تا خواب عدم کی رسد ای عمر شنیدیم / افسانه این بی سر و ته قصه واهی
تقدیر الهی چو پی سوختن ماست / ما نیز بسازیم به تقدیر الهی
بگریز در آغوش من از خلق که گلها / از باد گریزند در آغوش گیاهی
در فکر کلاهند حریفان همه هشدار / هرگز به سر ماه نرفته است کلاهی
تا چند کنیم از تو قناعت به نگاهی / یک عمر قناعت نتوان کرد الهی
افسون چشم آبی در سایه روشن شب / با عشوه موج میزد چون چشمه در سیاهی
شهریارا گر آئین محبت باشد / جاودان زی که به دنیای بهشت آئینی
همه در چشمه مهتاب غم از دل شویند / امشب ای مه تو هم از طالع من غمگینی
امروز ما بیچارگان امید فردائیش نیست / این دانی و با ما هنوز امروز و فردا میکنی
ای غنچه خندان چرا خون در دل ما میکنی / خاری به خود می بندی و ما را ز سر وا میکنی
سال ها با بار پیری خم شدم در جستجویش / تا به چاه گور هم رفتم نشد پیدا جوانی
الفت پیری و نسیان جوانی بین که دیگر / خود نمیدانم که پیری دوست دارم یا جوانی
تا به روی چشم سنگین عینک پیری نهادم / مینماید محو و روشن چون یکی رؤیا جوانی
زندگانی گر کسی بی عشق خواهد من نخواهم / راستی بی عشق زندان است بر من زندگانی
گرچه دانم آسمان کردت بلای جان ولیکن / من به جان خواهم ترا عشق ای بلای آسمانی
تشنه دیدی به سرش کوزه تهمت بشکانند / شهریارا تو بدان تشنه جان سوخته مانی
از من آن روز که خاکی به کف باد بهار است / چشم دارم که دگر دامن نفرت نفشانی
گر چه جز زهر من از جام محبت نچشیدم / ای فلک زهر عقوبت به حبیبم نچشانی
چشم خود در شکن خط بنهفتم که بدزدی / یک نظر در تو ببینم چو تو این نامه بخوانی
من سراپا همه شرمم تو سراپا همه عفت / عاشق پا به فرارم تو که این درد ندانی
نالدم پای که چند از پی یارم بدوانی / من بدو میرسم اما تو که دیدن نتوانی
چه دلبخواه به غیر از تو باشد از توندانم / که آنچه فوق دل و دلبخواه ماست تو آنی
به صحت و به امان زنده اند مردم دنیا / منم که زنده ام اما نه صحتی نه امانی
خوشست پیری اگر مانده بود جان جوانی / ولی ز بخت بد از من نه جسم ماند و نه جانی
عاشق به کار خویش تعلل چرا کند / گردون به کار فتنه ندارد تعللی
گر دوستان به علم و هنر تکیه کرده اند / ما را هنر نداده خدا جز توکلی
دیشب در انتظار تو جانم به لب رسید / امشب بیا که نیست به فردا تقبلی
کجا رفتند آن یاران که دیگر با فغان من / سری بیرون نمی آید نه از خاکی نه از لاکی
شهریارا ما از این سودا نمانیم و بماند / قصه ما بر سر هر کوچه و بازار باقی
آمدی و رفتی اما با که گویم این حکایت / غمگسارا همچنان غم باقی و غمخوار باقی
وه چه پیکی هم پیام آورده از یارم خدایا / یار باقی وآنکه می آرد پیام یار باقی
عقده بود اشکم به دل تا بیخبر رفتی ولیکن / باز شد وقتی نوشتی یار باقی کار باقی
رفتی و در دل هنوزم حسرت دیدار باقی / حسرت عهد و وداعم با دل و دلدار باقی
لطف حق یار کسی باد که در دورهٔ ما / نشود یار کسی تا نشود بار کسی
سودش این بس که بهیچش بفروشند چو من / هر که با قیمت جان بود خریدار کسی
در دیاری که در او نیست کسی یار کسی / کاش یارب که نیفتد به کسی کار کسی
من آن پیرم که شیران را به بازی برنمیگیرم / تو آهووش چنان شوخی که با من میکنی بازی
تو اگر به هر نگاهی ببری هزارها دل / نرسد بدان نگارا که دلی نگاهداری
بگشای روی زیبا ز گناه آن میندیش / به خدا که کافرم من تو اگر گناه داری
به شب سیاه عاشق چکند پری که شمعی است / تو فروغ ماه من شو که فروغ ماه داری
کار آشوب تماشای تو کارستان کرد / راستی نقش غریبی و تماشا داری
آیت رحمت روی تو به قرآن ماند / در شگفتم که چرا مذهب عیسی داری
دگران خوشگل یک عضو و تو سر تا پا خوب / آنچه خوبان همه دارند تو تنها داری
جز دل تنگ من ای مونس جان جای تو نیست / تنگ مپسند دلی را که در او جاداری
سرو آزادم و سر بر فلک افراشته ام / بی ثمر بین که ثمردارد از این بی ثمری
منش آموختم آئین محبت لیکن / او شد استاد دل آزاری و بیدادگری
دوش غوغای دل سوخته مدهوشم داشت / تا به هوش آمدم از ناله مرغ سحری
خبر از حاصل عمرم نشد آوخ که گذشت / اینهمه عمر به بی حاصلی و بی خبری
باز در خواب سر زلف پری خواهم دید / بعد از این دست من و دامن دیوانه سری
گیتی متاع چون منش آید گران به دست / اما تو هم به دست من ارزان نیامدی
باز در خواب شب دوش ترا می دیدم / وای بر من که توام خواب شب دوش شدی
تا ابد خاطر ما خونی و رنگین از تست / تو هم آمیخته با خون سیاوش شدی
خلق را گر چه وفا نیست و لیکن گل من / نه گمان دار که رفتی و فراموش شدی
تو به صد نغمه زبان بودی و دلها همه گوش / چه شنفتی که زبان بستی و خود گوش شدی
ای اجل گر سر آن زلف درازم به کف افتد / وعده هم گر به قیامت بنهی دیر نکردی
شرمسار توام ای دیده ازین گریه خونین / که شدی کور و تماشای رخش سیر نکردی
کلید گنج غزلهای شهریار توئی / بیا که پادشه ملک دل گدا کردی
هزار درد فرستادیم به جان لیکن / چو آمدی همه آن دردها دوا کردی
اگر چه کار جهان بر مراد ما نشود / بیا که کار جهان بر مراد ما کردی
چو دو مرغ دلاویزی به تنگ هم شدیم افسوس / همای من پریدی و مرا بی بال و پر کردی
صفا کردی و درویشی بمیرم خاکپایت را / که شاهی محشتم بودی و با درویش سرکردی
خوشا غلطیدن و چون اشک در پای تو افتادن / اگر روزی به رحمت بر سر خاک من استادی
گر از یادم رود عالم تو از یادم نخواهی رفت / به شرط آن که گه گاهی تو هم از من کنی یادی
تو خود شعری و چون سحر و پری افسانه را مانی / به افسون کدامین شعر در دام من افتادی
قلم شیرین و خط شیرین سخن شیرین و لب شیرین / خدا را ای شکر پاره مگر طوطی قنادی
چه شورانگیز پیکرها نگارد کلک مشکینت / الا ای خسرو شیرین که خود بی تیشه فرهادی
ای کاش وای وای منش مهربان کند / گر مهربان نشد چکنم ای خدای وای
شهریارا حرم عشق مبارک بادت / که در این سایه دولت به پناه آمده ای
چه کنی با من و با کلبه درویشی من / تو که مهمان سراپرده شاه آمده ای
از در کاخ ستم تا به سر کوی وفا / خاکپای تو شوم کاین همه راه آمده ای
راه گم کرده و با رویی چو ماه آمده ای / مگر ای شاهد گمراه به راه آمده ای
به خاکپای تو ای سرو برکشیده من / که سر فرود نیاورده ام به دنیائی
کاش یک روز سر زلف تو در دست افتد / تا ستانم من از او داد شب تنهائی
روز روشن به خود از عشق تو کردم چو شب تار / به امیدی که تو هم شمع شب تار من آئی
صید را شرط نباشد همه در دام کشیدن / به کمند تو فتادم که نگهدار من آئی
ای که اندیشه ات از حال گرفتاران نیست / باری اندیشه از آن کن که گرفتار آئی
ماه در ابر رود چون تو برآئی لب بام / گل کم از خار شود چون تو به گلزار آئی
خبر ز داغ دل شهریار می شوی اما / در آن زمان که ز خاکش هزار لاله دمیده
به اشک شوق رساندم ترا به این قد و اکنون / به دیگران رسدت میوه ای نهال رسیده
مرگ یک بار مثل دیدم و شیون یک بار / این قدر پای تعلل بکشانیم که چه
ما که در خانه ایمان خدا ننشستیم / کفر ابلیس به کرسی بنشانیم که چه
گر رهایی است برای همه خواهید از غرق / ورنه تنها خودی از لجه رهانیم که چه
کشتی ای را که پی غرق شدن ساخته اند / هی به جان کندن از این ورطه برانیم که چه
آری این زهر هلاهل به تشخص هر روز / بچشیم و به عزیزان بچشانیم که چه
خود رسیدیم به جان نعش عزیزی هر روز / دوش گیریم و به خاکش برسانیم که چه
درس این زندگی از بهر ندانستن ماست / این همه درس بخوانیم و ندانیم که چه
سایه جان رفتنی استیم بمانیم که چه / زنده باشیم و همه روضه بخوانیم که چه
شاها به خاکپای تو گل ها شکفته اند / ما هم یکی شکسته و مسکین گیاه تو
دلشاد باد آن که دلم شاد از اونگشت / وان گل که یاد من نکند یاد باد از او
در عاشقی رسید بجائی که هرچه من / چون باد تاختم نرسیدم به گرد او
هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق / عشقی نمرد و مرد حریف نبرد او
سروناز ارم از دور به من کرد سلام / جای آن را که چنان سرو کند ناز به من
سر سوداگریت با سر سودایی ماست / وه که سرمایه هر سود و زیانی گل من
اشک من نامه نویس است وبجز قاصد راه / نیست در کوی توام نامه رسانی گل من
از صلای ازلی تا به سکوت ابدی / یک دهن وصف تو هر دل به زبانی گل من
این همه جلوه و در پرده نهانی گل من / وین همه پرده و از جلوه عیانی گل من
ای صبا گر دیدی آن مجموعه گل را بگو / خوش پراکندی ز هم شیرازه آمال من
خرد و زیبا بودی و زلف پریشان تو بود / از کتاب عشق اوراق سیاه فال من
بازگرداندم عنان عمر با خیل خیال / خاطرات کودکی آمد به استقبال من
قمری بی آشیانم بر لب بام وفا / دانه و آبم ندادی مشکن آخر بال من