنگین دل سیمین بدن / مشک غمازست نتواند نهفتن بوی را

عاشقان را چه غم از سرزنش دشمن و دوست / یا غم دوست خورد یا غم رسوایی را

سعدی ز فراق تو نه آن رنج کشیدست / کز شادی وصل تو فرامش کند آن را

سعدی از سرزنش خلق نترسد هیهات / غرقه در نیل چه اندیشه کند باران را

پنجه با ساعد سیمین نه به عقل افکندم / غایت جهل بود مشت زدن سندان را

چشم گریان مرا حال بگفتم به طبیب / گفت یک بار ببوس آن دهن خندان را

لیکن آن نقش که در روی تو من می‌بینم / همه را دیده نباشد که ببینند آن را

سروبالای کمان ابرو اگر تیر زند / عاشق آنست که بر دیده نهد پیکان را