همه آرام گرفتند و شب از نیمه گذشت / وان چه در خواب نشد چشم من و پروین است
درون خلوت ما غیر در نمیگنجد / برو که هر که نه یار منست بار منست
مرا هرآینه خاموش بودن اولیتر / که جهل پیش خردمند عذر نادانست
دل میبرد این خط نگارین / گویی خط روی دلستانست
این باد بهار بوستانست / یا بوی وصال دوستانست
عاشق گریختن نتواند که دست شوق / هر جا که میرود متعلق به دامن است
دردا که بپختیم در این سوز نهانی / وان را خبر از آتش ما نیست که خامست
غیرت نگذارد که بگویم که مرا کشت / تا خلق ندانند که معشوقه چه نامست
دنیا خوشست و مال عزیزست و تن شریف / لیکن رفیق بر همه چیزی مقدمست
هرگز حسد نبرده و حسرت نخوردهام / جز بر دو روی یار موافق که در همست
خواهی چو روز روشن دانی تو حال من / از تیره شب بپرس که او نیز محرمست
سعدی آسانست با هر کس گرفتن دوستی / لیک چون پیوند شد خو باز کردن مشکلست
گر به صد منزل فراق افتد میان ما و دوست / همچنانش در میان جان شیرین منزلست
ساربان آهسته ران کآرام جان در محملست / چارپایان بار بر پشتند و ما را بر دلست
آن که میگوید نظر در صورت خوبان خطاست / او همین صورت همیبیند ز معنی غافلست
باش تا دیوانه گویندم همه فرزانگان / ترک جان نتوان گرفتن تا تو گویی عاقلست
عاشقی میگفت و خوش خوش میگریست / جان بیاساید که جانان قاتلست
بذل جاه و مال و ترک نام و ننگ / در طریق عشق اول منزلست
به خشم رفته ما را که میبرد پیغام / بیا که ما سپر انداختیم اگر جنگست
دگر بخفته نمیبایدم شراب و سماع / که نیک نامی در دین عاشقان ننگست
دلی که عاشق و صابر بود مگر سنگست / ز عشق تا به صبوری هزار فرسنگست
سعدی جفا نبرده چه دانی تو قدر یار / تحصیل کام دل به تکاپوی خوشترست
سعدی دگر به گوشه وحدت نمیرود / خلوت خوشست و صحبت اصحاب خوشترست
دوش آرزوی خواب خوشم بود یک زمان / امشب نظر به روی تو از خواب خوشترست
شمعی به پیش روی تو گفتم که برکنم / حاجت به شمع نیست که مهتاب خوشترست
من خود از عشق لبت فهم سخن مینکنم / هرچ از آن تلخترم گر تو بگویی شکرست
آدمی صورت اگر دفع کند شهوت نفس / آدمی خوی شود ور نه همان جانورست
گر من از دوست بنالم نفسم صادق نیست / خبر از دوست ندارد که ز خود با خبرست
هر کسی را نتوان گفت که صاحب نظرست / عشقبازی دگر و نفس پرستی دگرست
تو که در خواب بودهای همه شب / چه نصیبت ز بلبل سحرست
گفتیم عشق را به صبوری دوا کنیم / هر روز عشق بیشتر و صبر کمترست
شبهای بی توام شب گورست در خیال / ور بی تو بامداد کنم روز محشرست
ابنای روزگار به صحرا روند و باغ / صحرا و باغ زنده دلان کوی دلبرست
شاهد که در میان نبود شمع گو بمیر / چون هست اگر چراغ نباشد منورست
هرگز وجود حاضر غایب شنیدهای / من در میان جمع و دلم جای دیگرست
از هر چه میرود سخن دوست خوشترست / پیغام آشنا نفس روح پرورست
با جمله برآمیزی و از ما بگریزی / جرم از تو نباشد گنه از بخت رمیدهست
ما از تو به غیر از تو نداریم تمنا / حلوا به کسی ده که محبت نچشیدست
رحمت نکند بر دل بیچاره فرهاد / آن کس که سخن گفتن شیرین نشنیدست
گر مدعیان نقش ببینند پری را / دانند که دیوانه چرا جامه دریدست
شب فراق که داند که تا سحر چند است / مگر کسی که به زندان عشق دربند است
گر تو انکار نظر در آفرینش میکنی / من همیگویم که چشم از بهر این کار آمدست
من دگر در خانه ننشینم اسیر و دردمند / خاصه این ساعت که گفتی گل به بازار آمدست
آن پری کز خلق پنهان بود چندین روزگار / باز میبینم که در عالم پدیدار آمدست
سعدیا حال پراکنده گوی آن داند / که همه عمر به چوگان کسی افتادست
به دلارام بگو ای نفس باد سحر / کار ما همچو سحر با نفسی افتادست
گفتند میهمانی عشاق میکنی / سعدی به بوسهای ز لبت میهمان توست
صد پیرهن قبا کنم از خرمی اگر / بینم که دست من چو کمر در میان توست
هر شاهدی که در نظر آمد به دلبری / در دل نیافت راه که آن جا مکان توست
گر یک نظر به گوشه چشم ارادتی / با ما کنی و گر نکنی حکم از آن توست
سخن خویش به بیگانه نمییارم گفت / گله از دوست به دشمن نه طریق ادبست
آدمی نیست که عاشق نشود وقت بهار / هر گیاهی که به نوروز نجنبد حطبست
در گلستانی کان گلبن خندان بنشست / سرو آزاد به یک پای غرامت برخاست
هر که با شاهد گلروی به خلوت بنشست / نتواند ز سر راه ملامت برخاست
درد دل پیش که گویم غم دل با که خورم / روم آن جا که مرا محرم اسرار آن جاست
آخر ای باد صبا بویی اگر میآری / سوی شیراز گذر کن که مرا یار آن جاست
من در این جای همین صورت بی جانم و بس / دلم آن جاست که آن دلبر عیار آن جاست
سعدی اگر عاشقی میل وصالت چراست / هر که دل دوست جست مصلحت خود نخواست
درد دل دوستان گر تو پسندی رواست / هر چه مراد شماست غایت مقصود ماست
مالک رد و قبول هر چه کند پادشاست / گر بزند حاکمست ور بنوازد رواست
سعدی از اخلاق دوست هر چه برآید نکوست / گو همه دشنام گو کز لب شیرین دعاست
گر بنوازی به لطف ور بگدازی به قهر / حکم تو بر من روان زجر تو بر من رواست
تیغ برآر از نیام زهر برافکن به جام / کز قبل ما قبول وز طرف ما رضاست
مالک ملک وجود حاکم رد و قبول / هر چه کند جور نیست ور تو بنالی جفاست
گر برود جان ما در طلب وصل دوست / حیف نباشد که دوست دوستتر از جان ماست
سلسله موی دوست حلقه دام بلاست / هر که در این حلقه نیست فارغ از این ماجراست
ما را سر باغ و بوستان نیست / هر جا که تویی تفرج آن جاست
نمیتوانم بی او نشست یک ساعت / چرا که از سر جان بر نمیتوانم خاست
مرا به هر چه کنی دل نخواهی آزردن / که هر چه دوست پسندد به جای دوست رواست
نشاید خرمن بیچارگان سوخت / نمیباید دل درمندگان خست
به دل گفتم ز چشمانش بپرهیز / که هشیاران نیاویزند با مست
دیر آمدیای نگار سرمست / زودت ندهیم دامن از دست
غلام دولت آنم که پای بند یکیست / به جانبی متعلق شد از هزار برست
خدنگ غمزه از هر سو نهان انداختن تا کی / سپر انداخت عقل از دست ناوکهای خون ریزت
غیرتم هست و اقتدارم نیست / که بپوشم ز چشم اغیارت
بازگویم نه که این صورت و معنی که تو راست / نتواند که ببیند مگر اهل نظرت
بارها گفتهام این روی به هر کس منمای / تا تأمل نکند دیده هر بی بصرت
جرم بیگانه نباشد که تو خود صورت خویش / گر در آیینه ببینی برود دل ز برت
دوست دارم که بپوشی رخ همچون قمرت / تا چو خورشید نبینند به هر بام و درت
دل هر که صید کردی نکشد سر از کمندت / نه دگر امید دارد که رها شود ز بندت
کهن شود همه کس را به روزگار ارادت / مگر مرا که همان عشق اولست و زیادت
مگر دهان تو آموخت تنگی از دل من / وجود من ز میان تو لاغری آموخت
مرا به شاعری آموخت روزگار آن گه / که چشم مست تو دیدم که ساحری آموخت
همه قبیله من عالمان دین بودند / مرا معلم عشق تو شاعری آموخت
برفت رونق بازار آفتاب و قمر / از آن که ره به دکان تو مشتری آموخت
تو درخت خوب منظر همه میوهای ولیکن / چه کنم به دست کوته که نمیرسد به سیبت
تو برون خبر نداری که چه میرود ز عشقت / به درآی اگر نه آتش بزنیم در حجیبت
عجب از کسی در این شهر که پارسا بماند / مگر او ندیده باشد رخ پارسافریبت
اگرم تو خصم باشی نروم ز پیش تیرت / و گرم تو سیل باشی نگریزم از نشیبت
متناسبند و موزون حرکات دلفریبت / متوجه است با ما سخنان بی حسیبت
حیف باشد بر چنان تن پیرهن / ظلم باشد بر چنان صورت نقاب
او سخن میگوید و دل میبرد / و او نمک میریزد و مردم کباب
هر که بازآید ز در پندارم اوست / تشنه مسکین آب پندارد سراب
دوش در خوابم در آغوش آمدی / وین نپندارم که بینم جز به خواب
تو را حکایت ما مختصر به گوش آید / که حال تشنه نمیدانی ای گل سیراب
هر کو نظری دارد با یار کمان ابرو / باید که سپر باشد پیش همه پیکانها
هر تیر که در کیشست گر بر دل ریش آید / ما نیز یکی باشیم از جمله قربانها
تا خار غم عشقت آویخته در دامن / کوته نظری باشد رفتن به گلستانها
تا عهد تو دربستم عهد همه بشکستم / بعد از تو روا باشد نقض همه پیمانها
ای مهر تو در دلها وی مهر تو بر لبها / وی شور تو در سرها وی سر تو در جانها