سود بازرگان دریا بی‌خطر ممکن نگردد / هر که مقصودش تو باشی تا نفس دارد بکوشد

بر من اگر حرام شد وصل تو نیست بوالعجب / بوالعجب آن که خون من بر تو چرا حلال شد

تا کی ای دلبر دل من بار تنهایی کشد / ترسم از تنهایی احوالم به رسوایی کشد

گر جمله صنم‌ها را صورت به تو مانستی / شاید که مسلمان را قبله صنمی باشد

یک امروزست ما را نقد ایام / مرا کی صبر فردای تو باشد

دو عالم را به یک بار از دل تنگ / برون کردیم تا جای تو باشد

لعلست یا لبانت قندست یا دهانت / تا در برت نگیرم نیکم یقین نباشد

گر گویمت که سروی سرو این چنین نباشد / ور گویمت که ماهی مه بر زمین نباشد

نخواهم بی تو یک دم زندگانی / که طیب عیش بی همدم نباشد

آهنگ دراز شب رنجوری مشتاق / با آن نتوان گفت که بیدار نباشد

تو مست خواب نوشین تا بامداد و بر من / شب‌ها رود که گویی هرگز سحر نباشد

هوشم نماند با کس اندیشه‌ام تویی بس / جایی که حیرت آمد سمع و بصر نباشد

الا گذر نباشد پیش تو اهل دل را / ور نه به هیچ تدبیر از تو گذر نباشد

ما را نظر به خیرست از حسن ماه رویان / هر کو به شر کند میل او خود بشر نباشد

گفتم به شیرمردی چشم از نظر بدوزم / با تیر چشم خوبان تقوا سپر نباشد

تو گمان مبر که سعدی ز جفا ملول گردد / که گرش تو بی جنایت بکشی جفا نباشد

تو در آینه نگه کن که چه دلبری ولیکن / تو که خویشتن ببینی نظرت به ما نباشد

اگرت سعادتی هست که زنده دل بمیری / به حیاتی اوفتادی که دگر فنا نباشد

چو فرهاد از جهان بیرون به تلخی می‌رود سعدی / ولیکن شور شیرینش بماند تا جهان باشد

میانت را و مویت را اگر صد ره بپیمایی / میانت کمتر از مویی و مویت تا میان باشد

خلایق در تو حیرانند و جای حیرتست الحق / که مه را بر زمین بینند و مه بر آسمان باشد

پری رویا چرا پنهان شوی از مردم چشمم / پری را خاصیت آنست کز مردم نهان باشد

جان برافشانم اگر سعدی خویشم خوانی / سر این دارم اگر طالع آنم باشد

گر تو را خاطر ما نیست خیالت بفرست / تا شبی محرم اسرار نهانم باشد

تیغ قهر ار تو زنی قوت روحم گردد / جام زهر ار تو دهی قوت روانم باشد

چون مرا عشق تو از هر چه جهان بازاستد / چه غم از سرزنش هر که جهانم باشد

گر نوازی چه سعادت به از این خواهم یافت / ور کشی زار چه دولت به از آنم باشد

دگرش چو بازبینی غم دل مگوی سعدی / که شب وصال کوتاه و سخن دراز باشد

چه نماز باشد آن را که تو در خیال باشی / تو صنم نمی‌گذاری که مرا نماز باشد

سخنی که نیست طاقت که ز خویشتن بپوشم / به کدام دوست گویم که محل راز باشد

به کرشمه عنایت نگهی به سوی ما کن / که دعای دردمندان ز سر نیاز باشد

شب عاشقان بی‌دل چه شبی دراز باشد / تو بیا کز اول شب در صبح باز باشد

عاشقان کشتگان معشوقند / هر که زندست در خطر باشد

به کنج غاری عزلت گزینم از همه خلق / گر آن لطیف جهان یار غار ما باشد

اگر هزار غمست از جهانیان بر دل / همین بسست که او غمگسار ما باشد

عقل را گفتم از این پس به سلامت بنشین / گفت خاموش که این فتنه دگر پیدا شد

که دید رنگ بهاری به رنگ رخسارت / که آب گل ببرد تا به یاسمن چه رسد

سعدی نظر از رویت کوته نکند هرگز / ور روی بگردانی در دامنت آویزد

تا دل به تو پیوستم راه همه دربستم / جایی که تو بنشینی بس فتنه که برخیزد

سعدی ز خود برون شو گر مرد راه عشقی / کان کس رسید در وی کز خود قدم برون زد

یا رب دلی که در وی پروای خود نگنجد / دست محبت آن جا خرگاه عشق چون زد

درخت میوه مقصود از آن بلندترست / که دست قدرت کوتاه ما بر او یازد

هرگز نشنیده‌ام که بادی / بوی گلی از تو خوشتر آورد

امروز یقین شد که تو محبوب خدایی / کز عالم جان این همه دل با تو روان کرد

پای گو بر سر عاشق نه و بر دیده دوست / حیف باشد که چنین کس به زمین می‌گذرد

چون حلقه در گوشم کند هر روز لطفش وعده‌ای / دیگر چو شب نزدیک شد چون زلف در پا می‌برد

بسیار می‌گفتم که دل با کس نپیوندم ولی / دیدار خوبان اختیار از دست دانا می‌برد

گفتم لب تو را که دل من تو برده‌ای / گفتا کدام دل چه نشان کی کجا که برد

ابرویش خم به کمان ماند و قد راست به تیر / کس ندیدم که چنین تیر و کمانی دارد

کافران از بت بی‌جان چه تمتع دارند / باری آن بت بپرستند که جانی دارد

غم دل با تو نگویم که نداری غم دل / با کسی حال توان گفت که حالی دارد

برون از خوردن و خفتن حیاتی هست مردم را / به جانان زندگانی کن بهایم نیز جان دارد

مرا گر دوستی با او به دوزخ می‌برد شاید / به نقد اندر بهشتست آن که یاری مهربان دارد

تو پادشاهی گر چشم پاسبانان همه شب / به خواب درنرود پادشا چه غم دارد

نظر به روی تو انداختن حرامش باد / که جز تو در همه عالم کسی دگر دارد

عوام عیب کنندم که عاشقی همه عمر / کدام عیب که سعدی خود این هنر دارد

گر از مقابله شیر آید از عقب شمشیر / نه عاشقست که اندیشه از خطر دارد

هلاک ما به بیابان عشق خواهد بود / کجاست مرد که با ما سر سفر دارد

اگر نظر به دو عالم کند حرامش باد / که از صفای درون با یکی نظر دارد

اگر قبول کنی سر نهیم بر قدمت / چو بت پرست که در پیش بت نماز آرد

ز درد عشق تو دوشم امید صبح نبود / اسیر عشق چه تاب شب دراز آرد

گر من از عهدت بگردم ناجوانمردم نه مردم / عاشق صادق نباشد کز ملامت سر بخارد

من نه آن صورت پرستم کز تمنای تو مستم / هوش من دانی که بردست آن که صورت می‌نگارد

روزی اندر خاکت افتم ور به بادم می‌رود سر / کان که در پای تو میرد جان به شیرینی سپارد

هر که چیزی دوست دارد جان و دل بر وی گمارد / هر که محرابش تو باشی سر ز خلوت برنیارد

بی‌حاصلست یارا اوقات زندگانی / الا دمی که یاری با همدمی برآرد

زهرم چو نوشدارو از دست یار شیرین / بر دل خوشست نوشم بی او نمی‌گوارد

باشد که خود به رحمت یاد آورند ما را / ور نه کدام قاصد پیغام ما گذارد

دیدار یار غایب دانی چه ذوق دارد / ابری که در بیابان بر تشنه‌ای ببارد

زهره مردان نداری چون زنان در خانه باش / ور به میدان می‌روی از تیرباران برمگرد

عافیت می‌بایدت چشم از نکورویان بدوز / عشق می‌ورزی بساط نیک نامی درنورد

عقل را با عشق خوبان طاقت سرپنجه نیست / با قضای آسمانی برنتابد جهد مرد

چو گل به بار بود همنشین خار بود / چو در کنار بود خار در نمی‌گنجد

دگر به صورت هیچ آفریده دل ندهم / که با تو صورت دیوار در نمی‌گنجد

با هر که خبر گفتم از اوصاف جمیلش / مشتاق چنان شد که چو من بی‌خبر افتاد

در سوخته پنهان نتوان داشتن آتش / ما هیچ نگفتیم و حکایت به درافتاد

گفتیم که عقل از همه کاری به درآید / بیچاره فروماند چو عشقش به سر افتاد

طالب آنست که از شیر نگرداند روی / یا نباید که به شمشیر بگردد رایت

روزگاریست که سودای تو در سر دارم / مگرم سر برود تا برود سودایت

سعدی چو دوست داری آزاد باش و ایمن / ور دشمنی بباشد با هر که در جهانت

من آب زندگانی بعد از تو می‌نخواهم / بگذار تا بمیرم بر خاک آستانت

دانی چرا نخفتم تو پادشاه حسنی / خفتن حرام باشد بر چشم پاسبانت

آیینه‌ای طلب کن تا روی خود ببینی / وز حسن خود بماند انگشت در دهانت

سرو را قامت خوبست و قمر را رخ زیبا / تو نه آنی و نه اینی که هم اینست و هم آنت

در اندیشه ببستم قلم وهم شکستم / که تو زیباتر از آنی که کنم وصف و بیانت

گر تو خواهی که یکی را سخن تلخ بگویی / سخن تلخ نباشد چو برآید به دهانت

در دلم هیچ نیاید مگر اندیشه وصلت / تو نه آنی که دگر کس بنشیند به مکانت

ای بادیه هجران تا عشق حرم باشد / عشاق نیندیشند از خار مغیلانت

با داغ تو رنجوری به کز نظرت دوری / پیش قدمت مردن خوشتر که به هجرانت

جان باختن آسانست اندر نظرت لیکن / این لاشه نمی‌بینم شایسته قربانت

دیوار سرایت را نقاش نمی‌باید / تو زینت ایوانی نه صورت ایوانت

حسن اندامت نمی‌گویم به شرح / خود حکایت می‌کند پیراهنت

گر جمله ببخشایی فضلست بر اصحابت / ور جمله بسوزانی حکمست بر املاکت

هر که هوایی نپخت یا به فراقی نسوخت / آخر عمر از جهان چون برود خام رفت

گر به همه عمر خویش با تو برآرم دمی / حاصل عمر آن دمست باقی ایام رفت

عارف مجموع را در پس دیوار صبر / طاقت صبرش نبود ننگ شد و نام رفت

مشعله‌ای برفروخت پرتو خورشید عشق / خرمن خاصان بسوخت خانگه عام رفت

ماه نتابد به روز چیست که در خانه تافت / سرو نروید به بام کیست که بر بام رفت

یاد تو می‌رفت و ما عاشق و بی‌دل بدیم / پرده برانداختی کار به اتمام رفت

هر که دلارام دید از دلش آرام رفت / چشم ندارد خلاص هر که در این دام رفت