هزار دیده چو پروانه بر جمال تو عاشق / غلام مجلس آنم که شمع مجلس اویی

هزار جان به ارادت تو را همی‌جویند / تو سنگ دل به لطافت دلی نمی‌جویی

چه جرم رفت که با ما سخن نمی‌گویی / جنایت از طرف ماست یا تو بدخویی

گویند تمنایی از دوست بکن سعدی / جز دوست نخواهم کرد از دوست تمنایی

من دست نخواهم برد الا به سر زلفت / گر دسترسی باشد یک روز به یغمایی

گویند رفیقانم در عشق چه سر داری / گویم که سری دارم درباخته در پایی

همی‌دانم که فریادم به گوشش می‌رسد لیکن / ملولی را چه غم دارد ز حال ناشکیبایی

خلق گویند برو دل به هوای دگری ده / نکنم خاصه در ایام اتابک دو هوایی

شمع را باید از این خانه به دربردن و کشتن / تا به همسایه نگوید که تو در خانه مایی

گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم / چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی

ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه / ما کجاییم در این بحر تفکر تو کجایی

دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم / باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی

باید که سری در نظرش هیچ نیرزد / آن کس که نهد در طلب وصل تو پایی

مشتاق توام با همه جوری و جفایی / محبوب منی با همه جرمی و خطایی

چنان از خمر و زمر و نای و ناقوس / نمی‌ترسم که از زهد ریایی

چنانم در دلی حاضر که جان در جسم و خون در رگ / فراموشم نه‌ای وقتی که دیگر وقت یاد آیی

ور به خواری ز در خویش برانی ما را / همچنان شکر کنیمت که عزیز مایی

دیگری نیست که مهر تو در او شاید بست / چاره بعد از تو ندانیم بجز تنهایی

تو پری زاده ندانم ز کجا می‌آیی / کادمیزاده نباشد به چنین زیبایی

تو با این لطف طبع و دلربایی / چنین سنگین دل و سرکش چرایی

گمان از تشنگی بردم که دریا تا کمر باشد / چو پایانم برفت اکنون بدانستم که دریایی

دعایی گر نمی‌گویی به دشنامی عزیزم کن / که گر تلخست شیرینست از آن لب هر چه فرمایی

گرفتم سرو آزادی نه از ماء مهین زادی / مکن بیگانگی با ما چو دانستی که از مایی

تو با این حسن نتوانی که روی از خلق درپوشی / که همچون آفتاب از جام و حور از جامه پیدایی

چو بلبل روی گل بیند زبانش در حدیث آید / مرا در رویت از حیرت فروبسته‌ست گویایی

به زیورها بیارایند وقتی خوبرویان را / تو سیمین تن چنان خوبی که زیورها بیارایی

تا کیم انتظار فرمایی / وقت نامد که روی بنمایی؟!

دوست دارم که کست دوست ندارد جز من / حیف باشد که تو در خاطر اغیار آیی

مه چنین خوب نباشد تو مگر خورشیدی / دل چنین سخت نباش تو مگر خارایی

خوش آمد نیست سعدی را در این زندان جسمانی / اگر تو یک دلی با او چو او در عالم جان آی

صوفی و کنج خلوت سعدی و طرف صحرا / صاحب هنر نگیرد بر بی هنر بهانه

آن کوزه بر کفم نه کآب حیات دارد / هم طعم نار دارد هم رنگ ناردانه

گر سنگ فتنه بارد فرق منش سپر کن / ور تیر طعنه آید جان منش نشانه

عقلم بدزد لختی چند اختیار دانش / هوشم ببر زمانی تا کی غم زمانه

مرغ دل صاحب نظران صید نکردی / الا به کمان مهره ابروی خمیده

ما هیچ ندیدیم و همه شهر بگفتند / افسانه مجنون به لیلی نرسیده

در کوی تو معروفم و از روی تو محروم / گرگ دهن آلوده یوسف ندریده

خورشید که شاه آسمانست / در عرصه حسن او پیاده

من آدمی به لطف تو دیگر ندیده‌ام / این صورت و صفت که تو داری فرشته‌ای

حناست آن که ناخن دلبند رشته‌ای / یا خون بی دلیست که دربند کشته‌ای

از دگری چه حاصلم تا ز تو مهر بگسلم / هم تو که خسته‌ای دلم مرهم ریش خسته‌ای

خاطر عام برده‌ای خون خواص خورده‌ای / ما همه صید کرده‌ای خود ز کمند جسته‌ای

ای که ز دیده غایبی در دل ما نشسته‌ای / حسن تو جلوه می‌کند وین همه پرده بسته‌ای

چند شب‌ها به غم روی تو روز آوردم / که تو یک روز نپرسیده و ننواخته‌ای

من ز فکر تو به خود نیز نمی‌پردازم / نازنینا تو دل از من به که پرداخته‌ای

گر چو چنگم بزنی پیش تو سر برنکنم / این چنین یار وفادار که بنوازی به

سپر صبر تحمل نکند تیر فراق / با کمان ابرو اگر جنگ نیاغازی به

چون دلش دادی و مهرش ستدی چاره نماند / اگر او با تو نسازد تو در او سازی به

خرده بر سعدی مگیر ای جان که کاری خرد نیست / سوختن در عشق وان گه ساختن بی روی تو

روی هر صاحب جمالی را به مه خواندن خطاست / گر رخی را ماه باید خواند باری روی تو

از گل و ماه و پری در چشم من زیباتری / گل ز من دل برد یا مه یا پری نی روی تو

پیام دادم و گفتم بیا خوشم می‌دار / جواب دادی و گفتی که من خوشم بی تو

گر بخوانی پادشاهی ور برانی بنده‌ایم / رای ما سودی ندارد تا نباشد رای تو

کاشکی صد چشم از این بی خوابتر بودی مرا / تا نظر می‌کردمی در منظر زیبای تو

راستی گویم به سروی ماند این بالای تو / در عبارت می‌نیاید چهره زیبای تو

آتشی از سوز عشق در دل داوود بود / تا به فلک می‌رسد بانگ مزامیر او

سعدی شیرین زبان این همه شور از کجا / شاهد ما آیتیست وین همه تفسیر او

کشته معشوق را درد نباشد که خلق / زنده به جانند و ما زنده به تأثیر او

چاره مغلوب نیست جز سپر انداختن / چون نتواند که سر درکشد از تیر او

با همه تدبیر خویش ما سپر انداختیم / روی به دیوار صبر چشم به تقدیر او

با این همه چشم زنگی شب / چشم سیه تو راست هندو

در چشم منی و غایب از چشم / زان چشم همی‌کنم به هر سو

شبی خیال تو گفتم ببینم اندر خواب / ولی ز فکر تو خواب آیدم خیالست این

گر سرش داری چو سعدی سر بنه مردانه وار / با چنین معشوق نتوان باخت عشق الا چنین

این نسیم خاک شیرازست یا مشک ختن / یا نگار من پریشان کرده زلف عنبرین

با جوانان راه صحرا برگرفتم بامداد / کودکی گفتا تو پیری با خردمندان نشین

به خوابی آرزومندم ولیکن / سر بی دوست چون باشد به بالین

هر آن وقتی که دیدارش نبینم / جهانم تیره باشد بر جهان بین

بتی دارم که چین ابروانش / حکایت می‌کند بتخانه چین

سخن دراز کشیدیم و همچنان باقیست / حدیث دلبر فتان و عاشق مفتون

بسوخت مجنون در عشق صورت لیلی / عجب که لیلی را دل نسوخت بر مجنون

مثال عاشق و معشوق شمع و پروانه‌ست / سر هلاک نداری مگرد پیرامون

جور کشم بنده وار ور کشدم حاکمست / خیره کشی کار اوست بارکشی خوی من

کرده‌ام از راه عشق چند گذر سوی او / او به تفضل نکرد هیچ نگه سوی من

دی به چمن برگذشت سرو سخنگوی من / تا نکند گل غرور رنگ من و بوی من

چرخ شنید ناله‌ام گفت منال سعدیا / کاه تو تیره می‌کند آینه جمال من

برگذری و ننگری بازنگر که بگذرد / فقر من و غنای تو جور تو و احتمال من

پرتو نور روی تو هر نفسی به هر کسی / می‌رسد و نمی‌رسد نوبت اتصال من

نور ستارگان ستد روی چو آفتاب تو / دست نمای خلق شد قامت چون هلال من

وه که جدا نمی‌شود نقش تو از خیال من / تا چه شود به عاقبت در طلب تو حال من

مردن اندر کوی عشق از زندگانی خوشترست / تا نمیری دست مهرش کوته از دامن مکن

چشم اگر با دوست داری گوش با دشمن مکن / تیرباران قضا را جز رضا جوشن مکن

زیبا نبود شکایت از دوست / زیبا همه روز گو جفا کن

شمشیر که می‌زند سپر باش / دشنام که می‌دهد دعا کن

ما را تو به خاطری همه روز / یک روز تو نیز یاد ما کن

سعدیا حسرت بیهوده مخور دانی چیست / چاره کار تو جان دادن و جانان دیدن

با وجود رخ و بالای تو کوته نظریست / در گلستان شدن و سرو خرامان دیدن

کساد نرخ شکر در جهان پدید آید / دهان چو بازگشایی به وقت خندیدن

اگر جماعت چین صورت تو بت بینند / شوند جمله پشیمان ز بت پرستیدن

سعدیا دیده نگه داشتن از صورت خوب / نه چنانست که دل دادن و جان پروردن

سهل باشد سخن سخت که خوبان گویند / جور شیرین دهنان تلخ نباشد بردن

نیم جانی چه بود تا ندهد دوست به دوست / که به صد جان دل جانان نتوان آزردن

دست با سرو روان چون نرسد در گردن / چاره‌ای نیست بجز دیدن و حسرت خوردن

کسی که قیمت ایام وصل نشناسد / ببایدش دو سه روزی مفارقت کردن

فراق روی تو هر روز نفس کشتن بود / نظر به شخص تو امروز روح پروردن

چه خوش بود دو دلارام دست در گردن / به هم نشستن و حلوای آشتی خوردن

انصاف نیست پیش تو گفتن حدیث خویش / من عهد می‌کنم که نگویم دگر سخن

مراد خسرو از شیرین کناری بود و آغوشی / محبت کار فرهادست و کوه بیستون سفتن

چنانت دوست می‌دارم که وصلم دل نمی‌خواهد / کمال دوستی باشد مراد از دوست نگرفتن

گدایی پادشاهی را به شوخی دوست می‌دارد / نه بی او می‌توان بودن نه با او می‌توان گفتن