گر خاطر شریفت رنجیده شد ز حافظ / بازآ که توبه کردیم از گفته و شنیده
آن آهوی سیه چشم از دام ما برون شد / یاران چه چاره سازم با این دل رمیده
آن لعل دلکشش بین وان خنده دل آشوب / وان رفتن خوشش بین وان گام آرمیده
آب و آتش به هم آمیختهای از لب لعل / چشم بد دور که بس شعبدهباز آمدهای
ای که با سلسه زلف دراز آمدهای / فرصتت باد که دیوانه نواز آمدهای
حافظا در دل تنگت چو فرود آمد یار / خانه از غیر نپرداختهای یعنی چه
شاه خوبانی و منظور گدایان شدهای / قدر این مرتبه نشناختهای یعنی چه
ناگهان پرده برانداختهای یعنی چه / مست از خانه برون تاختهای یعنی چه
وصال او ز عمر جاودان به / خداوندا مرا آن ده که آن به
ای بخت سرکش تنگش به بر کش / گه جام زرکش گه لعل دلخواه
منم که بی تو نفس میکشم زهی خجلت / مگر عفو کنی ورنه چیست عذر گناه
ما محرمان خلوت انسیم غم مخور / با یار آشنا سخن آشنا بگو
گفت مگر ز لعل من بوسه نداری آرزو / مردم از این هوس ولی قدرت و اختیار کو
اگرچه مرغ زیرک بود حافظ در هواداری / به تیر غمزه صیدش کرد چشم آن کمان ابرو
تو کافردل نمیبندی نقاب زلف و میترسم / که محرابم بگرداند خم آن دلستان ابرو
مرا چشمیست خون افشان ز دست آن کمان ابرو / جهان بس فتنه خواهد دید از آن چشم و از آن ابرو
شاهنشین چشم من تکیه گه خیال توست / جای دعاست شاه من بی تو مباد جای تو
شور و شراب عشق تو آن نفسم رود ز سر / کاین سر پر هوس شود خاک در سرای تو
من که ملول گشتمی از نفس فرشتگان / قال و مقال عالمی میکشم از برای تو
تاب بنفشه میدهد طره مشکسای تو / پرده غنچه میدرد خنده دلگشای تو
گفتم ای بخت بخفتیدی و خورشید دمید / گفت با این همه از سابقه نومید مشو
مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو / یادم از کشته خویش آمد و هنگام درو
کلک حافظ شکرین میوه نباتیست به چین / که در این باغ نبینی ثمری بهتر از این
ناصحم گفت که جز غم چه هنر دارد عشق / برو ای خواجه عاقل هنری بهتر از این
گر چو فرهادم به تلخی جان برآید باک نیست / بس حکایتهای شیرین میماند ز من
او به خونم تشنه و من بر لبش تا چون شود / کام بستانم از او یا داد بستاند ز من
روی رنگین را به هر کس مینماید همچو گل / ور بگویم بازپوشان بازپوشاند ز من
گفتم به دلق زرق بپوشم نشان عشق / غماز بود اشک و عیان کرد راز من
با دوستان مضایقه در عمر و مال نیست / صد جان فدای یار نصیحت نیوش کن
به پیر میکده گفتم که چیست راه نجات / بخواست جام می و گفت عیب پوشیدن
وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم / که در طریقت ما کافریست رنجیدن
منم که شهره شهرم به عشق ورزیدن / منم که دیده نیالودهام به بد دیدن
فرصت شمار صحبت کز این دوراهه منزل / چون بگذریم دیگر نتوان به هم رسیدن
گه چون نسیم با گل راز نهفته گفتن / گه سر عشقبازی از بلبلان شنیدن
از جان طمع بریدن آسان بود ولیکن / از دوستان جانی مشکل توان بریدن
دانی که چیست دولت دیدار یار دیدن / در کوی او گدایی بر خسروی گزیدن
غم دل چند توان خورد که ایام نماند / گو نه دل باش و نه ایام چه خواهد بودن
من از دست غمت مشکل برم جان / ولی دل را تو آسان بردی از من
با صبا در چمن لاله سحر میگفتم / که شهیدان کهاند این همه خونین کفنان
دامن دوست به دست آر و ز دشمن بگسل / مرد یزدان شو و فارغ گذر از اهرمنان
پیر پیمانهکش من که روانش خوش باد / گفت پرهیز کن از صحبت پیمان شکنان
کمتر از ذره نهای پست مشو مهر بورز / تا به خلوتگه خورشید رسی چرخ زنان
شاه شمشاد قدان خسرو شیرین دهنان / که به مژگان شکند قلب همه صف شکنان
ز دلگرمی حافظ بر حذر باش / که دارد سینهای چون دیگ جوشان
سخن این است که ما بی تو نخواهیم حیات / بشنو از پیک خبرگیر و سخن بازرسان
ما و خورشید به منزل چو به امر تو رسند / یا مه روی مرا نیز به من بازرسان
میسوزم از فراقت روی از جفا بگردان / هجران بلای ما شد یا رب بلا بگردان
حافظا از آب زندگی شعر تو داد شربتم / ترک طبیب کن بیا نسخه شربتم بخوان
فاتحهای چو آمدی بر سر خستهای بخوان / لب بگشا که میدهد لعل لبت به مرده جان
خنده و گریه عشاق ز جایی دگر است / میسرایم به شب و وقت سحر میمویم
حافظا ار خصم خطا گفت نگیریم بر او / ور به حق گفت جدل با سخن حق نکنیم
گر بدی گفت حسودی و رفیقی رنجید / گو تو خوش باش که ما گوش به احمق نکنیم
آسمان کشتی ارباب هنر میشکند / تکیه آن به که بر این بحر معلق نکنیم
عیب درویش و توانگر به کم و بیش بد است / کار بد مصلحت آن است که مطلق نکنیم
ما نگوییم بد و میل به ناحق نکنیم / جامه کس سیه و دلق خود ازرق نکنیم
حافظا این حال عجب با که توان گفت که ما / بلبلانیم که در موسم گل خاموشیم
میکشیم از قدح لاله شرابی موهوم / چشم بد دور که بی مطرب و می مدهوشیم
خوش هواییست فرح بخش خدایا بفرست / نازنینی که به رویش می گلگون نوشیم
یکی از عقل میلافد یکی طامات میبافد / بیا کاین داوریها را به پیش داور اندازیم
اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد / من و ساقی به هم تازیم و بنیادش براندازیم
بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم / فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم
حافظ آب رخ خود بر در هر سفله مریز / حاجت آن به که بر قاضی حاجات بریم
قدر وقت ار نشناسد دل و کاری نکند / بس خجالت که این حاصل اوقات بریم
سلطان ازل گنج غم عشق به ما داد / تا روی در این منزل ویرانه نهادیم
من از چشم تو ای ساقی خراب افتادهام لیکن / بلایی کز حبیب اید هزارش مرحبا گفتیم
صلاح از ما چه میجویی که مستان را صلا گفتیم / به دور نرگس مستت سلامت را دعا گفتیم
گفت خود دل دادی به ما دل حافظا / ما محصل بر کسی نگماشتیم
شیوه چشمت فریب جنگ داشت / ما غلط کردیم و صلح انگاشتیم
گفتوگو آیین درویشی نبود / ورنه با تو ماجراها داشتیم
تا درخت دوستی بر کی دهد / حالیا رفتیم و تخمی کاشتیم
ما ز یاران چشم یاری داشتیم / خود غلط بود آنچه ما پنداشتیم
فکر بهبود خود ای دل ز دری دیگر کن / درد عاشق نشود به به مداوای حکیم
ره رو منزل عشقیم و ز سرحد عدم / تا به اقلیم وجود این همه راه آمدهایم
گفتی که حافظا دل سرگشتهات کجاست / در حلقههای آن خم گیسو نهادهایم
ما ملک عافیت نه به لشکر گرفتهایم / ما تخت سلطنت نه به بازو نهادهایم
چون سر آمد دولت شبهای وصل / بگذرد ایام هجران نیز هم
دردم از یار است و درمان نیز هم / دل فدای او شد و جان نیز هم
زاهد برو که طالع اگر طالع من است / جامم به دست باشد و زلف نگار هم
به هواداری او ذره صفت رقص کنان / تا لب چشمه خورشید درخشان بروم
نذر کردم گر از این غم به درآیم روزی / تا در میکده شادان و غزل خوان برم
گرچه دانم که به جایی نبرد راه غریب / من به بوی سر آن زلف پریشان بروم
خرم آن روز کز این منزل ویران بروم / راحت جان طلبم و از پی جانان بروم
در خرابات مغان نور خدا میبینم / این عجب بین که چه نوری ز کجا میبینم
لبت شکر به مستان داد و چشمت می به میخواران / منم کز غایت حرمان نه با آنم نه با اینم
مگر دیوانه خواهم شد در این سودا که شب تا روز / سخن با ما میگویم پری در خواب میبینم
سر به آزادگی از خلق برآرم چو سرو / گر دهد دست که دامن ز جهان درچینم
جام میگیرم و از اهل ریا دور شوم / یعنی از اهل جهان پاکدلی بگزینم
اگر بر جای من غیری گزیند دوست حاکم اوست / حرامم باد اگر کم جان به جای دوست بگزینم
به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم / بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم
زلف دلبر دام راه و غمزهاش تیر بلاست / یاد دار ای دل که چندینت نصیحت میکنم
خاک کویت زحمت ما برنتابد بیش از این / لطفها کردی بتا تخفیف زحمت میکنم
روزگاری شد که در میخانه خدمت میکنم / در لباس فقر کار اهل دولت میکنم
این جان عاریت که به حافظ سپرد دوست / روزی رخش ببینم و تسلیم وی کنم
من که ره بردم به گنج حسن بیپایان دوست / صد گدای همچو خود را بعد از این قارون کنم
دوش سودای رخش گفتم ز سر بیرون کنم / گفت کو زنجیر تا تدبیر این مجنون کنم
مایه خوشدلی آنجاست که دلدار آنجاست / میکنم جهد که خود را مگر آنجا فکنم
دل دیوانه از آن شد که نصیحت شنود / مگرش هم ز سر طلف تو زنجیر کنم
من که دارم در گدایی گنج سلطانی به دست / کی طمع در گردش دون پرور کنم
عشق دردانهست و من غواص و دریا میکده / سر فروبرم در آنجا تا کجا سر برکنم
من که عیب توبه کاران کرده باشم بارها / توبه از می وقت گل دیوانه باشم گر کنم