با تو بودم ای پری روزی که عقل از من گریخت / گر تو هم از من گریزی وای بر احوال من
خنده بیگانگان دیدم نگفتم درد دل / آشنایا با تو گویم گریه دارد حال من
با لعل تو گفتم که علاجم لب نوش است / بشکفت که یارب چه لبی نوشتر از من
بی ماه رخ تو شب من هست سیه پوش / اما شب من هم نه سیه پوشتر از من
به اختیار نمی باختم به خالش دل / که برده بود حریف اول اختیار از من
در انتظار تو بنشستم و سرآمد عمر / دگر چه داری از این بیش انتظار از من
من شهریار ملک سخن بودم و نبود / جز گوهر سرشک در این شهریار من
بهجت گدای حسن تو شد شهریار عشق / ای خاک درگه تو گدا پادشاه کن
خال تو آتشی است دل آفتاب سوز / خط تو سایه ای است سیه روی ماه کن
از بهر خلائق چه کنی طاعت معبود / باری چو عبادت کنی از بهر خدا کن
آنجاکه به عشاق دهی درد محبت / دردی هم از این عاشق دلخسته دوا کن
شهریاریم و گدای در آن خواجه که گفت / خوشتر از فکر می و جام چه خواهد بودن
گر دلی داری و پابند تعلق خواهی / خوشتر از زلف دلارام چه خواهد بودن
آفتابی بود این عمر ولی بر لب بام / آفتابی به لب بام چه خواهد بودن
حاصل از کشمکش زندگی ای دل نامی است / گو نماند ز من این نام چه خواهد بودن
آسمان گو ندهد کام چه خواهد بودن / یا حریفی نشود رام چه خواهد بودن
شهریارا به نصیحت دل یاران دریاب / دست بشکسته مگر نیست وبال گردن
از دبستان جهان درس محبت آموز / امتحان است بترس از خطر واخوردن
ای خوشا توبه و آویختن از خوبی ها / و ز بدیهای خود اظهار ندامت کردن
بار ما شیشه تقوا و سفر دور و دراز / گر سلامت بتوان بار به منزل بردن
پیش پای همه افتاده کلید مقصود / چیست دانی دل افتاده به دست آوردن
صبحدم باش که چون غنچه دلی بگشائی / شیوه تنگ غروبست گلو بفشردن
گر به مردی نشد از غم دلی آزاد کنی / هم به مردی که گناه است دلی آزردن
فکر آن باش که تو جانی وتن مرکب تو / جان دریغست فدا کردن و تن پروردن
همه این است نصیبی که حیاتش نامی / پس دریغ ای گل رعنا غم دنیا خوردن
در بهاران سری از خاک برون آوردن / خنده ای کردن و از باد خزان افسردن
شمع بزم افروز را از خویشتن سوزی چه باک / او جمال جمع جوید در زوال خویشتن
سایه دولت همه ارزانی نودولتان / من سری آسوده خواهم زیر بال خویشتن
ما در این عالم که خود کنج ملالی بیش نیست / عالمی داریم در کنج ملال خویشتن
ای خدایی که به یعقوب رساندی یوسف / این زمان یوسف من نیز به من بازرسان
سهل باشد همه بگذاشتن و بگذشتن / کاین بود عاقبت کار جهان گذران
میروم تا که به صاحبنظری بازرسم / محرم ما نبود دیده کوته نظران
ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی / تو بمان و دگران وای به حال دگران
از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران / رفتم از کوی تو لیکن عقب سرنگران
پروانه نبودیم در این مشعله باری / شمعی شده در ماتم پروانه بگرییم
خون دل ریخته ترک نگهی کو رستم / تا ز توران طلب خون سیاووش کنیم
امل دل را نبود تفرقه ای جان بازآ / قصه معرفت این است اگر گوش کنیم
بلبلانیم که گر لب بگشائیم ای گل / همه آفاق در اوصاف تو مدهوش کنیم
شهریارا سر آزاده نه سربار تن است / چه ضرورت که دم از سر مگوئی بزنیم
گفتی که آتشم بنشانی ولی چه سود / برخاستی که بر سر آتش نشانیم
گیرم که آب و دانه دریغم نداشتند / چون میکنند با غم بی همزبانیم
از زندگانیم گله دارد جوانیم / شرمنده جوانی از این زندگانیم
شرمم کشد که بی تو نفس میکشم هنوز / تا زنده ام بس است همین شرمساریم
بس شکوه کردم از دل ناسازگار خود / دیشب که ساز داشت سرسازگاریم
تا کی در انتظار گذاری به زاریم / باز آی بعد از اینهمه چشم انتظاریم
تیر از غمزه ساقی سپر از جام شراب / با کماندار فلک جنگ وجدالی کردیم
سرمه عشق تو دیدیم و ز زهدان عدم / کورکورانه به دنیای وجود آمده ایم
شهریارا به تو غم الفت دیرین دارد / محترم دار به جان صحبت یاران قدیم
نقص در معرفت ماست نگارا ور نه / نیست بی مصلحتی حکم خداوند حکیم
دولت همت سلطان قناعت خواهم / تا تمنا نکنم نعمت ارباب نعیم
دردناک است که در دام شغال افتد شیر / یا که محتاج فرومایه شود مرد کریم
با خیال تو که شب سربنهم بر خارا / بستر خویش به خواب از پر قو می بینم
تا که در دیده من کون و مکان آینه گشت / هم در آن آینه آن آینه رو می بینم
از همه سوی جهان جلوه او می بینم / جلوه اوست جهان کز همه سو می بینم
چه سال ها که خزیدم به کنج تنهایی / که گنج باشم و بی نام و بی نشان مانم
ازین شورم که امشب زد به سر آشفته و سنگین / چه می گویم نمی فهمم چه می خواهم نمی دانم
کجا یار و دیاری ماند از بی مهری ایام / که تا آهی برد سوز و گداز من به یارانم
بیگانه بود یار و بگرفت خوی اغیار / من نیز شهریاراجز خویشتن نباشم
بیژن به چاه دیو و چشم منیژه گریان / گر غیرتم نجوشد پس تهمتن نباشم
با عشق زادم ای دل با عشق میرم ای جان / من بیش از این اسیر زندان تن نباشم
بی چون تو همزبانی من در وطن غریبم / گر باید این غریبی گو در وطن نباشم
ناچار چون نهد سر بر دامن گلم خار / چاکم بود گریبان گر در کفن نباشم
گلچین که آمد ای گل من در چمن نباشم / آخر نه باغبانم شرط است من نباشم
هر شب چو ماهتاب به بالین من بتاب / ای آفتاب دلکش و ماه پری وشم
دیشب سرم به بالش ناز وصال و باز / صبحست و سیل اشک به خون شسته بالشم
تو از آن دگری رو که مرا یاد تو بس / خود تو دانی که من از کان جهانی دگرم
تا به دیوار و درش تازه کنم عهد قدیم / گاهی از کوچه معشوقه خود می گذرم
عشق و آزادگی و حسن و جوانی و هنر / عجبا هیچ نیرزید که بی سیم و زرم
خون دل میخورم و چشم نظر بازم جام / جرمم این است که صاحبدل و صاحبنظرم
یار و همسر نگرفتم که گرو بود سرم / تو شدی مادر و من با همه پیری پسرم
به کوی عشق تو راضی شدم به نقش گدائی / اگر چه شهره به هر شهر و شهریار تو بودم
اگر که دل بگشاید زبان به دعوی یاری / تو یار من که نبودی منم که یار تو بودم
آنکه می خواست غبار غمم از دل بزداید / آوخ آوخ که غبار رهش از پا نزدودم
ماهم آمد به در خانه و در خانه نبودم / خانه گوئی به سرم ریخت چو این قصه شنودم
ازین پس شهریارا ما و از مردم رمیدنها / که من پیوند خاطر با غزالی مشک مو کردم
حراج عشق وتاراج جوانی وحشت پیری / در این هنگامه من کاری که کردم یاد او کردم
زیر سر بالش دیباست تو را کی دانی / که من از خار و خس بادیه بستر کردم
به خدا کافر اگر بود به رحم آمده بود / زآن همه ناله که من پیش تو کافر کردم
برو ای ترک که ترک تو ستمگر کردم / حیف از آن عمر که در پای تو من سرکردم
تا هستم ای رفیق ندانی که کیستم / روزی سراغ وقت من آئی که نیستم
ثنا خوان توام تا زنده ام اما یقین دارم / که حق چون تو استادی نخواهد شد ادا حافظ
شهریارا دل از این سلسله مویان برگیر / که چنانچم من از این جمع پریشان که مپرس
دفتر عشق که سر خط همه شوق است وامید / آیتی خواندمش از یاس به پایان که مپرس
این که پرواز گرفته است همای شوقم / به هواداری سرویست خرامان که مپرس
عقل خوش گفت چو در پوست نمیگنجیدم / که دلی بشکند آن پسته خندان که مپرس
گله ئی کردم و از یک گله بیگانه شدی / آشنایا گله دارم ز تو چندان که مپرس
در جوانی همه با یاد تو دلخوش بودم / پیرم و از تو همان ساخته با یاد هنوز
شهریارست و همین شیوه شیدایی بلبل / بگذارید بگرید بهوای گل خود زار
ابر از آن بر سر گلهای چمن زار بگرید / که خزان بیند و آشفتن گلهای چمن زار
تا بهار است دری از قفس من نگشاید / وقتی این در بگشاید که گلی نیست به گلزار
شهریارا گله از گیسوی یار اینهمه بگذار / کاخر آن قصه به پایان رسد این غصه سرآید
آزادگان به عشق خیانت نمی کنند / او را خصال مردم آزاده خو نبود
او بود در مقابل چشم ترم ولی / آوخ که پیش چشم دلم دیگر او نبود
از من گذشت و من هم از او بگذرم ولی / با چون منی بغیر محبت روا نبود
لابه ها کردمش از دور و ثمر هیچ نداشت / آهوی وحشی من پا به فرار آمده بود
دوش در خواب من آن لاله عذار آمده بود / شاهد عشق و شبابم به کنار آمده بود
تا چشم جان ز غیر تو بستیم پای دل / هر جا گذشت جلوه جانانه تو بود
شمعی فروخت چهره که پروانه تو بود / عقلی درید پرده که دیوانه تو بود
هر کجا زمزمه عشق و همای شوقی است / به هواداری آن سرو روان خواهد بود
هر که از جوی خرابات نخورد آب حیات / گر گل باغ بهشت است خزان خواهد بود