شهریست پر کرشمه حوران ز شش جهت / چیزیم نیست ورنه خریدار هر ششم

از بس که چشم مست در این شهر دیده‌ام / حقا که می نمی‌خورم اکنون و سرخوشم

چو کار عمر نه پیداست باری آن اولی / که روز واقعه پیش نگار خود باشم

همیشه پیشه من عاشقی و رندی بود / دگر بکوشم و مشغول کار خود باشم

غم غریبی و غربت چو برنمی‌تابم / به شهر خود روم و شهریار خود باشم

گرچه پیرم تو شبی تنگ در آغوشم کش / تا سحرگه ز کنار تو جوان برخیزم

بر سر تربت من با می و مطرب بنشین / تا به بویت ز لحد رقص کنان برخیزم

صحبت حور نخواهم که بود عین قصور / با خیال تو اگر با دگری پردازم

گر خلوت ما را به شبی از رخ بفروزی / چون صبح بر آفاق جهان سر بفرازم

به یاد یار و دیار آنچنان بگریم زار / که از جهان ره و رسم سفر براندازم

قدح پر کن که من در دولت عشق / جوان بخت جهانم گرچه پیرم

چنان پر شد فضای سینه از دوست / که فکر خویش گم شد از ضمیرم

برآی ای آفتاب صبح امید / که در دست شب هجران اسیرم

کمان ابرویت را گو بزن تیر / که پیش دست و بازویت بمیرم

به هر نظر بت ما جلوه می‌کند لیکن / کس این کرشمه نبیند که من همی نگرم

مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم / هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم

حافظا چون غم و شادی در گذر است / بهتر آن است که من خاطر خود خوش دارم

دیده بخت به افسانه او شد در خواب / کو نسیمی ز عنایت که کند بیدارم

پاسبان حرم دل شده‌ام شب همه شب / تا در این پرده جز اندیشه او نگذارم

من از بازوی خود دارم بسی شکر / که زور مردم آزاری ندارم

دیشب به سیل اشک ره خواب می‌زدم / نقشی به یاد خط تو بر آب می‌زدم

اینکه پیرانه سرم صحبت یوسف بنواخت / اجر صبریست که در کلبه احزان کردم

نقش مستوری و مستی نه به دست من و توست / آنچه سلطان ازل گفت بکن آن کردم

در خلاف آمد عادت بطلب کام که من / کسب جمعیت از آن زلف پریشان کردم

سایه‌ای بر دل ریشم فکن ای گنج روان / که من این خانه به سودای تو ویران کردم

به سامانم نمی‌پرسی نمی‌دانم چه در سر داری / به درمانم نمی‌کوشی نمی‌دانی مگر دردم

مرا می‌بینی و هر دم زیادت می‌کنی دردم / تو را می‌بینم و میلم زیادت می‌شود هر دم

می‌خورد خون دلم مردمک دیده سراست / که چرا دل به جگر گوشه مردم دادم

گوهر بخت مرا هیچ منجم نشناخت / یا رب از مادر گیتی به چه طالع زادم

نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست / چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم

فاش می‌گویم و از گفته خویش دلشادم / بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم

حافظ از جور تو حاشا که بگرداند روی / من از آن روز که در بند توام آزادم

شهره شهر مشو تا ننهم سر در کوه / شور شیرین منما تا نکنی فرهادم

شمع هر جمع مشو ورنه بسوزی ما را / یاد هر قوم مکن تا نروی از یادم

یار بیگانه مشو تا نبری از خویشم / غم اغیار مخور تا نکنی ناشادم

زلف را حلقه مکن تا نکنی دربندم / طره را تاب مده تا ندهی بر بادم

زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم / ناز بنیاد مکن تا نکنی بنیادم

اگرچه خرمن عمرم غم تو داد بر باد / به خاک پای عزیزت که عهد نشکستم

هرچند غرق بحر گناهم ز صد جهت / تا آشنای عشق شدم ز اهل رحمتم

ماجرای من و معشوق مرا پایان نیست / هرچه آغاز ندارد نپذیرد انجام

مرحبا طایر فرخ پی فرخنده پیام / خیر مقدم چه خبر دوست کجا راه کدام

گفتم که کی ببخشی بر جان ناتوانم / گفت آن زمان که نبود جان در میان حائل

حلاج بر سر دار این نکته خوش سراید / از شافعی نپرسند امثال این مسائل

تحصیل عشق و رندی آسان نمود اول / آخر بسوخت جانم در کسب این فضایل

گفته بودی که شوم مست و دو بوست بدهم / وعده از حد بشد و ما نه دو دیدیم و نه یک

تویی آن گوهر پاکیزه که در عالم قدس / ذک خیر تو بود حاصل تسبیح ملک

تو را چنان که تویی هر نظر کجا بیند / به قدر دانش خود هر کس کند ادراک

مرا امید وصال تو زنده می‌دارد / وگرنه هر دمم از هجر توست بیم هلاک

هزار دشمنم ار می‌کنند قصد هلاک / گرم تو دوستی از دشمنان ندارم باک

اگر شراب خوری جرعه‌ای فشان بر خاک / از آن گناه که نفعی رسد به غیر چه باک

دریغ و درد که تا این زمان ندانستم / که کیمیای سعادت رفیق بود رفیق

جهان و کار جهان جمله هیچ بر هیچ است / هزار بار من این نکته کرده‌ام تحقیق

فلک چو دید سرم را اسیر چنبر عشق / ببست گردن صبرم به ریسمان فراق

صوفی شهر بین که چون لقمه شبهه می‌خورد / پاردمش دراز باد آن حیوان خوش علف

ابروی دوست کی شود دست کش خیال من / کس نزدست از این کمان تیر مراد بر هدف

از خم ابروی توام هیچ گشایشی نشد / وه که در این خیال کج عمر عزیز شد تلف

طالع اگر مدد دهد دامنش آورم به کف / گر بکشم زهی طرب ور بکشد زهی شرف

نشاط و عیش و جوانی چو گل غنیمت دان / که حافظ نبود بر رسول غیر بلاغ

سرفرازم کن شبی از وصل خود ای نازنین / تا منور گردد از دیدارت ایوانم چو شمع

در شب هجران مرا پروانه وصلی فرست / ورنه از دردت جهانی را بسوزانم چو شمع

در وفای عشق تو مشهور خوبانم چو شمع / شب نشین کوی سربازان و رندانم چو شمع

طره شاهد دنیی همه بند است و فریب / عارفان بر سر این رشته نجویند نزاع

ما آزمودیم در این شهر بخت خویش / بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش

خواهی که سخت و سست جهان بر تو بگذرد / بگذر ز عهد سست و سخن‌های سخت خویش

نه عمر خضر ماند و نه ملک اسکندر / نزاع بر سر دنیی دون مکن درویش

چو بید بر سر ایمان خویش می‌لرزم / که دل به دست کمان ابروییست کافرکیش

بر بساط نکته دانان خودفروشی شرط نیست / یا سخن دانسته گو ای مرد عاقل یا خموش

در حریم عشق نتوان زد دم از گفت و شنید / زان که آنجا جمله اعضا چشم باید بود و گوش

تا نگردی آشنا زین پرده رمزی نشنوی / گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش

گفت آسان گیر بر خود کارها کز روی طبع / سخت می‌گردد جهان بر مردمان سخت کوش

لطف الهی بکند کار خویش / مژده رحمت برساند سروش

ز کوی میکده دوشش به دوش می‌بردند / اما شهر که سجاده می‌کشید به دوش

اگر پوسیده گردد استخوانم / نگردد مهرت از جانم فراموش

هرکه ترسد ز ملال انده عشقش نه حلال / سر ما و قدمش یا لب ما و دهنش

گرچه از کوی وفا گشت به صد مرحله دور / دور باد آفت دور فلک از جان و تنش

نظر کردن به درویشان منافی بزرگی نیست / سلیمان با چنان حشمت نظرها بود با مورش

ای که در کوچه معشوقه ما می‌گذری / بر حذر باش که سرمی‌شکند دیوارش

دلربایی همه آن نیست که عاشق بکشند / خواجه آنست که باشد غم خدمتکارش

تکیه بر تقوا و دانش در طریقت کافریست / راهرو گر صد هنر دارد توکل بایدش

رند عالم سوز را با مصلحت بینی چه کار / کار ملک آن است که تدبیر و تامل بایدش

باغبان گر پنج روزی صحبت گل بایدش / بر جفای خار هجران صبر بلبل بایدش

اگر رفیق شفیقی درست پیمان باش / حریف خانه و گرمابه و گلستان باش

فلک به مردم نادان دهد زمام مراد / تو اهل فضلی و دانش همین گناهت بس

یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم / دولت صحبت آن مونس جان ما را بس

قصر فردوس به پاداش عمل می‌بخشند / ما که رندیم و گدا دیر مغان ما را بس

میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست / تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز

ای که گفتی جان بده تا باشدت آرام جان / جان به غمهایش سپردم نیست آرامم هنوز

نام من رفته‌ست روزی بر لب جانان به سهو / اهل دل را بوی جان می‌آید از نامم هنوز

یا رب آن زاهد خودبین که بجز عیب ندید / دود آهیش در آیینه ادراک انداز

چشم آلوده نظر از رخ جانان دور است / بر رخ او نظر از آینه پاک انداز

عاقبت منزل ما وادی خاموشان است / حالیا غلغله در گنبد افلاک انداز

حال ما در فرقت جانان و ابرام رقیب / جمله میداند خدای حال گردان غم مخور

گرچه منزل بس خطرناک است و مقصد بس بعید / هیچ راهی نیست کان را نیست پایان غم مخور

در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم / سرزنش ها گر کند خار مغیلان غم مخور

دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت / دایما یکسان نباشد حال دوران غم مخور

گر دیگران به عیش و طرب خرمند و شاد / ما را غم نگار بود مایه سرور

از دست غیبت تو شکایت نمی‌کنم / تا نیست غیبتی نبود لذت حضور

بی عمر زنده‌ام من و این بس عجب مدار / روز فراق را که مهد در شمار عمر

دی در گذار بود و نظر سوی ما نکرد / بیچاره دل که هیچ ندید از گذار عمر

سعی نابرده در این راه به جایی نرسی / مزد اگر می‌طلبی طاعت استاد ببر