ما در این شهر غریبیم و در این ملک فقیر / به کمند تو گرفتار و به دام تو اسیر

تا روانم هست خواهم راند نامت بر زبان / تا وجودم هست خواهم کند نقشت در ضمیر

گم شدم در راه سودا ره نمایا ره نمای / شخصم از پای اندرآمد دستگیرا دستگیر

سعدی چو اسیر عشق ماندی / تدبیر تو چیست ترک تدبیر

آن را که مراد دوست باید / گو ترک مراد خویشتن گیر

سختم آید که به هر دیده تو را می‌نگرند / سعدیا غیرتت آمد نه عجب سعد غیور

بامدادان به تماشای چمن بیرون آی / تا فراغ از تو نماند به تماشای دگر

هر کسی را سر چیزی و تمنای کسیست / ما به غیر از تو نداریم تمنای دگر

روز بهارست خیز تا به تماشا رویم / تکیه بر ایام نیست تا دگر آید بهار

برگ درختان سبز پیش خداوند هوش / هر ورقی دفتریست معرفت کردگار

دور نباشد که خلق روز تصور کنند / گر بنمایی به شب طلعت خورشیدوار

خفتن عاشق یکیست بر سر دیبا و خار / چون نتواند کشید دست در آغوش یار

شرط عشقست که از دوست شکایت نکنند / لیکن از شوق حکایت به زبان می‌آید

عاشق آنست که بی خویشتن از ذوق سماع / پیش شمشیر بلا رقص کنان می‌آید

زمین باغ و بستان را به عشق باد نوروزی / بباید ساخت با جوری که از باد خزان آید

قلم خاصیتی دارد که سر تا سینه بشکافی / دگربارش بفرمایی به فرق سر دوان آید

من ای گل دوست می‌دارم تو را کز بوی مشکینت / چنان مستم که گویی بوی یار مهربان آید

مرا تو جان شیرینی به تلخی رفته از اعضا / الا ای جان به تن بازآ و گر نه تن به جان آید

نه چندان آرزومندم که وصفش در بیان آید / و گر صد نامه بنویسم حکایت بیش از آن آید

بندگی هیچ نکردیم و طمع می‌داریم / که خداوندی از آن سیرت و اخلاق آید

کبوتری که دگر آشیان نخواهد دید / قضا همی‌بردش تا به چنگ باز آید

گفتی به کام روزی با تو دمی برآرم / آن کام برنیامد ترسم که دم برآید

ز رنگ لاله مرا روی دلبر آید یاد / ز شکل سبزه مرا یاد خط یار آید

امیدوار چنانم که کار بسته برآید / وصال چون به سر آمد فراق هم به سر آید

اگر چه صاحب حسنند در جهان بسیار / چو آفتاب برآید ستاره ننماید

گویند چرا سعدی از عشق نپرهیزد / من مستم از این معنی هشیار سری باید

صبر بسیار بباید پدر پیر فلک را / تا دگر مادر گیتی چو تو فرزند بزاید

پس از دشواری آسانیست ناچار / ولیکن آدمی را صبر باید

سخن سعدی بشنو که تو خود زیبایی / خاصه آن وقت که در گوش کنی مروارید

جهد بسیار بکردم که نگویم غم دل / عاقبت جان به دهان آمد و طاقت برسید

آن که برگشت و جفا کرد به هیچم بفروخت / به همه عالمش از من نتوانند خرید

غیرتم گوید نگویم با حریفان راز خویش / باز می‌بینم که در آفاق دفتر می‌شود

تا نپنداری که با دیگر کسم خاطر خوشست / ظاهرم با جمع و خاطر جای دیگر می‌شود

پرتو خورشید عشق بر همه افتد ولیک / سنگ به یک نوع نیست تا همه گوهر شود

گر نگهی دوست وار بر طرف ما کنی / حقه همان کیمیاست وین مس ما زر شود

در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن / من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می‌رود

با آن همه بیداد او وین عهد بی‌بنیاد او / در سینه دارم یاد او یا بر زبانم می‌رود

محمل بدار ای ساروان تندی مکن با کاروان / کز عشق آن سرو روان گویی روانم می‌رود

گفتم به نیرنگ و فسون پنهان کنم ریش درون / پنهان نمی‌ماند که خون بر آستانم می‌رود

ای ساربان آهسته رو کآرام جانم می‌رود / وآن دل که با خود داشتم با دلستانم می‌رود

این چنین بیخود نرفتی سنگ دل / گر بدانستی چه بر ما می‌رود

خواستم تا نظری بنگرم و بازآیم / گفت از این کوچه ما راه به در می‌نرود

صفت عاشق صادق به درستی آنست / که گرش سر برود از سر پیمان نرود

هر که دانست که منزلگه معشوق کجاست / مدعی باشد اگر بر سر پیکان نرود

گوهر قیمتی از کام نهنگان آرند / هر که او را غم جانست به دریا نرود

ماه رخسار بپوشی تو بت یغمایی / تا دل خلقی از این شهر به یغما نرود

بر دل آویختگان عرصه عالم تنگست / کان که جایی به گل افتاد دگر جا نرود

هر که مجموع نباشد به تماشا نرود / یار با یار سفرکرده به تنها نرود

روی بنمای که صبر از دل صوفی ببری / پرده بردار که هوش از تن عاقل برود

دلی از سنگ بباید به سر راه وداع / تا تحمل کند آن روز که محمل برود

گفتمش سیر ببینم مگر از دل برود / وان چنان پای گرفتست که مشکل برود

حیف آیدم که پای همی بر زمین نهی / کاین پای لایقست که بر چشم ما رود

من بودم و او نی قلم اندر سر من کش / با او نتوان گفت وجود دگری بود

در عالم وصفش به جهانی برسیدم / کاندر نظرم هر دو جهان مختصری بود

من بعد حکایت نکنم تلخی هجران / کان میوه که از صبر برآمد شکری بود

ملک دنیا همه با همت سعدی هیچست / پادشاهیش همین بس که گدای تو بود

غایت آنست که ما در سر کار تو رویم / مرگ ما باک نباشد چو بقای تو بود

به وفای تو که گر خشت زنند از گل من / همچنان در دل من مهر و وفای تو بود

تا تو را جای شد ای سرو روان در دل من / هیچ کس می‌نپسندم که به جای تو بود

مویی چنین دریغ نباشد گره زدن / بگذار تا کنار و برت مشک بو بود

پاکیزه روی در همه شهری بود ولیک / نه چون تو پاکدامن و پاکیزه خو بود

یا رب هلاک من مکن الا به دست دوست / تا وقت جان سپردنم اندر نظر بود

می‌ندانم خطر دوزخ و سودای بهشت / هر کجا خیمه زنی اهل دل آن جا آیند

همچنین پیش وجودت همه خوبان عدمند / گر چه در چشم خلایق همه زیبا آیند

اخترانی که به شب در نظر ما آیند / پیش خورشید محالست که پیدا آیند

حدیث حسن تو و داستان عشق مرا / هزار لیلی و مجنون بر آن نیفزایند

حلالست رفتن به صحرا ولیک / نه انصاف باشد که بی ما روند

که گفت در رخ زیبا حلال نیست نظر / حلال نیست که بر دوستان حرام کنند

گر کند میل به خوبان دل من عیب مکن / کاین گناهیست که در شهر شما نیز کنند

سعدی به جفا ترک محبت نتوان گفت / بر در بنشینم اگر از خانه برانند

چشمی که جمال تو ندیدست چه دیدست / افسوس بر اینان که به غفلت گذرانند

هر کس غم دین دارد و هر کس غم دنیا / بعد از غم رویت غم بیهوده خورانند

گاه گاهی بگذر در صف دلسوختگان / تا ثناییت بگویند و دعایی بدمند

من همه قصد وصالش می‌کنم / وان ستمگر عزم هجران می‌کند

به گلستان نروم تا تو در آغوش منی / بلبل ار روی تو بیند طلب گل نکند

شهربند هوای نفس مباش / سگ شهر استخوان شکار کند

دو چشم مست تو کز خواب صبح برخیزند / هزار فتنه به هر گوشه‌ای برانگیزند

و گر به خشم برانی طریق رفتن نیست / کجا روند که یار از تو خوبتر گیرند

تا گل روی تو دیدم همه گل‌ها خارند / تا تو را یار گرفتم همه خلق اغیارند

پیش رویت دگران صورت بر دیوارند / نه چنین صورت و معنی که تو داری دارند

عیب شیرین دهنان نیست که خون می‌ریزند / جرم صاحب نظرانست که دل می‌بندند

ما همانیم که بودیم و محبت باقیست / ترک صحبت نکند دل که به مهر آکندند

رنگ دستت نه به حناست که خون دل ماست / خوردن خون دل خلق به دستان تا چند

خار در پای گل از دور به حسرت دیدن / تشنه بازآمدن از چشمه حیوان تا چند

به سرو گفت کسی میوه‌ای نمی‌آری / جواب داد که آزادگان تهی دستند

ما به یک شربت چنین بیخود شدیم / دیگران چندین قدح چون خورده‌اند

پیش از این گویند سعدی دوست می‌دارد تو را / بیش از آنت دوست می‌دارم که ایشان گفته‌اند

داغ پنهانم نمی‌بینند و مهر سر به مهر / آن چه بر اجزای ظاهر دیده‌اند آن گفته‌اند

دشمنی کردند با من لیکن از روی قیاس / دوستی باشد که دردم پیش درمان گفته‌اند

عیب جویانم حکایت پیش جانان گفته‌اند / من خود این پیدا همی‌گویم که پنهان گفته‌اند

تا سر زلف پریشان تو محبوب منست / روزگارم به سر زلف پریشان ماند

چه حاجتست به شمشیر قتل عاشق را / حدیث دوست بگویش که جان برافشاند

آنان که ندانند پریشانی مشتاق / گویند که نالیدن بلبل به چه ماند

شیرین ننماید به دهانش شکر وصل / آن را که فلک زهر جدایی نچشاند

کشته شمشیر عشق حال نگوید که چون / تشنه دیدار دوست راه نپرسد که چند

پیر بودم ز جفای فلک و جور زمان / باز پیرانه سرم عشق جوان بازآمد

سعدی چمن آن روز به تاراج خزان داد / کز باغ دلش بوی گل یار برآمد

کام دلم آن بود که جان بر تو فشانم / آن کام میسر شد وین کار برآمد

چشم مجنون چو بخفتی همه لیلی دیدی / مدعی بود اگرش خواب میسر می‌شد

هر که معشوقی ندارد عمر ضایع می‌گذارد / همچنان ناپخته باشد هر که بر آتش نجوشد