اگر قبول کنی سر نهیم بر قدمت / چو بت پرست که در پیش بت نماز آرد
ز درد عشق تو دوشم امید صبح نبود / اسیر عشق چه تاب شب دراز آرد
گر من از عهدت بگردم ناجوانمردم نه مردم / عاشق صادق نباشد کز ملامت سر بخارد
من نه آن صورت پرستم کز تمنای تو مستم / هوش من دانی که بردست آن که صورت مینگارد
روزی اندر خاکت افتم ور به بادم میرود سر / کان که در پای تو میرد جان به شیرینی سپارد
هر که چیزی دوست دارد جان و دل بر وی گمارد / هر که محرابش تو باشی سر ز خلوت برنیارد
بیحاصلست یارا اوقات زندگانی / الا دمی که یاری با همدمی برآرد
زهرم چو نوشدارو از دست یار شیرین / بر دل خوشست نوشم بی او نمیگوارد
باشد که خود به رحمت یاد آورند ما را / ور نه کدام قاصد پیغام ما گذارد
دیدار یار غایب دانی چه ذوق دارد / ابری که در بیابان بر تشنهای ببارد
زهره مردان نداری چون زنان در خانه باش / ور به میدان میروی از تیرباران برمگرد
عافیت میبایدت چشم از نکورویان بدوز / عشق میورزی بساط نیک نامی درنورد
عقل را با عشق خوبان طاقت سرپنجه نیست / با قضای آسمانی برنتابد جهد مرد
چو گل به بار بود همنشین خار بود / چو در کنار بود خار در نمیگنجد
دگر به صورت هیچ آفریده دل ندهم / که با تو صورت دیوار در نمیگنجد
با هر که خبر گفتم از اوصاف جمیلش / مشتاق چنان شد که چو من بیخبر افتاد
در سوخته پنهان نتوان داشتن آتش / ما هیچ نگفتیم و حکایت به درافتاد
گفتیم که عقل از همه کاری به درآید / بیچاره فروماند چو عشقش به سر افتاد
طالب آنست که از شیر نگرداند روی / یا نباید که به شمشیر بگردد رایت
روزگاریست که سودای تو در سر دارم / مگرم سر برود تا برود سودایت
سعدی چو دوست داری آزاد باش و ایمن / ور دشمنی بباشد با هر که در جهانت
من آب زندگانی بعد از تو مینخواهم / بگذار تا بمیرم بر خاک آستانت
دانی چرا نخفتم تو پادشاه حسنی / خفتن حرام باشد بر چشم پاسبانت
آیینهای طلب کن تا روی خود ببینی / وز حسن خود بماند انگشت در دهانت
سرو را قامت خوبست و قمر را رخ زیبا / تو نه آنی و نه اینی که هم اینست و هم آنت
در اندیشه ببستم قلم وهم شکستم / که تو زیباتر از آنی که کنم وصف و بیانت
گر تو خواهی که یکی را سخن تلخ بگویی / سخن تلخ نباشد چو برآید به دهانت
در دلم هیچ نیاید مگر اندیشه وصلت / تو نه آنی که دگر کس بنشیند به مکانت
ای بادیه هجران تا عشق حرم باشد / عشاق نیندیشند از خار مغیلانت
با داغ تو رنجوری به کز نظرت دوری / پیش قدمت مردن خوشتر که به هجرانت
جان باختن آسانست اندر نظرت لیکن / این لاشه نمیبینم شایسته قربانت
دیوار سرایت را نقاش نمیباید / تو زینت ایوانی نه صورت ایوانت
حسن اندامت نمیگویم به شرح / خود حکایت میکند پیراهنت
گر جمله ببخشایی فضلست بر اصحابت / ور جمله بسوزانی حکمست بر املاکت
هر که هوایی نپخت یا به فراقی نسوخت / آخر عمر از جهان چون برود خام رفت
گر به همه عمر خویش با تو برآرم دمی / حاصل عمر آن دمست باقی ایام رفت
عارف مجموع را در پس دیوار صبر / طاقت صبرش نبود ننگ شد و نام رفت
مشعلهای برفروخت پرتو خورشید عشق / خرمن خاصان بسوخت خانگه عام رفت
ماه نتابد به روز چیست که در خانه تافت / سرو نروید به بام کیست که بر بام رفت
یاد تو میرفت و ما عاشق و بیدل بدیم / پرده برانداختی کار به اتمام رفت
هر که دلارام دید از دلش آرام رفت / چشم ندارد خلاص هر که در این دام رفت
سعدیا با یار عشق آسان بود / عشق باز اکنون که یار از دست رفت
در سرم بود که هرگز ندهم دل به خیال / به سرت کز سر من آن همه پندار برفت
صورت یوسف نادیده صفت میکردیم / چون بدیدیم زبان سخن از کار برفت
کیست آن لعبت خندان که پری وار برفت / که قرار از دل دیوانه به یک بار برفت
صد سفره دشمن بنهد طالب مقصود / باشد که یکی دوست بیاید به ضیافت
ای عقل نگفتم که تو در عشق نگنجی / در دولت خاقان نتوان کرد خلافت
انصاف نباشد که من خسته رنجور / پروانه او باشم و او شمع جماعت
جان بر کف دست آمده تا روی تو بیند / خود شرم نمیآیدش از ننگ بضاعت
چون دوست گرفتی چه غم از دشمن خون خوار / گو بوق ملامت بزن و کوس شناعت
آن را که میسر نشود صبر و قناعت / باید که ببندد کمر خدمت و طاعت
همه عالم صنم چین به حکایت گویند / صنم ماست که در هر خم زلفش چینیست
ای که شمشیر جفا بر سر ما آختهای / صلح کردیم که ما را سر پیکار تو نیست
مرد باید که جفا بیند و منت دارد / نه بنالد که مرا طاقت بدخویان نیست
ساربانا خبر از دوست بیاور که مرا / خبر از دشمن و اندیشه بدگویان نیست
من دگر میل به صحرا و تماشا نکنم / که گلی همچو رخ تو به همه بستان نیست
طبع تو سیر آمد از من جای دیگر دل نهاد / من که را جویم که چون تو طبع هرجاییم نیست
ترسم از تنهایی احوالم به رسوایی کشد / ترس تنهاییست ور نه بیم رسواییم نیست
دوستت دارم اگر لطف کنی ور نکنی / به دو چشم تو که چشم از تو به انعامم نیست
شب بر آنم که مگر روز نخواهد بودن / بامدادت که نبینم طمع شامم نیست
سعدیا نامت به رندی در جهان افسانه شد / از چه میترسی دگر بعد از سیاهی رنگ نیست
گر تو را کامی برآید دیر زود از وصل یار / بعد از آن نامت به رسوایی برآید ننگ نیست
هر چه خواهی کن که ما را با تو روی جنگ نیست / پنجه بر زورآوران انداختن فرهنگ نیست
هر که را با ماه رویی سرخوشست / دولتی دارد که پایانیش نیست
درد عشق از تندرستی خوشترست / گر چه بیش از صبر درمانیش نیست
کامران آن دل که محبوبیش هست / نیکبخت آن سر که سامانیش نیست
گر دلی داری به دلبندی بده / ضایع آن کشور که سلطانیش نیست
دوستان گویند سعدی خیمه بر گلزار زن / من گلی را دوست میدارم که در گلزار نیست
ما زبان اندرکشیدیم از حدیث خلق و روی / گر حدیثی هست با یارست و با اغیار نیست
خلاص بخش خدایا همه اسیران را / مگر کسی که اسیر کمند زیباییست
مرا و یاد تو بگذار و کنج تنهایی / که هر که با تو به خلوت بود نه تنهاییست
من چه در پای تو ریزم که پسند تو بود / جان و سر را نتوان گفت که مقداری هست
گر بگویم که مرا با تو سر و کاری نیست / در و دیوار گواهی بدهد کاری هست
خبر از عشق نبودست و نباشد همه عمر / هر که او را خبر از شنعت و رسوایی هست
هرگز از دوست شنیدی که کسی بشکیبد / دوستی نیست در آن دل که شکیبایی هست
راست گفتی که فرج یابی اگر صبر کنی / صبر نیکست کسی را که توانایی هست
ای که مانند تو بلبل به سخندانی نیست / نتوان گفت که طوطی به شکرخایی هست
سروها دیدم در باغ و تأمل کردم / قامتی نیست که چون تو به دلارایی هست
هزار نوبت اگر خاطرم بشورانی / از این طرف که منم همچنان صفایی هست
روا بود که چنین بیحساب دل ببری / مکن که مظلمه خلق را جزایی هست
بجز پیشت نخواهم سر نهادن / اگر بالین نباشد آستان هست
اگر پیشم نشینی دل نشانی / و گر غایب شوی در دل نشان هست
مرا خود با تو چیزی در میان هست / و گر نه روی زیبا در جهان هست
گر متفرق شود خاک من اندر جهان / باد نیارد ربود گرد من از کوی دوست
داروی مشتاق چیست زهر ز دست نگار / مرهم عشاق چیست زخم ز بازوی دوست
ولوله در شهر نیست جز شکن زلف یار / فتنه در آفاق نیست جز خم ابروی دوست
آب حیات منست خاک سر کوی دوست / گر دو جهان خرمیست ما و غم روی دوست
هزار سال پس از مرگ من چو بازآیی / ز خاک نعره برآرم که مرحبا ای دوست
از دل برون شو ای غم دنیا و آخرت / یا خانه جای رخت بود یا مجال دوست
سعدی اگر طالبی راه رو و رنج بر / کعبه دیدار دوست صبر بیابان اوست
میل ندارم به باغ انس نگیرم به سرو / سروی اگر لایقست قد خرامان اوست
گر بزند بیگناه عادت بخت منست / ور بنوازد به لطف غایت احسان اوست
گر کند انعام او در من مسکین نگاه / ور نکند حاکمست بنده به فرمان اوست
چند نصیحت کنند بیخبرانم به صبر / درد مرا ای حکیم صبر نه درمان اوست
عنبرین چوگان زلفش را گر استقصا کنی / زیر هر مویی دلی بینی که سرگردان چو گوست
هر که با مستان نشیند ترک مستوری کند / آبروی نیک نامان در خرابات آب جوست
ز دوست هر که تو بینی مراد خود خواهد / مراد خاطر سعدی مراد خاطر اوست
بتا هلاک شود دوست در محبت دوست / که زندگانی او در هلاک بودن اوست
گر خیال یاری اندیشند باری چون تو یار / یا هوای دوستی ورزند باری چون تو دوست
وقت آنست که مردم ره صحرا گیرند / خاصه اکنون که بهار آمد و فروردین است