عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی / عشق داند که در این دایره سرگردانند
کشته غمزه تو شد حافظ ناشنیده پند / تیغ سزاست هرکه را درد سخن نمیکند
دل به امید روی او همدم جان نمیشود / جان به هوای کوی او خدمت تن نمیکند
تا دل هرزه گرد من رفت به چین زلف او / زان سفر دراز خود عزم وطن نمیکند
چون من گدای بینشان مشکل بود یاری چنان / سلطان کجا عیش نهان با رند بازاری کند
گفتم گره نگشودم زان طره تا من بودهام / گفتا منش فرمودهام تا با تو طراری کند
دلبر که جان فرسود از او کام دلم نگشود از او / نومید نتوان بود از او باشد که دلداری کند
آن کیست کز روی کرم با ما وفاداری کند / برجای بدکاری چو من یک دم نکوکاری کند
حالیا عشوه ناز تو ز بنیادم برد / تا دگرباره حکیمانه چه بنیاد کند
یا رب اندر دل آن خسرو شیرین انداز / که به رحمت گذری بر سر فرهاد کند
یا وفا یا خبر وصل تو یا مرگ رقیب / بود آیا به فلک زیر دو سه کاری بکند
شهر خالیست ز عشاق بود کز طرفی / مردی از خویش برون آید و کاری بکند
دوش گفتم بکند لعل لبش چاره من / هاتف غیب ندا داد که آری بکند
کلید گنج سعادت قبول اهل دل است / مباد آن که در این نکته شک و ریب کند
کمال سر محبت ببین نه نقص گناه / که هر که بی هنر افتد نظر به عیب کند
تو با خدای خود انداز کار و دل خوش دار / که رحم اگر نکند مدعی، خدا بکند
طبیب عشق مسیحادم است و مشفق لیک / چو درد در تو نبیند که را دوا کند
ز ملک تا ملکوتش حجاب بردارند / هر آن که خدمت جام جهان نما کند
گر رنج پیش آید و گر راحت ای حکیم / نسبت مکن به غیر که اینها خدا کند
رقص بر شعر تر و ناله نی خوش باشد / خاصه رقصی که در آن دست نگاری گیرند
یا رب این بچه ترکان چه دلیرند به خون / که به تیر مژه هر لحظه شکاری گیرند
قوت بازوی پرهیز به خوبان مفروش / که در این خیل حصاری به سواری گیرند
آتش آن نیست که از شعله او خندد شمع / آتش آن است که در خرمن پروانه زدند
جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه / چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند
آسمان بار امانت نتوانست کشید / قرعه کار به نام من دیوانه زدند
من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب / مستحق بودم و اینها به زکاتم دادند
حافظ از شوق رخ مهر فروغ تو بسوخت / کامگارا نظری کن سوی ناکامی چند
پیر میخانه چو خوش گفت به دردی کش خویش / که مگو حال دل سوخته با خامی چند
عیب می جمله چو گفتی هنرش نیز بگو / نفی حکمت مکن از بهر دل عامی چند
قند آمیخته با گل نه علاج دل ماست / بوسهای چند برآمیز به دشنامی چند
ما بدان مقصد عالی نتوانیم رسید / هر مگر پیش نهد لطف شما گامی چند
جایی که یار ما به شکرخند دم زند / ای پسته کیستی تو خدا را به خود مخند
بدین رواق زبرجد نوشته اند به زر / که جز نکویی اهل کرم نخواهد ماند
وفا و عهد نکو باشد ار بیاموزی / وگرنه هر که تو بینی ستمگری داند
تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن / که دوست خود روش بنده پروری دارند
رسم برعهدی ایام چو دید ابر بهار / گریهاش بر سمن و سنبل و نسرین آمد
مرغ دل باز هوادار کمان ابرویست / ای کبوتر نگران باش که شاهین آمد
مژدگانی بده ای خلوتی نافه گشای / که زصحرای ختن آهوی مشکین آمد
ز فکر تفرقه بازآی تا شوی مجموع / به حکم آن که چو شد اهرمن سروش آمد
زیر بارند درختان که تعلق دارند / ای خوشا سرو که از بار غم آزاد آمد
از من اکنون طمع صبر و دل و هوش مدار / کان تحمل که تو دیدی همه بر باد آمد
در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد / حالتی رفت که محراب به فریاد آمد
از چشم شوخش ای دل ایمان خود نگه دار / کان جادوی کمانکش بر عزم غارت آمد
این شرح بینهایت کز زلف یار گفتند / حرفیست از هزاران کاندر عبارت آمد
خاک وجود ما را از اب دیده گل کن / ویرانسرای دل را پگاه عمارت آمد
منزل حافظ کنون بارگه پادشاست / دل بر دلدار رفت جان بر جانانه شد
شاهد عهد شباب آمده بودش به خواب / باز به پیرانه سر عاشق و دیوانه شد
شهر یاران بود و خاک مهربانان این دیار / مهربانی کی سرآمد شهریاران را چه شد
ساقیا لطف نمودی قدحت پر می باد / که به تدبیر تو تشویش خمار آخر شد
آن همه ناز و تنعم که خزان میفرمود / عاقبت در قدم باد بهار آخر شد
شراب لعل و جای امن و یار مهربان ساقی / دلا کی به شود کارت اگر اکنون نخواهد شد
مجال من همین باشد که پنهان عشق او ورزم / کنار و بوس و آغوشش چه گویم چون نخواهد شد
من آن نگین سلیمان به هیچ نستانم / که گاه گاه بر او دست اهرمن باشد
نازپرورد تنعم نبرد راه به دوست / عاشقی شیوه رندان بلاکش باشد
خوش بود گر محک تجربه آید به میان / تا سیه روی شود هرکه در او غش باشد
دوش از این غصه نخفتم که رفیقی میگفت / حافظ ار مست بود جای شکایت باشد
بنده پیر مغانم که ز حهلم برهاند / پیر ما هرچه کند عین عنایت باشد
زاهد ار راه به رندی نبرد معذور است / عشق کاریست که موقوف هدایت باشد
هزار نقش برآیند ز کلک صنع و یکی / به دلپذیری نقش نگار ما نرسد
شد رهزن سلامت زلف تو وین عجب نیست / گر راهزن تو باشی صد کاروان توان زد
درویش را نباشد برگ سرای سلطان / ماییم و کهنه دلقی کآتش در آن توان زد
بر آستان جانان گر سر توان نهادن / گلبانگ سربلندی بر آسمان توان زد
نگارم دوش در مجلس به عزم رقص چون برخاست / گره بگشود از ابرو و بر دلهای یاران زد
دیگران قرعه قسمت همه بر عیش زدند / دل غمدیده ما بود که هم بر غم زد
مدعی خواست که آید به تماشاگه راز / دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد
عقل میخواست کز آن شعله چراغ افروزد / برق غیرت بدرخشید و جهان برهم زد
تو را آن به که روی خود ز مشتاقان بپوشانی / که شادی جهان گیری غم لشکر نمیارزد
چه آسان مینمود اول غم دریا به بوی سود / غلط کردم که این طوفان به صد گوهر نمیارزد
دمی با غم به سر بردن جهان یک سر نمیارزد / به می بفروش دلق ما کز این بهتر نمیارزد
زاهد خام که انکار می و جام کند / پخته گردد چو نظر بر می خام اندازد
ساقی ار باده از این دست به جام اندازد / عارفان را همه در شرب مدام اندازد
خدا را رحمی ای منعم که درویش سر کویت / دری دیگر نمیداند رهی دیگر نمیگیرد
من آن آیینه را روزی بدست آرم سکندروار / اگر میگیرد این آتیش زمانی ور نمیگیرد
چه خوش صید دلم کردی بنازم چشم مستت را / که کس مرغان وحشی را از این خوشتر نمیگیرد
میان گریه میخندم که چون شمع اندر این مجلس / زبان آتشینم هست لیکن در نمیگیرد
سر و چشمی چنین دلکش تو گویی چشم از او بردوز / برو کاین وعظ بی معنی مرا در سر نمیگیرد
من این دلق مرقع را بخواهم سوختن روزی / که پیر می فروشانش به جامی نمیگیرد
صراحی میکشم پنهان و مردم دفتر انگارند / عجب گر آتش این زرق در دفتر نمیگیرد
خدا را ای نصیحت گو حدیث ساغر و می گو / که نقشی در خیال ما از این خوشتر نمیگیرد
سراسر بخشش جانان طریق لطف و احسان بود / اگر تسبیح میفرمود اگر زنار میآورد
صبا وقت سحر بویی ز زلف یار میآورد / دل شوریده ما را به بو در کار میآورد
علاج دل ما کرشمه ساقیست / برآر سر که طبیب آمد و دوا آورد
دلا ز نور هدایت گر آگهی یابی / چو شمع خنده زنان ترک سر توانی کرد
فیض روحالقدس ار باز مدد فرماید / دیگران هم بکنند آنچه مسیحا میکرد
گفت آن یار کز او گشت سر دار بلند / جرمش این بود که اسرار هویدا میکرد
بی دلی با همه احوال خدا با اون بود / او نمیدیدش و از دور خدا را میکرد
گفتم این جام جهان بین به تو کی داد حکیم / گفت آن روز که این گنبد مینا میکرد
سالها دل طلب جام جم از ما میکرد / وان چه خود داشت ز بیگانه تمنا میکرد
نه به هفت آب که رنگش به صد آتش نرود / آنچه با خرقه زاهد می انگوری کرد
آمد از پرده به مجلس عرقش پاک کنید / تا نگویند حریفان که چرا دوری کرد
ساقیا جام میام ده که نگارنده غیب / نیست معلوم که در پرده اسرار چه کرد
برقی از منزل لیلی بدرخشید سحر / وه که با خرمن مجنون دل افگار چه کرد
دیدی ای دل که غم عشق دگربار چه کرد / چون بشد دلبر و با یار وفادار چه کرد
من ایستاده ام تا کنمش جان فدا چو شمع / او خود گذر به ما چون نسیم سحر نکرد
شاید ار پیک صبا از تو بیاموزد کار / زان که چالاکتر از این حرکت باد نکرد
دل به امید صدایی که مگر در تو رسد / ناله ها کرد در این کوه که فرهاد نکرد
یاد باد آنکه ز ما وقت سفر یاد نکرد / به وداعی دل غمدیده ما شاد نکرد
من چه گویم که تو را تازگی طبع لطیف / تا به حدیست که آهسته دعا نتوان کرد
غیرتم کشت که محبوب جهانی لیکن / روز و شب عربده با خلق جهان نتوان کرد
مشکل عضق نه در حوصله دانش ماست / حل این نکته بدین فکر خطا نتوان کرد