یا وفا یا خبر وصل تو یا مرگ رقیب / بود آیا به فلک زیر دو سه کاری بکند

شهر خالیست ز عشاق بود کز طرفی / مردی از خویش برون آید و کاری بکند

دوش گفتم بکند لعل لبش چاره من / هاتف غیب ندا داد که آری بکند

کلید گنج سعادت قبول اهل دل است / مباد آن که در این نکته شک و ریب کند

کمال سر محبت ببین نه نقص گناه / که هر که بی هنر افتد نظر به عیب کند

تو با خدای خود انداز کار و دل خوش دار / که رحم اگر نکند مدعی، خدا بکند

طبیب عشق مسیحادم است و مشفق لیک / چو درد در تو نبیند که را دوا کند

ز ملک تا ملکوتش حجاب بردارند / هر آن که خدمت جام جهان نما کند

گر رنج پیش آید و گر راحت ای حکیم / نسبت مکن به غیر که اینها خدا کند

رقص بر شعر تر و ناله نی خوش باشد / خاصه رقصی که در آن دست نگاری گیرند

یا رب این بچه ترکان چه دلیرند به خون / که به تیر مژه هر لحظه شکاری گیرند

قوت بازوی پرهیز به خوبان مفروش / که در این خیل حصاری به سواری گیرند

آتش آن نیست که از شعله او خندد شمع / آتش آن است که در خرمن پروانه زدند

جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه / چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند

آسمان بار امانت نتوانست کشید / قرعه کار به نام من دیوانه زدند

من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب / مستحق بودم و اینها به زکاتم دادند

حافظ از شوق رخ مهر فروغ تو بسوخت / کامگارا نظری کن سوی ناکامی چند

پیر میخانه چو خوش گفت به دردی کش خویش / که مگو حال دل سوخته با خامی چند

عیب می جمله چو گفتی هنرش نیز بگو / نفی حکمت مکن از بهر دل عامی چند

قند آمیخته با گل نه علاج دل ماست / بوسه‌ای چند برآمیز به دشنامی چند

ما بدان مقصد عالی نتوانیم رسید / هر مگر پیش نهد لطف شما گامی چند

جایی که یار ما به شکرخند دم زند / ای پسته کیستی تو خدا را به خود مخند

بدین رواق زبرجد نوشته اند به زر / که جز نکویی اهل کرم نخواهد ماند

وفا و عهد نکو باشد ار بیاموزی / وگرنه هر که تو بینی ستمگری داند

تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن / که دوست خود روش بنده پروری دارند

رسم برعهدی ایام چو دید ابر بهار / گریه‌اش بر سمن و سنبل و نسرین آمد

مرغ دل باز هوادار کمان ابرویست / ای کبوتر نگران باش که شاهین آمد

مژدگانی بده ای خلوتی نافه گشای / که زصحرای ختن آهوی مشکین آمد

ز فکر تفرقه بازآی تا شوی مجموع / به حکم آن که چو شد اهرمن سروش آمد

زیر بارند درختان که تعلق دارند / ای خوشا سرو که از بار غم آزاد آمد

از من اکنون طمع صبر و دل و هوش مدار / کان تحمل که تو دیدی همه بر باد آمد

در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد / حالتی رفت که محراب به فریاد آمد

از چشم شوخش ای دل ایمان خود نگه دار / کان جادوی کمانکش بر عزم غارت آمد

این شرح بینهایت کز زلف یار گفتند / حرفیست از هزاران کاندر عبارت آمد

خاک وجود ما را از اب دیده گل کن / ویرانسرای دل را پگاه عمارت آمد

منزل حافظ کنون بارگه پادشاست / دل بر دلدار رفت جان بر جانانه شد

شاهد عهد شباب آمده بودش به خواب / باز به پیرانه سر عاشق و دیوانه شد

شهر یاران بود و خاک مهربانان این دیار / مهربانی کی سرآمد شهریاران را چه شد

ساقیا لطف نمودی قدحت پر می باد / که به تدبیر تو تشویش خمار آخر شد

آن همه ناز و تنعم که خزان می‌فرمود / عاقبت در قدم باد بهار آخر شد

شراب لعل و جای امن و یار مهربان ساقی / دلا کی به شود کارت اگر اکنون نخواهد شد

مجال من همین باشد که پنهان عشق او ورزم / کنار و بوس و آغوشش چه گویم چون نخواهد شد

من آن نگین سلیمان به هیچ نستانم / که گاه گاه بر او دست اهرمن باشد

نازپرورد تنعم نبرد راه به دوست / عاشقی شیوه رندان بلاکش باشد

خوش بود گر محک تجربه آید به میان / تا سیه روی شود هرکه در او غش باشد

دوش از این غصه نخفتم که رفیقی می‌گفت / حافظ ار مست بود جای شکایت باشد

بنده پیر مغانم که ز حهلم برهاند / پیر ما هرچه کند عین عنایت باشد

زاهد ار راه به رندی نبرد معذور است / عشق کاریست که موقوف هدایت باشد

هزار نقش برآیند ز کلک صنع و یکی / به دلپذیری نقش نگار ما نرسد

شد رهزن سلامت زلف تو وین عجب نیست / گر راهزن تو باشی صد کاروان توان زد

درویش را نباشد برگ سرای سلطان / ماییم و کهنه دلقی کآتش در آن توان زد

بر آستان جانان گر سر توان نهادن / گلبانگ سربلندی بر آسمان توان زد

نگارم دوش در مجلس به عزم رقص چون برخاست / گره بگشود از ابرو و بر دل‌های یاران زد

دیگران قرعه قسمت همه بر عیش زدند / دل غمدیده ما بود که هم بر غم زد

مدعی خواست که آید به تماشاگه راز / دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد

عقل می‌خواست کز آن شعله چراغ افروزد / برق غیرت بدرخشید و جهان برهم زد

تو را آن به که روی خود ز مشتاقان بپوشانی / که شادی جهان گیری غم لشکر نمی‌ارزد

چه آسان می‌نمود اول غم دریا به بوی سود / غلط کردم که این طوفان به صد گوهر نمی‌ارزد

دمی با غم به سر بردن جهان یک سر نمی‌ارزد / به می بفروش دلق ما کز این بهتر نمی‌ارزد

زاهد خام که انکار می و جام کند / پخته گردد چو نظر بر می خام اندازد

ساقی ار باده از این دست به جام اندازد / عارفان را همه در شرب مدام اندازد

خدا را رحمی ای منعم که درویش سر کویت / دری دیگر نمی‌داند رهی دیگر نمی‌گیرد

من آن آیینه را روزی بدست آرم سکندروار / اگر می‌گیرد این آتیش زمانی ور نمی‌گیرد

چه خوش صید دلم کردی بنازم چشم مستت را / که کس مرغان وحشی را از این خوشتر نمی‌گیرد

میان گریه می‌خندم که چون شمع اندر این مجلس / زبان آتشینم هست لیکن در نمی‌گیرد

سر و چشمی چنین دلکش تو گویی چشم از او بردوز / برو کاین وعظ بی معنی مرا در سر نمی‌گیرد

من این دلق مرقع را بخواهم سوختن روزی / که پیر می فروشانش به جامی نمی‌گیرد

صراحی می‌کشم پنهان و مردم دفتر انگارند / عجب گر آتش این زرق در دفتر نمی‌گیرد

خدا را ای نصیحت گو حدیث ساغر و می گو / که نقشی در خیال ما از این خوشتر نمی‌گیرد

سراسر بخشش جانان طریق لطف و احسان بود / اگر تسبیح می‌فرمود اگر زنار می‌آورد

صبا وقت سحر بویی ز زلف یار می‌آورد / دل شوریده ما را به بو در کار می‌آورد

علاج دل ما کرشمه ساقیست / برآر سر که طبیب آمد و دوا آورد

دلا ز نور هدایت گر آگهی یابی / چو شمع خنده زنان ترک سر توانی کرد

فیض روح‌القدس ار باز مدد فرماید / دیگران هم بکنند آنچه مسیحا می‌کرد

گفت آن یار کز او گشت سر دار بلند / جرمش این بود که اسرار هویدا می‌کرد

بی دلی با همه احوال خدا با اون بود / او نمی‌دیدش و از دور خدا را می‌کرد

گفتم این جام جهان بین به تو کی داد حکیم / گفت آن روز که این گنبد مینا می‌کرد

سالها دل طلب جام جم از ما می‌کرد / وان چه خود داشت ز بیگانه تمنا می‌کرد

نه به هفت آب که رنگش به صد آتش نرود / آنچه با خرقه زاهد می انگوری کرد

آمد از پرده به مجلس عرقش پاک کنید / تا نگویند حریفان که چرا دوری کرد

ساقیا جام می‌ام ده که نگارنده غیب / نیست معلوم که در پرده اسرار چه کرد

برقی از منزل لیلی بدرخشید سحر / وه که با خرمن مجنون دل افگار چه کرد

دیدی ای دل که غم عشق دگربار چه کرد / چون بشد دلبر و با یار وفادار چه کرد

من ایستاده ام تا کنمش جان فدا چو شمع / او خود گذر به ما چون نسیم سحر نکرد

شاید ار پیک صبا از تو بیاموزد کار / زان که چالاکتر از این حرکت باد نکرد

دل به امید صدایی که مگر در تو رسد / ناله ها کرد در این کوه که فرهاد نکرد

یاد باد آنکه ز ما وقت سفر یاد نکرد / به وداعی دل غمدیده ما شاد نکرد

من چه گویم که تو را تازگی طبع لطیف / تا به حدیست که آهسته دعا نتوان کرد

غیرتم کشت که محبوب جهانی لیکن / روز و شب عربده با خلق جهان نتوان کرد

مشکل عضق نه در حوصله دانش ماست / حل این نکته بدین فکر خطا نتوان کرد

نظر پاک تواند رخ جانان دیدن / که در آیینه نظر جز به صفا نتوان کرد

عارضش را به مثل ماه فلک نتوان گفت / نسبت دوست به هر بی سر و پا نتوان زد

دست در حلقه آن زلف دوتا نتوان کرد / تکیه بر عهد تو و باد صبا نتوان کرد

هر آبروی که اندوختم ز دانش و دین / نثار خاک ره آن نگار خواهم کرد

ای کبک خوش خرام کجا می‌روی بایست / غره مشو که گربه زاهد نماز کرد

دلم ز حلقه زلفش به جان خرید آشوب / چه سود دید ندانم که این تجارت کرد

غلام همت آن نازنینم / که کار خیر بی روی و ریا کرد

حافظ ار جان طلبد غمزه مستانه یار / خانه از غیر بپرداز و بهل تا ببرد

راه عشق ارچه کمینگاه کمانداران است / هرکه دانسته رود صرفه ز اعدا ببرد

علم و فضلی که به چل سال دلم جمع آورد / ترسم آن نرگس مستانه به یغما ببرد