بی تو ای سرو روان با گل و گلشن چه کنم / زلف سنبل چه کشم عارض سوسن چه کنم
هرچند کان آرام دل نبخشد کام دل / نقش خیالی میکشم فال دوامی میزنم
بی ماه مهرافروز خود تا بگذرانم روز خود / دامی به راهی مینهم مرغی به دامی میزنم
در شان من به دردکشی ظن بد مبر / کآلوده گشت جامه ولی پاکدامنم
چل سال رفت که من لاف میزنم / کز چاکران پیر مغان کمترین منم
شاه شوریده سران خوان من بیسامان را / زان که در کم خردی از همه عالم بیشم
خرقه پوشی من از غایت دین داری نیست / پردهای بر سر صد عیب نهان میپوشم
پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت / من چرا ملک جهان را به جوی نفروشم
قصد جان است طمع در لب جانان کردن / تو مرا بین که در این کار به جان میکوشم
من که از آتش دل چون خم می در جوشم / مهر بر لب زده خون میخورم و خاموشم
شهریست پر کرشمه حوران ز شش جهت / چیزیم نیست ورنه خریدار هر ششم
از بس که چشم مست در این شهر دیدهام / حقا که می نمیخورم اکنون و سرخوشم
چو کار عمر نه پیداست باری آن اولی / که روز واقعه پیش نگار خود باشم
همیشه پیشه من عاشقی و رندی بود / دگر بکوشم و مشغول کار خود باشم
غم غریبی و غربت چو برنمیتابم / به شهر خود روم و شهریار خود باشم
گرچه پیرم تو شبی تنگ در آغوشم کش / تا سحرگه ز کنار تو جوان برخیزم
بر سر تربت من با می و مطرب بنشین / تا به بویت ز لحد رقص کنان برخیزم
صحبت حور نخواهم که بود عین قصور / با خیال تو اگر با دگری پردازم
گر خلوت ما را به شبی از رخ بفروزی / چون صبح بر آفاق جهان سر بفرازم
به یاد یار و دیار آنچنان بگریم زار / که از جهان ره و رسم سفر براندازم
قدح پر کن که من در دولت عشق / جوان بخت جهانم گرچه پیرم
چنان پر شد فضای سینه از دوست / که فکر خویش گم شد از ضمیرم
برآی ای آفتاب صبح امید / که در دست شب هجران اسیرم
کمان ابرویت را گو بزن تیر / که پیش دست و بازویت بمیرم
به هر نظر بت ما جلوه میکند لیکن / کس این کرشمه نبیند که من همی نگرم
مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم / هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم
حافظا چون غم و شادی در گذر است / بهتر آن است که من خاطر خود خوش دارم
دیده بخت به افسانه او شد در خواب / کو نسیمی ز عنایت که کند بیدارم
پاسبان حرم دل شدهام شب همه شب / تا در این پرده جز اندیشه او نگذارم
من از بازوی خود دارم بسی شکر / که زور مردم آزاری ندارم
دیشب به سیل اشک ره خواب میزدم / نقشی به یاد خط تو بر آب میزدم
اینکه پیرانه سرم صحبت یوسف بنواخت / اجر صبریست که در کلبه احزان کردم
نقش مستوری و مستی نه به دست من و توست / آنچه سلطان ازل گفت بکن آن کردم
در خلاف آمد عادت بطلب کام که من / کسب جمعیت از آن زلف پریشان کردم
سایهای بر دل ریشم فکن ای گنج روان / که من این خانه به سودای تو ویران کردم
به سامانم نمیپرسی نمیدانم چه در سر داری / به درمانم نمیکوشی نمیدانی مگر دردم
مرا میبینی و هر دم زیادت میکنی دردم / تو را میبینم و میلم زیادت میشود هر دم
میخورد خون دلم مردمک دیده سراست / که چرا دل به جگر گوشه مردم دادم
گوهر بخت مرا هیچ منجم نشناخت / یا رب از مادر گیتی به چه طالع زادم
نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست / چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم
فاش میگویم و از گفته خویش دلشادم / بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم
حافظ از جور تو حاشا که بگرداند روی / من از آن روز که در بند توام آزادم
شهره شهر مشو تا ننهم سر در کوه / شور شیرین منما تا نکنی فرهادم
شمع هر جمع مشو ورنه بسوزی ما را / یاد هر قوم مکن تا نروی از یادم
یار بیگانه مشو تا نبری از خویشم / غم اغیار مخور تا نکنی ناشادم
زلف را حلقه مکن تا نکنی دربندم / طره را تاب مده تا ندهی بر بادم
زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم / ناز بنیاد مکن تا نکنی بنیادم
اگرچه خرمن عمرم غم تو داد بر باد / به خاک پای عزیزت که عهد نشکستم
هرچند غرق بحر گناهم ز صد جهت / تا آشنای عشق شدم ز اهل رحمتم
ماجرای من و معشوق مرا پایان نیست / هرچه آغاز ندارد نپذیرد انجام
مرحبا طایر فرخ پی فرخنده پیام / خیر مقدم چه خبر دوست کجا راه کدام
گفتم که کی ببخشی بر جان ناتوانم / گفت آن زمان که نبود جان در میان حائل
حلاج بر سر دار این نکته خوش سراید / از شافعی نپرسند امثال این مسائل
تحصیل عشق و رندی آسان نمود اول / آخر بسوخت جانم در کسب این فضایل
گفته بودی که شوم مست و دو بوست بدهم / وعده از حد بشد و ما نه دو دیدیم و نه یک
تویی آن گوهر پاکیزه که در عالم قدس / ذک خیر تو بود حاصل تسبیح ملک
تو را چنان که تویی هر نظر کجا بیند / به قدر دانش خود هر کس کند ادراک
مرا امید وصال تو زنده میدارد / وگرنه هر دمم از هجر توست بیم هلاک
هزار دشمنم ار میکنند قصد هلاک / گرم تو دوستی از دشمنان ندارم باک
اگر شراب خوری جرعهای فشان بر خاک / از آن گناه که نفعی رسد به غیر چه باک
دریغ و درد که تا این زمان ندانستم / که کیمیای سعادت رفیق بود رفیق
جهان و کار جهان جمله هیچ بر هیچ است / هزار بار من این نکته کردهام تحقیق
فلک چو دید سرم را اسیر چنبر عشق / ببست گردن صبرم به ریسمان فراق
صوفی شهر بین که چون لقمه شبهه میخورد / پاردمش دراز باد آن حیوان خوش علف
ابروی دوست کی شود دست کش خیال من / کس نزدست از این کمان تیر مراد بر هدف
از خم ابروی توام هیچ گشایشی نشد / وه که در این خیال کج عمر عزیز شد تلف
طالع اگر مدد دهد دامنش آورم به کف / گر بکشم زهی طرب ور بکشد زهی شرف
نشاط و عیش و جوانی چو گل غنیمت دان / که حافظ نبود بر رسول غیر بلاغ
سرفرازم کن شبی از وصل خود ای نازنین / تا منور گردد از دیدارت ایوانم چو شمع
در شب هجران مرا پروانه وصلی فرست / ورنه از دردت جهانی را بسوزانم چو شمع
در وفای عشق تو مشهور خوبانم چو شمع / شب نشین کوی سربازان و رندانم چو شمع
طره شاهد دنیی همه بند است و فریب / عارفان بر سر این رشته نجویند نزاع
ما آزمودیم در این شهر بخت خویش / بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش
خواهی که سخت و سست جهان بر تو بگذرد / بگذر ز عهد سست و سخنهای سخت خویش
نه عمر خضر ماند و نه ملک اسکندر / نزاع بر سر دنیی دون مکن درویش
چو بید بر سر ایمان خویش میلرزم / که دل به دست کمان ابروییست کافرکیش
بر بساط نکته دانان خودفروشی شرط نیست / یا سخن دانسته گو ای مرد عاقل یا خموش
در حریم عشق نتوان زد دم از گفت و شنید / زان که آنجا جمله اعضا چشم باید بود و گوش
تا نگردی آشنا زین پرده رمزی نشنوی / گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش
گفت آسان گیر بر خود کارها کز روی طبع / سخت میگردد جهان بر مردمان سخت کوش
لطف الهی بکند کار خویش / مژده رحمت برساند سروش
ز کوی میکده دوشش به دوش میبردند / اما شهر که سجاده میکشید به دوش
اگر پوسیده گردد استخوانم / نگردد مهرت از جانم فراموش
هرکه ترسد ز ملال انده عشقش نه حلال / سر ما و قدمش یا لب ما و دهنش
گرچه از کوی وفا گشت به صد مرحله دور / دور باد آفت دور فلک از جان و تنش
نظر کردن به درویشان منافی بزرگی نیست / سلیمان با چنان حشمت نظرها بود با مورش
ای که در کوچه معشوقه ما میگذری / بر حذر باش که سرمیشکند دیوارش
دلربایی همه آن نیست که عاشق بکشند / خواجه آنست که باشد غم خدمتکارش
تکیه بر تقوا و دانش در طریقت کافریست / راهرو گر صد هنر دارد توکل بایدش
رند عالم سوز را با مصلحت بینی چه کار / کار ملک آن است که تدبیر و تامل بایدش
باغبان گر پنج روزی صحبت گل بایدش / بر جفای خار هجران صبر بلبل بایدش
اگر رفیق شفیقی درست پیمان باش / حریف خانه و گرمابه و گلستان باش
فلک به مردم نادان دهد زمام مراد / تو اهل فضلی و دانش همین گناهت بس
یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم / دولت صحبت آن مونس جان ما را بس
قصر فردوس به پاداش عمل میبخشند / ما که رندیم و گدا دیر مغان ما را بس
میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست / تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز
ای که گفتی جان بده تا باشدت آرام جان / جان به غمهایش سپردم نیست آرامم هنوز
نام من رفتهست روزی بر لب جانان به سهو / اهل دل را بوی جان میآید از نامم هنوز
یا رب آن زاهد خودبین که بجز عیب ندید / دود آهیش در آیینه ادراک انداز
چشم آلوده نظر از رخ جانان دور است / بر رخ او نظر از آینه پاک انداز