مویی چنین دریغ نباشد گره زدن / بگذار تا کنار و برت مشک بو بود
پاکیزه روی در همه شهری بود ولیک / نه چون تو پاکدامن و پاکیزه خو بود
یا رب هلاک من مکن الا به دست دوست / تا وقت جان سپردنم اندر نظر بود
میندانم خطر دوزخ و سودای بهشت / هر کجا خیمه زنی اهل دل آن جا آیند
همچنین پیش وجودت همه خوبان عدمند / گر چه در چشم خلایق همه زیبا آیند
اخترانی که به شب در نظر ما آیند / پیش خورشید محالست که پیدا آیند
حدیث حسن تو و داستان عشق مرا / هزار لیلی و مجنون بر آن نیفزایند
حلالست رفتن به صحرا ولیک / نه انصاف باشد که بی ما روند
که گفت در رخ زیبا حلال نیست نظر / حلال نیست که بر دوستان حرام کنند
گر کند میل به خوبان دل من عیب مکن / کاین گناهیست که در شهر شما نیز کنند
سعدی به جفا ترک محبت نتوان گفت / بر در بنشینم اگر از خانه برانند
چشمی که جمال تو ندیدست چه دیدست / افسوس بر اینان که به غفلت گذرانند
هر کس غم دین دارد و هر کس غم دنیا / بعد از غم رویت غم بیهوده خورانند
گاه گاهی بگذر در صف دلسوختگان / تا ثناییت بگویند و دعایی بدمند
من همه قصد وصالش میکنم / وان ستمگر عزم هجران میکند
به گلستان نروم تا تو در آغوش منی / بلبل ار روی تو بیند طلب گل نکند
شهربند هوای نفس مباش / سگ شهر استخوان شکار کند
دو چشم مست تو کز خواب صبح برخیزند / هزار فتنه به هر گوشهای برانگیزند
و گر به خشم برانی طریق رفتن نیست / کجا روند که یار از تو خوبتر گیرند
تا گل روی تو دیدم همه گلها خارند / تا تو را یار گرفتم همه خلق اغیارند
پیش رویت دگران صورت بر دیوارند / نه چنین صورت و معنی که تو داری دارند
عیب شیرین دهنان نیست که خون میریزند / جرم صاحب نظرانست که دل میبندند
ما همانیم که بودیم و محبت باقیست / ترک صحبت نکند دل که به مهر آکندند
رنگ دستت نه به حناست که خون دل ماست / خوردن خون دل خلق به دستان تا چند
خار در پای گل از دور به حسرت دیدن / تشنه بازآمدن از چشمه حیوان تا چند
به سرو گفت کسی میوهای نمیآری / جواب داد که آزادگان تهی دستند
ما به یک شربت چنین بیخود شدیم / دیگران چندین قدح چون خوردهاند
پیش از این گویند سعدی دوست میدارد تو را / بیش از آنت دوست میدارم که ایشان گفتهاند
داغ پنهانم نمیبینند و مهر سر به مهر / آن چه بر اجزای ظاهر دیدهاند آن گفتهاند
دشمنی کردند با من لیکن از روی قیاس / دوستی باشد که دردم پیش درمان گفتهاند
عیب جویانم حکایت پیش جانان گفتهاند / من خود این پیدا همیگویم که پنهان گفتهاند
تا سر زلف پریشان تو محبوب منست / روزگارم به سر زلف پریشان ماند
چه حاجتست به شمشیر قتل عاشق را / حدیث دوست بگویش که جان برافشاند
آنان که ندانند پریشانی مشتاق / گویند که نالیدن بلبل به چه ماند
شیرین ننماید به دهانش شکر وصل / آن را که فلک زهر جدایی نچشاند
کشته شمشیر عشق حال نگوید که چون / تشنه دیدار دوست راه نپرسد که چند
پیر بودم ز جفای فلک و جور زمان / باز پیرانه سرم عشق جوان بازآمد
سعدی چمن آن روز به تاراج خزان داد / کز باغ دلش بوی گل یار برآمد
کام دلم آن بود که جان بر تو فشانم / آن کام میسر شد وین کار برآمد
چشم مجنون چو بخفتی همه لیلی دیدی / مدعی بود اگرش خواب میسر میشد
هر که معشوقی ندارد عمر ضایع میگذارد / همچنان ناپخته باشد هر که بر آتش نجوشد
سود بازرگان دریا بیخطر ممکن نگردد / هر که مقصودش تو باشی تا نفس دارد بکوشد
بر من اگر حرام شد وصل تو نیست بوالعجب / بوالعجب آن که خون من بر تو چرا حلال شد
تا کی ای دلبر دل من بار تنهایی کشد / ترسم از تنهایی احوالم به رسوایی کشد
گر جمله صنمها را صورت به تو مانستی / شاید که مسلمان را قبله صنمی باشد
یک امروزست ما را نقد ایام / مرا کی صبر فردای تو باشد
دو عالم را به یک بار از دل تنگ / برون کردیم تا جای تو باشد
لعلست یا لبانت قندست یا دهانت / تا در برت نگیرم نیکم یقین نباشد
گر گویمت که سروی سرو این چنین نباشد / ور گویمت که ماهی مه بر زمین نباشد
نخواهم بی تو یک دم زندگانی / که طیب عیش بی همدم نباشد
آهنگ دراز شب رنجوری مشتاق / با آن نتوان گفت که بیدار نباشد
تو مست خواب نوشین تا بامداد و بر من / شبها رود که گویی هرگز سحر نباشد
هوشم نماند با کس اندیشهام تویی بس / جایی که حیرت آمد سمع و بصر نباشد
الا گذر نباشد پیش تو اهل دل را / ور نه به هیچ تدبیر از تو گذر نباشد
ما را نظر به خیرست از حسن ماه رویان / هر کو به شر کند میل او خود بشر نباشد
گفتم به شیرمردی چشم از نظر بدوزم / با تیر چشم خوبان تقوا سپر نباشد
تو گمان مبر که سعدی ز جفا ملول گردد / که گرش تو بی جنایت بکشی جفا نباشد
تو در آینه نگه کن که چه دلبری ولیکن / تو که خویشتن ببینی نظرت به ما نباشد
اگرت سعادتی هست که زنده دل بمیری / به حیاتی اوفتادی که دگر فنا نباشد
چو فرهاد از جهان بیرون به تلخی میرود سعدی / ولیکن شور شیرینش بماند تا جهان باشد
میانت را و مویت را اگر صد ره بپیمایی / میانت کمتر از مویی و مویت تا میان باشد
خلایق در تو حیرانند و جای حیرتست الحق / که مه را بر زمین بینند و مه بر آسمان باشد
پری رویا چرا پنهان شوی از مردم چشمم / پری را خاصیت آنست کز مردم نهان باشد
جان برافشانم اگر سعدی خویشم خوانی / سر این دارم اگر طالع آنم باشد
گر تو را خاطر ما نیست خیالت بفرست / تا شبی محرم اسرار نهانم باشد
تیغ قهر ار تو زنی قوت روحم گردد / جام زهر ار تو دهی قوت روانم باشد
چون مرا عشق تو از هر چه جهان بازاستد / چه غم از سرزنش هر که جهانم باشد
گر نوازی چه سعادت به از این خواهم یافت / ور کشی زار چه دولت به از آنم باشد
دگرش چو بازبینی غم دل مگوی سعدی / که شب وصال کوتاه و سخن دراز باشد
چه نماز باشد آن را که تو در خیال باشی / تو صنم نمیگذاری که مرا نماز باشد
سخنی که نیست طاقت که ز خویشتن بپوشم / به کدام دوست گویم که محل راز باشد
به کرشمه عنایت نگهی به سوی ما کن / که دعای دردمندان ز سر نیاز باشد
شب عاشقان بیدل چه شبی دراز باشد / تو بیا کز اول شب در صبح باز باشد
عاشقان کشتگان معشوقند / هر که زندست در خطر باشد
به کنج غاری عزلت گزینم از همه خلق / گر آن لطیف جهان یار غار ما باشد
اگر هزار غمست از جهانیان بر دل / همین بسست که او غمگسار ما باشد
عقل را گفتم از این پس به سلامت بنشین / گفت خاموش که این فتنه دگر پیدا شد
که دید رنگ بهاری به رنگ رخسارت / که آب گل ببرد تا به یاسمن چه رسد
سعدی نظر از رویت کوته نکند هرگز / ور روی بگردانی در دامنت آویزد
تا دل به تو پیوستم راه همه دربستم / جایی که تو بنشینی بس فتنه که برخیزد
سعدی ز خود برون شو گر مرد راه عشقی / کان کس رسید در وی کز خود قدم برون زد
یا رب دلی که در وی پروای خود نگنجد / دست محبت آن جا خرگاه عشق چون زد
درخت میوه مقصود از آن بلندترست / که دست قدرت کوتاه ما بر او یازد
هرگز نشنیدهام که بادی / بوی گلی از تو خوشتر آورد
امروز یقین شد که تو محبوب خدایی / کز عالم جان این همه دل با تو روان کرد
پای گو بر سر عاشق نه و بر دیده دوست / حیف باشد که چنین کس به زمین میگذرد
چون حلقه در گوشم کند هر روز لطفش وعدهای / دیگر چو شب نزدیک شد چون زلف در پا میبرد
بسیار میگفتم که دل با کس نپیوندم ولی / دیدار خوبان اختیار از دست دانا میبرد
گفتم لب تو را که دل من تو بردهای / گفتا کدام دل چه نشان کی کجا که برد
ابرویش خم به کمان ماند و قد راست به تیر / کس ندیدم که چنین تیر و کمانی دارد
کافران از بت بیجان چه تمتع دارند / باری آن بت بپرستند که جانی دارد
غم دل با تو نگویم که نداری غم دل / با کسی حال توان گفت که حالی دارد
برون از خوردن و خفتن حیاتی هست مردم را / به جانان زندگانی کن بهایم نیز جان دارد
مرا گر دوستی با او به دوزخ میبرد شاید / به نقد اندر بهشتست آن که یاری مهربان دارد
تو پادشاهی گر چشم پاسبانان همه شب / به خواب درنرود پادشا چه غم دارد
نظر به روی تو انداختن حرامش باد / که جز تو در همه عالم کسی دگر دارد
عوام عیب کنندم که عاشقی همه عمر / کدام عیب که سعدی خود این هنر دارد
گر از مقابله شیر آید از عقب شمشیر / نه عاشقست که اندیشه از خطر دارد
هلاک ما به بیابان عشق خواهد بود / کجاست مرد که با ما سر سفر دارد
اگر نظر به دو عالم کند حرامش باد / که از صفای درون با یکی نظر دارد