شربتی تلختر از زهر فراقت باید / تا کند لذت وصل تو فراموش مرا

دنیا و دین و صبر و عقل از من برفت اندر غمش / جایی که سلطان خیمه زد غوغا نماند عام را

جایی که سرو بوستان با پای چوبین می‌چمد / ما نیز در رقص آوریم آن سرو سیم اندام را

غافل مباش ار عاقلی دریاب اگر صاحب دلی / باشد که نتوان یافتن دیگر چنین ایام را

هر ساعت از نو قبله‌ای با بت پرستی می‌رود / توحید بر ما عرضه کن تا بشکنیم اصنام را

برخیز تا یک سو نهیم این دلق ازرق فام را / بر باد قلاشی دهیم این شرک تقوا نام را

یک لحظه بود این یا شبی کز عمر ما تاراج شد / ما همچنان لب بر لبی نابرگرفته کام را

ما صلاح خویشتن در بی‌نوایی دیده‌ایم / هر کسی گو مصلحت بینند کار خویش را

گر هزارت غم بود با کس نگویی زینهار / ای برادر تا نبینی غمگسار خویش را

گر مراد خویش خواهی ترک وصل ما بگوی / ور مرا خواهی رها کن اختیار خویش را

گبر و ترسا و مسلمان هر کسی در دین خویش / قبله‌ای دارند و ما زیبا نگار خویش را

عافیت خواهی نظر در منظر خوبان مکن / ور کنی بدرود کن خواب و قرار خویش را

هر که را در خاک غربت پای در گل ماند ماند / گو دگر در خواب خوش بینی دیار خویش را

رای رای توست خواهی جنگ و خواهی آشتی / ما قلم در سر کشیدیم اختیار خویش را

سعدیا دی رفت و فردا همچنان موجود نیست / در میان این و آن فرصت شمار امروز را

سعدی تو مرغ زیرکی خوبت به دام آورده‌ام / مشکل به دست آرد کسی مانند تو شهباز را

من مرغکی پربسته‌ام زان در قفس بنشسته‌ام / گر زان که بشکستی قفس بنمودمی پرواز را

شیراز پرغوغا شدست از فتنه چشم خوشت / ترسم که آشوب خوشت برهم زند شیراز را

شور غم عشقش چنین حیفست پنهان داشتن / در گوش نی رمزی بگو تا برکشد آواز را

چشمان ترک و ابروان جان را به ناوک می‌زنند / یا رب که دادست این کمان آن ترک تیرانداز را

روی خوش و آواز خوش دارند هر یک لذتی / بنگر که لذت چون بود محبوب خوش آواز را

دوش ای پسر می خورده‌ای چشمت گواهی می‌دهد / باری حریفی جو که او مستور دارد راز را

امشب که بزم عارفان از شمع رویت روشنست / آهسته تا نبود خبر رندان شاهدباز را

زهد پیدا کفر پنهان بود چندین روزگار / پرده از سر برگرفتیم آن همه تزویر را

ای که گفتی دیده از دیدار بت رویان بدوز / هر چه گویی چاره دانم کرد جز تقدیر را

روز بازار جوانی پنج روزی بیش نیست / نقد را باش ای پسر کفت بود تأخیر را

من که با مویی به قوت برنیایم ای عجب / با یکی افتاده‌ام کو بگسلد زنجیر را

سعدی چو جورش می‌بری نزدیک او دیگر مرو / ای بی بصر من می‌روم او می‌کشد قلاب را

مقدار یار همنفس چون من نداند هیچ کس / ماهی که بر خشک اوفتد قیمت بداند آب را

من بی تو زندگانی خود را نمی‌پسندم / کاسایشی نباشد بی دوستان بقا را

گر سرم می‌رود از عهد تو سر بازنپیچم / تا بگویند پس از من که به سر برد وفا را

گر مخیر بکنندم به قیامت که چه خواهی / دوست ما را و همه نعمت فردوس شما را

به دوستی که اگر زهر باشد از دستت / چنان به ذوق ارادت خورم که حلوا را

که گفت در رخ زیبا نظر خطا باشد / خطا بود که نبینند روی زیبا را

هر سحر از عشق دمی می‌زنم / روز دگر می‌شنوم برملا

دوست نباشد به حقیقت که او / دوست فراموش کند در بلا

اگر خوش بخسبد ملک بر سریر / نپندارم آسوده خسبد فقیر

در همه عمرم شبی بی‌خبر از در درآی / تا شب درویش را صبح برآید به شام

اگر خوش بخسبد ملک بر سریر / نپندارم آسوده خسبد فقیر

در همه عمرم شبی بی‌خبر از در درآی / تا شب درویش را صبح برآید به شام

دعوت بی شمع را هیچ نباشد فروغ / مجلس بی دوست را هیچ نباشد نظام

تا دل از آن تو شد دیده فرودوختم / هر چه پسند شماست بر همه عالم حرام

سعدی اگر نام و ننگ در سر او شد چه شد / مرد ره عشق نیست کش غم ننگست و نام

اولم اندیشه بود تا نشود نام زشت / فارغم اکنون ز سنگ چون بشکستند جام

هر که در آتش نرفت بی‌خبر از سوز ماست / سوخته داند که چیست پختن سودای خام

خواهیم آزاد کن خواه قویتر ببند / مثل تو صیاد را کس نگریزد ز دام

ما به تو پرداختیم خانه و هرچ اندر اوست / هر چه پسند شماست بر همه عالم حرام

مطرب یاران برفت ساقی مستان بخفت / شاهد ما برقرار مجلس ما بردوام

من آن نیم که حلال از حرام نشناسم / شراب با تو حلالست و آب بی تو حرام

او رفت و جان می‌پرورد این جامه بر خود می‌درد / سلطان که خوابش می‌برد از پاسبانانش چه غم

آخر نگاهی بازکن وان گه عتاب آغاز کن / چندان که خواهی ناز کن چون پادشاهان بر خدم

چندان که می‌بینم جفا امید می‌دارم وفا / چشمانت می‌گویند لا ابروت می‌گوید نعم

گفتم چو طاووسی مگر عضوی ز عضوی خوبتر / می‌بینمت چون نیشکر شیرینی از سر تا قدم

خورشید بر سرو روان دیگر ندیدم در جهان / وصفت نگنجد در بیان نامت نیاید در قلم

تا عقل داشتم نگرفتم طریق عشق / جایی دلم برفت که حیران شود عقول

گو همه شهرم نگه کنند و ببینند / دست در آغوش یار کرده حمایل

هر صفتی را دلیل معرفتی هست / روی تو بر قدرت خدای دلایل

جلوه کنان می‌روی و باز می‌آیی / سرو ندیدم بدین صفت متمایل

جماعتی که نظر را حرام می‌گویند / نظر حرام بکردند و خون خلق حلال

ز عقل اندیشه‌ها زاید که مردم را بفرساید / گرت آسودگی باید برو عاشق شو ای عاقل

روز رستاخیز کان جا کس نپردازد به کس / من نپردازم به هیچ از گفت و گوی یار خویش

هر که خواهد در حق ما هر چه خواهد گو بگوی / ما نمی‌داریم دست از دامن دلدار خویش

عقل را پنداشتم در عشق تدبیری بود / من نخواهم کرد دیگر تکیه بر پندار خویش

یا چو دیدارم نمودی دل نبایستی شکست / یا نبایستی نمود اول مرا دیدار خویش

من هم اول روز گفتم جان فدای روز تو / شرط مردی نیست برگردیدن از گفتار خویش

یار بیگانه نگیرد هر که دارد یار خویش / ای که دستی چرب داری پیشتر دیوار خویش

این تویی با من و غوغای رقیبان از پس / وین منم با تو گرفته ره صحرا در پیش

هر کسی را هوسی در سر و کاری در پیش / من بی‌کار گرفتار هوای دل خویش

سر که نه در راه عزیزان رود / بار گرانست کشیدن به دوش

حیف بود مردن بی عاشقی / تا نفسی داری و نفسی بکوش

سعدی همه ساله پند مردم / می‌گوید و خود نمی‌کند گوش

ای خواجه برو به هر چه داری / یاری بخر و به هیچ مفروش

نه یاری سست پیمانست سعدی / که در سختی کند یاری فراموش

بیا تا هر چه هست از دست محبوب / بیاشامیم اگر زهرست اگر نوش

یکی را دست حسرت بر بناگوش / یکی با آن که می‌خواهد در آغوش

پری پیکر بتی کز سحر چشمش / نیامد خواب در چشمان من دوش

نشستم تا برون آیی خرامان / تو بیرون آمدی من رفتم از هوش

چه گنه کردم و دیدی که تعلق ببریدی / بنده بی جرم و خطایی نه صوابست مرانش

عهد ما با تو نه عهدی که تغیر بپذیرد / بوستانیست که هرگز نزند باد خزانش

گفتم از ورطه عشقت به صبوری به درآیم / باز می‌بینم و دریا نه پدیدست کرانش

خفته خاک لحد را که تو ناگه به سر آیی / عجب ار بازنیاید به تن مرده روانش

هر که از یار تحمل نکند یار مگویش / وان که در عشق ملامت نکشد مرد مخوانش

ما دگر بی تو صبر نتوانیم / که همین بود حد امکانش

لایق سعدی نبود این خرقه تقوا و زهد / ساقیا جامی بده وین جامه از سر برکنش

تا چه خواهد کرد با من دور گیتی زین دو کار / دست او در گردنم یا خون من در گردنش

عمر منست زلف تو بو که دراز بینمش / جان منست لعل تو بو که به لب رسانمش

هر که بپرسد ای فلان حال دلت چگونه شد / خون شد و دم به دم همی از مژه می‌چکانمش

هر که هوا گرفت و رفت از پی آرزوی دل / گوش مدار سعدیا بر خبر سلامتش

گر پند می‌خواهی بده ور بند می‌خواهی بنه / دیوانه سر خواهد نهاد آن گه نهد از سر هوس

با هر که بنشینم دمی کز یاد او غافل شوم / چون صبح بی خورشیدم از دل بر نمی‌آید نفس

گر آن شب‌های باوحشت نمی‌بود / نمی‌دانست سعدی قدر این روز

مهست این یا ملک یا آدمیزاد / پری یا آفتاب عالم افروز

نکویی کن که دولت بینی از بخت / مبر فرمان بدگوی بدآموز

جهان بی ما بسی بودست و باشد / برادر جز نکونامی میندوز

سعدیا پیکر مطبوع برای نظرست / گر نبینی چه بود فایده چشم بصیر

عجب از عقل کسانی که مرا پند دهند / برو ای خواجه که عاشق نبود پندپذیر

گر بگویم که مرا حال پریشانی نیست / رنگ رخسار خبر می‌دهد از سر ضمیر

این حدیث از سر دردیست که من می‌گویم / تا بر آتش ننهی بوی نیاید ز عبیر

گر چه در خیل تو بسیار به از ما باشد / ما تو را در همه عالم نشناسیم نظیر

من نظر بازگرفتن نتوانم همه عمر / از من ای خسرو خوبان تو نظر بازمگیر