عاقبت منزل ما وادی خاموشان است / حالیا غلغله در گنبد افلاک انداز
حال ما در فرقت جانان و ابرام رقیب / جمله میداند خدای حال گردان غم مخور
گرچه منزل بس خطرناک است و مقصد بس بعید / هیچ راهی نیست کان را نیست پایان غم مخور
در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم / سرزنش ها گر کند خار مغیلان غم مخور
دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت / دایما یکسان نباشد حال دوران غم مخور
گر دیگران به عیش و طرب خرمند و شاد / ما را غم نگار بود مایه سرور
از دست غیبت تو شکایت نمیکنم / تا نیست غیبتی نبود لذت حضور
بی عمر زندهام من و این بس عجب مدار / روز فراق را که مهد در شمار عمر
دی در گذار بود و نظر سوی ما نکرد / بیچاره دل که هیچ ندید از گذار عمر
سعی نابرده در این راه به جایی نرسی / مزد اگر میطلبی طاعت استاد ببر
روزگاریست که دل چهره مقصود ندید / ساقیا آن قدح آینه کردار بیار
قلب بی حاصل ما را بزن اکسیر مراد / یعنی از خاک در دوست نشانی به من آر
حریف عشق تو بودم چو ماه نو بودی / کنون که ماه تمامی نظر دریغ مدار
خداوندی به جای بندگان کرد / خداوندا ز آفاتش نگه دار
به مستوران مگو اسرار مستی / حدیث جان مگو با نقش دیوار
هر آن کس که در این حلقه نیست زنده به عشق / بر او نمرده به فتوای من نماز کنید
نخست موعظه پیر صحبت این حرف است / که از مصاحب ناجنس احتراز کنید
میان عاشق و معشوق فرق بسیار است / چو یار ناز نماید شما نیاز کنید
حافظ وظیفه تو دعا گفتن است و بس / دربند آن مباش که نشنید یا شنید
ما باده زیر خرقه نه امروز میخوریم / صد بار پیر میکده این ماجرا شنید
یا رب کجاست محرم رازی که یک زمان / دل شرح آن دهد که چه گفت و چه ها شنید
دامنی گر چاک شد در عالم رندی چه باک / جامهای در نیکنامی نیز میباید درید
مکن ز غصه شکایت که در طریق طلب / به راحتی نرسید آنکه زحمتی نکشید
بهای وصل تو گر جان بود خریدارم / که جنس خوب مبصر به هرچه دید خرید
آنکه تاج سر من خاک کف پایش بود / از خدا میطلبم تا به سرم باز آید
بنمای رخ که خلقی واله شوند و حیران / بگشای لب که فریاد از مرد و زن برآید
بگشای تربتم را بعد از وفات و بنگر / کز آتش درونم دود از کفن برآید
دست از طلب ندارم تا کام من برآید / یا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآید
گفتم دل رحیمت کی عزم صلح دارد / گفتا مگوی با کس تا وقت آن درآید
گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت / گفتا تو بندگی کن کو بنده پرور آید
گفتم که بر خیالت راه نظر ببندم / گفتا که شب رو است اون از راه دیگر آید
جمیله ایست عروس جهان ولی هش دار / که این مخدره در عقد کس نمیآید
از بهر بوسه ای ز لبش جان همی دهم / اینم همی ستاند و آنم نمیدهد
یا رب اندر کنف سایه آن سرو بلند / گر من سوخته یک دم بنشینم چه شود
ذره را تا نبود همت عالی حافظ / طلب چشم خورشید درخشان نشود
دوش میگفت که فردا بدهم کام دلت / سببی ساز خدایا که پشیمان نشود
عشق میورزم و امید که این فن شریف / چون هنرهای دگر موجب حرمان نشود
گوهر پاک بباید که شود قابل فیض / ورنه هر سنگ و گلی لولو و مرجان نشود
بس نکته غیر حسن بباید که تا کسی / مقبول طبع مردم صاحب نظر شود
در تنگنای حیرتم از نخوت رقیب / یا رب مباد آن که گدا معتبر شود
از کیمیای مهر تو زر گشت روی من / آری به یمن لطف شما خاک زر شود
گویند سنگ لعل شود در مقام صبر / آری شود ولیک به خون جگر شود
سیاه نامه تر از خود کس نمیبینم / چگونه چون قلم دود دل به سر نرود
من گدا هوس سرو قامتی دارم / که دست در کمرش جز به سیم و زر نرود
و باد صبا بوی خود دریغ مدار / چرا که سر بی زلف توام به سر نرود
ز من چو باد صبا بوی خود دریغ مدار / چرا که سر بی زلف توام به سر نرود
خوشا دلی که مدام از پی نظر نرود / به هر درش که بخوانند بی خبر نرود
هرکه خواهد که چو حافظ نشود سرگردان / دل به خوبان ندهد و از پی ایشان نرود
گر رود از پی خوبان دل من معذور است / درد دارد چه کند کز پی درمان نرود
آنچنان مهر توام بر دل و جان جای گرفت / که اگر سر برود از دل و از جان نرود
هرچه جز بار غمت بر دل مسکین من است / برود از دل من و از دل من آن نرود
در ازل بست دلم با سر زلفت پیوند / تا ابد سرنکشد و از سر پیمان نرود
هرگز نقش تو از لوح دل و جان نرود / هرگز از یاد من آن سرو خرامان نرود
حکم مستوری و مستی همه بر خاتم تست / کس ندانست که آخر به چه حالت برود
ای دلیل دل گمگشته خدا را مددی / که غریب ار نبرد ره به دلالت برود
کاروانی که بود بدرقه اش حفظ خدا / به تجمل بنشیند به جلالت برود
حجاب راه تویی حافظ از میان برخیز / خوشا کسی که در این راه بی حجاب رود
طریق عشق پرآشوب و فتنه است ای دل / بیفتد آنکه در این راه با شتاب رود
ما را به آب دیده شب و روز ماجراست / زان رهگذر که بر سر کویش چرا رود
برخاک راه یار نهادیم روی خویش / بر روی ما رواست اگر آشنا رود
نیک نامی خواهی ای دل با بدان صحبت مدار / خودپسندی جان من برهان نادانی بود
گرچه بیسامان نماید کار ما سهلش مبین / کاندر این کشور گدایی رشک سلطانی بود
بی چراغ جام در خلوت نمییارم نشست / زان که کنج اهل دل باید که نورانی بود
مرا تا عشق تعلیم سخن کرد / حدیثم نکته هر محفلی بود
خوش بود لب آب و گل و سبزه و نسرین / افسوس که آن گنج روان رهگذری بود
اوقات خوش آن بود که با دوست به سر رفت / باقی همه بیحاصلی و بیخبری بود
عذری بنه ای دل که تو درویشی و او را / در مملکت حسن سر تاجوری بود
دل گفت فروکش کنم این شهر به بویش / بیچاره ندانست که یارش سفری بود
بگفتمش به لبم بوسهای حوالت کن / به خنده گفت کیات با من این معامله بود
رنگ خون دل ما را که نهان میداری / همچنان در لب لعل تو عیان است که بود
کشته غمزه خود را به زیارت دریاب / زان که بیچاره همان دل نگران است که بود
از صبا پرس که ما را همه شب تا دم صبح / بوی زلف تو همان مونس جان است که بود
نقش میبستم که گیرم گوشه ای زان چشم مست / طاقت و صبر از خم ابروش طاق افتاده بود
در مقامات طریقت هرکجا کردیم سیر / عافیت را با نظربازی فراق افتاده بود
گفت و خوش گفت برو خرقه بسوزان حافظ / یا رب این قلب شناسی ز که آموخته بود
یار مفروش که بسی سود نکرد / آنکه یوسف به زر ناسره بفروخته بود
رسم عاشق کشی و شیوه شهر آشوبی / جامه ای بود که بر قامت او دوخته بود
عالم از شور و شر عشق خبر هیچ نداشت / فتنه انگیز جهان غمزه جادوی تو بود
دل که از ناوک مژگان تو در خون میگشت / باز مشتاق کمانخانه ابروی تو بود
دوش در حلقه ما قصه گیسوی تو بود / تا دل شب سخن از سلسله موی تو بود
چشمم آن دم که ز شوق تو نهد سر به لحد / تا دم صبح قیامت نگران خواهد بود
برو ای زاهد خودبین که ز چشم من و تو / راز این پرده نهان است و نهان خواهد بود
بر سر تربت ما چون گذری همت خواه / که زیارتگاه رندان جهان خواهد بود
حلقه پیر مغان از ازلم در گوش است / بر همانیم که بودیم و همان خواهد بود
یاد باد آنکه چو یاقوت قدح خنده زدی / در میان من و لعل تو حکایت ها بود
یاد باد آنکه چو چشمت به عتابم میکشت / معجز عیسویت در لب شکرخا بود
یاد باد آنکه صبوحی زده در مجلس انس / جز من و یار نبودیم و خدا با ما بود
دل چو پرگار به هر سو دورانی میکرد / و اندر آن دایره سرگشته پابرجا بود
نیکی پیر مغان بین که چو ما بدمستان / هرچه کردیم به چشم کرمش زیبا بود
در میخانه ببستند خدایا مپسند / که در خانه تزویر و ریا بگشایند
می خور که شیخ و حافظ و مفتی و محتسب / چون نیک بنگری همه تزویر میکنند
قومی به جد و جهد نهادند وصل دوست / قومی دگر حواله به تقدیر میکنند
جز قلب تیره هیچ نشد حاصل و هنوز / باطل در این خیال که اکسیر میکنند
گفتم هوای میکده غم میبرد ز دل / گفتا خوش آن کسان که دلی شادمان کنند
یار ما چون گیرد آغاز سماع / قدیسان بر عرش دست افشان کنند
عاشقان را بر سر خود حکم نیست / هرچه فرمان تو باشد آن کنند
آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند / آیا بود که گوشه چشمی به ما کنند
نصیب ماست بهشت ای خداشناس برو / که مستحق کرامت گناهکارانند
مگرم چشم سیاه تو بیاموزد کار / ورنه مستوری و مستی همه کس نتوانند
لاف عشق و گله از یار زهی لاف دروغ / عشقبازان چنین مستحق هجرانند