ز عقل اندیشهها زاید که مردم را بفرساید / گرت آسودگی باید برو عاشق شو ای عاقل
روز رستاخیز کان جا کس نپردازد به کس / من نپردازم به هیچ از گفت و گوی یار خویش
هر که خواهد در حق ما هر چه خواهد گو بگوی / ما نمیداریم دست از دامن دلدار خویش
عقل را پنداشتم در عشق تدبیری بود / من نخواهم کرد دیگر تکیه بر پندار خویش
یا چو دیدارم نمودی دل نبایستی شکست / یا نبایستی نمود اول مرا دیدار خویش
من هم اول روز گفتم جان فدای روز تو / شرط مردی نیست برگردیدن از گفتار خویش
یار بیگانه نگیرد هر که دارد یار خویش / ای که دستی چرب داری پیشتر دیوار خویش
این تویی با من و غوغای رقیبان از پس / وین منم با تو گرفته ره صحرا در پیش
هر کسی را هوسی در سر و کاری در پیش / من بیکار گرفتار هوای دل خویش
سر که نه در راه عزیزان رود / بار گرانست کشیدن به دوش
حیف بود مردن بی عاشقی / تا نفسی داری و نفسی بکوش
سعدی همه ساله پند مردم / میگوید و خود نمیکند گوش
ای خواجه برو به هر چه داری / یاری بخر و به هیچ مفروش
نه یاری سست پیمانست سعدی / که در سختی کند یاری فراموش
بیا تا هر چه هست از دست محبوب / بیاشامیم اگر زهرست اگر نوش
یکی را دست حسرت بر بناگوش / یکی با آن که میخواهد در آغوش
پری پیکر بتی کز سحر چشمش / نیامد خواب در چشمان من دوش
نشستم تا برون آیی خرامان / تو بیرون آمدی من رفتم از هوش
چه گنه کردم و دیدی که تعلق ببریدی / بنده بی جرم و خطایی نه صوابست مرانش
عهد ما با تو نه عهدی که تغیر بپذیرد / بوستانیست که هرگز نزند باد خزانش
گفتم از ورطه عشقت به صبوری به درآیم / باز میبینم و دریا نه پدیدست کرانش
خفته خاک لحد را که تو ناگه به سر آیی / عجب ار بازنیاید به تن مرده روانش
هر که از یار تحمل نکند یار مگویش / وان که در عشق ملامت نکشد مرد مخوانش
ما دگر بی تو صبر نتوانیم / که همین بود حد امکانش
لایق سعدی نبود این خرقه تقوا و زهد / ساقیا جامی بده وین جامه از سر برکنش
تا چه خواهد کرد با من دور گیتی زین دو کار / دست او در گردنم یا خون من در گردنش
عمر منست زلف تو بو که دراز بینمش / جان منست لعل تو بو که به لب رسانمش
هر که بپرسد ای فلان حال دلت چگونه شد / خون شد و دم به دم همی از مژه میچکانمش
هر که هوا گرفت و رفت از پی آرزوی دل / گوش مدار سعدیا بر خبر سلامتش
گر پند میخواهی بده ور بند میخواهی بنه / دیوانه سر خواهد نهاد آن گه نهد از سر هوس
با هر که بنشینم دمی کز یاد او غافل شوم / چون صبح بی خورشیدم از دل بر نمیآید نفس
گر آن شبهای باوحشت نمیبود / نمیدانست سعدی قدر این روز
مهست این یا ملک یا آدمیزاد / پری یا آفتاب عالم افروز
نکویی کن که دولت بینی از بخت / مبر فرمان بدگوی بدآموز
جهان بی ما بسی بودست و باشد / برادر جز نکونامی میندوز
سعدیا پیکر مطبوع برای نظرست / گر نبینی چه بود فایده چشم بصیر
عجب از عقل کسانی که مرا پند دهند / برو ای خواجه که عاشق نبود پندپذیر
گر بگویم که مرا حال پریشانی نیست / رنگ رخسار خبر میدهد از سر ضمیر
این حدیث از سر دردیست که من میگویم / تا بر آتش ننهی بوی نیاید ز عبیر
گر چه در خیل تو بسیار به از ما باشد / ما تو را در همه عالم نشناسیم نظیر
من نظر بازگرفتن نتوانم همه عمر / از من ای خسرو خوبان تو نظر بازمگیر
ما در این شهر غریبیم و در این ملک فقیر / به کمند تو گرفتار و به دام تو اسیر
تا روانم هست خواهم راند نامت بر زبان / تا وجودم هست خواهم کند نقشت در ضمیر
گم شدم در راه سودا ره نمایا ره نمای / شخصم از پای اندرآمد دستگیرا دستگیر
سعدی چو اسیر عشق ماندی / تدبیر تو چیست ترک تدبیر
آن را که مراد دوست باید / گو ترک مراد خویشتن گیر
سختم آید که به هر دیده تو را مینگرند / سعدیا غیرتت آمد نه عجب سعد غیور
بامدادان به تماشای چمن بیرون آی / تا فراغ از تو نماند به تماشای دگر
هر کسی را سر چیزی و تمنای کسیست / ما به غیر از تو نداریم تمنای دگر
روز بهارست خیز تا به تماشا رویم / تکیه بر ایام نیست تا دگر آید بهار
برگ درختان سبز پیش خداوند هوش / هر ورقی دفتریست معرفت کردگار
دور نباشد که خلق روز تصور کنند / گر بنمایی به شب طلعت خورشیدوار
خفتن عاشق یکیست بر سر دیبا و خار / چون نتواند کشید دست در آغوش یار
شرط عشقست که از دوست شکایت نکنند / لیکن از شوق حکایت به زبان میآید
عاشق آنست که بی خویشتن از ذوق سماع / پیش شمشیر بلا رقص کنان میآید
زمین باغ و بستان را به عشق باد نوروزی / بباید ساخت با جوری که از باد خزان آید
قلم خاصیتی دارد که سر تا سینه بشکافی / دگربارش بفرمایی به فرق سر دوان آید
من ای گل دوست میدارم تو را کز بوی مشکینت / چنان مستم که گویی بوی یار مهربان آید
مرا تو جان شیرینی به تلخی رفته از اعضا / الا ای جان به تن بازآ و گر نه تن به جان آید
نه چندان آرزومندم که وصفش در بیان آید / و گر صد نامه بنویسم حکایت بیش از آن آید
بندگی هیچ نکردیم و طمع میداریم / که خداوندی از آن سیرت و اخلاق آید
کبوتری که دگر آشیان نخواهد دید / قضا همیبردش تا به چنگ باز آید
گفتی به کام روزی با تو دمی برآرم / آن کام برنیامد ترسم که دم برآید
ز رنگ لاله مرا روی دلبر آید یاد / ز شکل سبزه مرا یاد خط یار آید
امیدوار چنانم که کار بسته برآید / وصال چون به سر آمد فراق هم به سر آید
اگر چه صاحب حسنند در جهان بسیار / چو آفتاب برآید ستاره ننماید
گویند چرا سعدی از عشق نپرهیزد / من مستم از این معنی هشیار سری باید
صبر بسیار بباید پدر پیر فلک را / تا دگر مادر گیتی چو تو فرزند بزاید
پس از دشواری آسانیست ناچار / ولیکن آدمی را صبر باید
سخن سعدی بشنو که تو خود زیبایی / خاصه آن وقت که در گوش کنی مروارید
جهد بسیار بکردم که نگویم غم دل / عاقبت جان به دهان آمد و طاقت برسید
آن که برگشت و جفا کرد به هیچم بفروخت / به همه عالمش از من نتوانند خرید
غیرتم گوید نگویم با حریفان راز خویش / باز میبینم که در آفاق دفتر میشود
تا نپنداری که با دیگر کسم خاطر خوشست / ظاهرم با جمع و خاطر جای دیگر میشود
پرتو خورشید عشق بر همه افتد ولیک / سنگ به یک نوع نیست تا همه گوهر شود
گر نگهی دوست وار بر طرف ما کنی / حقه همان کیمیاست وین مس ما زر شود
در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن / من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود
با آن همه بیداد او وین عهد بیبنیاد او / در سینه دارم یاد او یا بر زبانم میرود
محمل بدار ای ساروان تندی مکن با کاروان / کز عشق آن سرو روان گویی روانم میرود
گفتم به نیرنگ و فسون پنهان کنم ریش درون / پنهان نمیماند که خون بر آستانم میرود
ای ساربان آهسته رو کآرام جانم میرود / وآن دل که با خود داشتم با دلستانم میرود
این چنین بیخود نرفتی سنگ دل / گر بدانستی چه بر ما میرود
خواستم تا نظری بنگرم و بازآیم / گفت از این کوچه ما راه به در مینرود
صفت عاشق صادق به درستی آنست / که گرش سر برود از سر پیمان نرود
هر که دانست که منزلگه معشوق کجاست / مدعی باشد اگر بر سر پیکان نرود
گوهر قیمتی از کام نهنگان آرند / هر که او را غم جانست به دریا نرود
ماه رخسار بپوشی تو بت یغمایی / تا دل خلقی از این شهر به یغما نرود
بر دل آویختگان عرصه عالم تنگست / کان که جایی به گل افتاد دگر جا نرود
هر که مجموع نباشد به تماشا نرود / یار با یار سفرکرده به تنها نرود
روی بنمای که صبر از دل صوفی ببری / پرده بردار که هوش از تن عاقل برود
دلی از سنگ بباید به سر راه وداع / تا تحمل کند آن روز که محمل برود
گفتمش سیر ببینم مگر از دل برود / وان چنان پای گرفتست که مشکل برود
حیف آیدم که پای همی بر زمین نهی / کاین پای لایقست که بر چشم ما رود
من بودم و او نی قلم اندر سر من کش / با او نتوان گفت وجود دگری بود
در عالم وصفش به جهانی برسیدم / کاندر نظرم هر دو جهان مختصری بود
من بعد حکایت نکنم تلخی هجران / کان میوه که از صبر برآمد شکری بود
ملک دنیا همه با همت سعدی هیچست / پادشاهیش همین بس که گدای تو بود
غایت آنست که ما در سر کار تو رویم / مرگ ما باک نباشد چو بقای تو بود
به وفای تو که گر خشت زنند از گل من / همچنان در دل من مهر و وفای تو بود
تا تو را جای شد ای سرو روان در دل من / هیچ کس مینپسندم که به جای تو بود