نظر پاک تواند رخ جانان دیدن / که در آیینه نظر جز به صفا نتوان کرد
عارضش را به مثل ماه فلک نتوان گفت / نسبت دوست به هر بی سر و پا نتوان زد
دست در حلقه آن زلف دوتا نتوان کرد / تکیه بر عهد تو و باد صبا نتوان کرد
هر آبروی که اندوختم ز دانش و دین / نثار خاک ره آن نگار خواهم کرد
ای کبک خوش خرام کجا میروی بایست / غره مشو که گربه زاهد نماز کرد
دلم ز حلقه زلفش به جان خرید آشوب / چه سود دید ندانم که این تجارت کرد
غلام همت آن نازنینم / که کار خیر بی روی و ریا کرد
حافظ ار جان طلبد غمزه مستانه یار / خانه از غیر بپرداز و بهل تا ببرد
راه عشق ارچه کمینگاه کمانداران است / هرکه دانسته رود صرفه ز اعدا ببرد
علم و فضلی که به چل سال دلم جمع آورد / ترسم آن نرگس مستانه به یغما ببرد
در میان این همه لعبت به هوس میبازم / بو که صاحب نظری نام تماشا ببرد
باغبانا ز خزان بیخبرت میبینم / آه از آن روز که یادت گل رعنا ببرد
نیست در شهر نگاری که دل ما ببرد / بختم ار یار شود رختم از اینجا ببرد
کس در جهان ندارد یک بنده همچو حافظ / ریرا که چون تو شاهی کس در جهان ندارد
ای دل طریق رندی از محتسب بیاموز / مست است و در حق او کس این گمان ندارد
چنگ خمیده قامت میخواندت به عشرت / بشنو که پند پیران هیچت زیان ندارد
هر شبنمی در این ره صد بحر آتشین است / دردا که این معما شرح و بیان ندارد
جان بی جمال جانان میل جهان ندارد / هرکس که این ندارد حقا که آن ندارد
در ره عشق نشد کس به یقین محرم راز / هرکسی بر حسب فکر گمانی دارد
خم ابروی تو در صنعت تیراندازی / برده از دست هر آن کس که کمانی دارد
شیوه حور و پری گرچه لطیف است ولی / خوبی آن است و لطافت که فلانی دارد
شاهد آن نیست که مویی و میانی دارد / بنده طلعت آن باش که آنی دارد
کی کند سوی دل خسته حافظ نظری / چشم مستش که به هرگوشه خرابی دارد
نغز گفت آن بت ترسابچه باده پرست / شادی روی کسی خور که صفایی دارد
ستم از غمزه میاموز که در مذهب عشق / هر عمل اجری و هر کرده جزایی دارد
پیر دردی کش ما گرچه ندارد زر و زور / خوش عطابخش و خطاپوش خدایی دارد
عالم از ناله عشاق مبادا خالی / که خوش آهنگ و فرح بخش هوایی دارد
مطرب عشق عجب ساز و نوایی دارد / نقش هر نغمه که زد راه به جایی دارد
دلا معاش چنان کن که گر بلغزد پای / فرشتهات به دو دست دعا نگه دارد
هر آن که جانب اهل خدا نگه دارد / خداش در همه حال از بلا نگه دارد
چو بر روی زمین باشی توانایی غنیمت دان / که دوران ناتوانی ها بسی زیر زمین دارد
لب لعل و خط مشکین چو آنش هست و اینش هست / بنازم دلبر خود را که حسنش آن و این دارد
دهان تنگ شیرینش مگر ملک سلیمان است / که نقش خاتم لعلش جهان زیر نگین دارد
حریم عشق را درگه بسی بالاتر از عقل است / کسی آن بوستان بوسد که جان در آستین دارد
چو در رویت بخندد گل مشو در دامش ای بلبل / که بر گل اعتمادی نیست گر حسن جهان دارد
ز چشمت جان نشاید برد کز هرسو که میبینم / کمین از گوشه ای کردهست و تیر اندر کمان دارد
چو عاشق میشدم گفتم که بردم گوهر مقصود / ندانستم که این دریا چه موج خون افشان دارد
شب ظلمت و بیابان به کجا توان رسیدن / مگر آن که شمع رویت به رهم چراغ دارد
سر ما فرو نیاید به کمان ابروی کس / که درون گوشه گیران ز جهان فراغ دارد
دل ما به دور رویت ز چمن فراغ دارد / که چو سرو پایبند است و چو لاله دعغ دارد
شب صحبت غنیمت دان که بعد از روزگار ما / بسی گردش کند گردون بسی لیل و نهار آرد
درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد / نهال دشمنی برکن که رنج بیشمار آرد
همای اوج سعادت به دام ما افتد / اگر تو را گذری بر مقام ما افتد
گنج زر گر نبود کنج قناعت باقیست / آن که آن داد به شاهان به گدایان این داد
آن که رخسار تو را رنگ گل و نسرین داد / صبر و آرام تواند به من مسکین داد
صوفیان جمله حریفند و نظرباز ولی / زین میان حافظ دلسوخته بدنام افتاد
زیر شمشیر غمش رقص کنان باید رفت / کان که شد کشته او نیک سرانجام افتاد
گر جان بدهد سنگ سیه لعل نگردد / با طینت اصلی چه کند بدگهر افتاد
بس تجربه کردیم در این دیر مکافات / با دردکشان هرکه درافتاد برافتاد
از رهگذر خاک سر کوی شما بود / هر نافه که در دست نسیم سحر افتاد
حافظ به ادب باش که واخواست نباشد / گر شاه پیامی به غلامی نفرستاد
صد نامه فرستادم و آن شاه سواران / پیکی ندوانید و سلامی نفرستاد
دیر است که دلدار پیامی نفرستاد / ننوشت سلامی و کلامی نفرستاد
قد همه دلبران عالم / پیش الف قدت چو نون باد
سلامت همه آفاق در سلامت توست / به هیچ عارضه شخص تو دردمند مباد
از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود / زنهار از این بیابان وین راه بینهایت
در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود / از گوشهای برون آی ای کوکب هدایت
چشمت به غمزه ما را خون خورد و میپسندی / جانا روا نباشد خون ریز را حمایت
در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کانجا / سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت
رندان تشنه لب را آبی نمیدهد کس / گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت
بی مزد بود و منت هر خدمتی که کردم / یارب مباد کس را مخدوم بی عنایت
گفته لعل لبم هم درد بخشد هم دوا / گاه پیش درد و گه پیش مداوا میرمت
گفته بودی که بمیری پیش من تعجیل نیست / خوش تقاضا میکنی پیش تقاضا میرمت
ای غایب از نظر به خدا میسپارمت / جانم بسوختی و به دل دوست دارمت
گرچه از کبر سخن با من درویش نگفت / جان فدای شکرین پسته خاموشش باد
پیر ما گفت که خطا بر قلم صنع نرفت / آفرین بر نظر پاک خطاپوشش باد
صوفی ار باده به اندازه خورد نوشش باد / ورنه اندیشه این کار فراموشش باد
روز وصل دوستداران یاد باد / یاد باد آن روزگاران یاد باد
ز حسرت لب شیرین هنوز میبینم / که لاله میدمد از خون دیده فرهاد
شراب و عیش نهان چیست کار بیبیناد / زدیم بر صف رندان و هرچه باداباد
در بهای بوسهای جانی طلب / میکنند این دلستانان الغیاث
من و باد صبا مسکین دو سرگردان بیحاصل / من از افسون چشمت مست و او از بوی گیسویت
وگر رسم فنا خواهی که از عالم براندازی / برافشان تا فرو ریزد هزاران جان ز هر رویت
تو گر خواهی که جاویدان جهان یک سر بیارایی / صبا را گو که بردارد زمانی برقع از رویت
سواد لوح بینش را عزیز از بهر آن دارم / که جان را نسخهای باشد ز لوح خال هندویت
ای آفتاب خوبان میجوشد اندرونم / یک ساعتم بگنجان در سایه عنایت
امروز که در دست توام مرحمتی کن / فردا که شوم خاک چه سود اشک ندامت
امروز که در دست توام مرحمتی کن / فردا که شوم خاک چه سود اشک ندامت
خاک ره آن یار سفر کرده بیارید / تا چشم جهان بین کنمش جای اقامت
بر برگ گل به خون شقایق نوشته اند / کان کس که پخته شد می چون ارغوان گرفت
میخواست گل که دم زند از رنگ و بوی دوست / از غیرت صبا نفسش در دهان گرفت
عشوع دادند که برما گذری خواهی کرد / دیدی آخر که چنین عشوه خریدیم و برفت
گویی از صحبت ما نیک به تنگ آمده بود / بار بربست و به گردش نرسیدیم و برفت
عشق بازی را تحمل باید ای دل پای دار / گر ملالی بود وگر خطایی رفت رفت
دل گفت وصالش به دعا باز توان یافت / عمریست که عمرم همه در کار دعا رفت
آن ترک پری چهره که دوش از برما رفت / آیا چه خطا دید که از راه خطا رفت
سخت عشق نه آن است که آید به زبان / ساقیا می ده و کوتاه کن این گفت و شنفت
گفتم ای مسند جم جام جهان بینت کو / گفت افسوس که آن دولت بیدار بخفت
تا ابد بوی محبت به مشامش نرسد / هرکه خاک در میخانه به رخساره نرفت
گر طمع داری از آن جام مرصع می لعل / ای بسا در که به نوک مژهات باید سفت
گل بخندید که از راست نرنجیم ولی / هیچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت
ناامیدم مکن از سابقه لطف ازل / تو پس پرده چه دانی که که خوب است و که زشت
همه کس طالب یارند چه هشیار و چه مست / همه جا خانه عشق است چه مسجد چه کنشت
عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت / که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت
خیز تا بر کلک آن نقاش جان افشان کنیم / کاین همه نقش عجب در گردش پرگار داشت
خیز تا بر کلک آن نقاش جان افشان کنیم / کاین همه نقش عجب در گردش پرگار داشت
یار اگر ننشست با ما نیست جای اعتراض / پادشاهی کامران بود که از گدایی عار داشت
گفتمش در عین وصل این ناله و فریاد چیست / گفت ما را جلوه معشوق در این کار داشت
مباش در پی آزار و هرچه خواهی کن / که در شریعت ما غیر از این گناهی نیست
پنج روزی که در این مرحله مهلت داری / خوش بیاسای زمانی که زمان این همه نیست