تا جهان باقی و آئین محبت باقی است / شعر حافظ همه جا ورد زبان خواهد بود
پیش از آنی که پر از خاک شود کاسه چشم / چشم ما در پی خوبان جهان خواهد بود
آتشی هست که سرگرمی اهل دل ازوست / وینهمه بی خبرانند که خون سردانند
بهر نان بر در ارباب نعیم دنیا / مرو ای مرد که این طایفه نامردانند
خاک لیلای وطن را جان شیرین بر سر افشان / خسروان عشق درس عبرت از مجنون گرفتند
خرم آن مردان که روزی خائنین در خون کشیدند / زان سپس آن روز را هر ساله عید خون گرفتند
بدین سیمای آرامم درون دریای طوفانیست / حذر کن از غریق آری که خود غرقاب را ماند
برو از هفت خط نوشان پای خم می میپرس / که هر دردی شراب ناب مرد افکن نخواهد شد
رقیبت گر هنر هم دزدد از من من نخواهد شد / به گلخن گر چه گل هم بشکفد گلشن نخواهد شد
اشک غم پاک کن ای دیده که در جوی شباب / آب رفته است که آن سرو روان بازآورد
جوانی کردن ای دل شیوه جانانه بود اما / جوانی هم پی جانان شد و با ما جوانی کرد
جز وصف پیش رویت در پشت سر نگویم / رو کن به هر که خواهی گل پشت و رو ندارد
دارد متاع عفت از چار سو خریدار / بازار خودفروشی این چار سو ندارد
از عشق من به هر سو در شهر گفتگویی است / من عاشق تو هستم این گفتگو ندارد
تو که از می جوانی همه سرخوشی چه دانی / که شراب ناامیدی چقدر خمار دارد
من خود به سر ندارم دیگر هوای سامان / گردون کجا به فکر سامان من بیفتد
یک عمر گریه کردم ای آسمان روا نیست / دردانه ام ز چشم گریان من بیفتد
من چون ز پا بیفتم درمان درد من اوست / درد آن بود که از پا درمان من بیفتد
امید خسته ام تا چند گیرد با اجل کشتی / بمیرم یا بمانم پادشاها چیست فرمانت
پیرم و بر دوشم از ندیم جوانی / از تو چه پنهان همیشه بار ندامت
زین خوشترت کجا خبری در زند که دوست / سر بی خبر به ما زد و از ما خبر گرفت
ببین به جلد سگ پاسبان چه گرگانند / به جان خواجه که این شیوه شبانی نیست
چه عالمی که دلی هست و دلنوازی نه / چه زندگی که غمم هست و غمگسارم نیست
من اختیار نکردم پس از تو یار دگر / به غیر گریه که آن هم به اختیارم نیست
ما آرزوی عشرت فانی نمی کنیم / ما را سریر دولت باقی مسخر است
شهری به تو یار است و غریب این همه محروم / ای شاه به نازم دل درویش نوازت
گنجینه رازی است به هر مویت و زان موی / هر چنبره ماری است به گنجینه رازت
شهریست بهم یار و من یک تنه تنها / ای دل به تو باکی نه که پاکست حسابت
آهسته که اشگی به وداعت بفشانیم / ای عمر که سیلت ببرد چیست شتابت
دیدی که چه غافل گذرد قافله عمر / بگذاشت به شب خوابت و بگذشت شبابت
ای چشم خمارین که کشد سرمه خوابت / وی جام بلورین که خورد باده نابت
صفای مجلس انس است شهریارا باش / که تا حبیب به ما ننگرد به چشم رقیب
کنجی است ما را فارغ از شور و شر دنیای دون / اینجا چو فارغ گشتی از شور و شر دنیا بیا
در کار ما پروائی از طعن بداندیشان مکن / پروانه گو در محفل این شمع بی پروا بیا
شرط هواداری ما شیدائی و شوریدگیست / گر یار ما خواهی شدن شوریده و شیدا بیا
مفتون خویشم کردی از حالی که آن شب داشتی / بار دگر آن حال را کردی اگر پیدا بیا
ما ره به کوی عافیت دانیم و منزلگاه انس / ای در تکاپوی طلب گم کرده ره با ما بیا
زین همرهان همراز من تنها توئی تنها بیا / باشد که در کام صدف گوهر شوی یکتا بیا
دارم از زلف تو اسباب پریشانی جمع / ای سر زلف تو مجموع پریشانیها
شهریارا بی حبیب خود نمی کردی سفر / این سفر راه قیامت میروی تنها چرا
نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم / دیگر اکنون با جوانان نازکن با ما چرا
عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست / من که یک امروز مهمان توام فردا چرا
نوشداروئی و بعد از مرگ سهراب آمدی / سنگدل این زودتر می خواستی حالا چرا
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا / بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا
سخن با من نمی گوئی الا ای همزبان دل / خدایا با که گویم شکوه بی همزبانی را
بهاری بود و ما را هم شبابی و شکر خوابی / چه غفلت داشتیم ای گل شبیخون جوانی را
جوانی شمع ره کردم که جویم زندگانی را / نجستم زندگانی را و گم کردم جوانی را
جان چه باشد که به بازار تو آرد عاشق / قیمت ارزان نکنی گوهر زیبائی را
به یار ما نتوان یافت شهریارا عیب / جز این قدر که فراموش می کند ما را
«همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی / به پیام آشنائی بنوازد آشنا را»
چو تویی قضای گردان به دعای مستمندان / که ز جان ما بگردان ره آفت قضا را
مگر ای سحاب رحمت تو بباری ارنه دوزخ / به شرار قهر سوزد همه جان ماسوا را
با لشکرت چه حاجت رفتن به جنگ دشمن / تو خود به چشم و ابرو برهم زنی سپاهی
گر من سخن نگویم در حسن اعتدالت / بالات خود بگوید زین راستتر گواهی
از نظرت کجا رود ور برود تو همرهی / رفت و رها نمیکنی آمد و ره نمیدهی
ای که به حسن قامتت سرو ندیدهام سهی / گر همه دشمنی کنی از همه دوستان بهی
دیده سعدی و دل همراه توست / تا نپنداری که تنها میروی
کس بدین شوخی و رعنایی نرفت / خود چنینی یا به عمدا میروی
سرو سیمینا به صحرا میروی / نیک بدعهدی که بی ما میروی
ای که گفتی دل بشوی از مهر یار مهربان / من دل از مهرش نمیشویم تو دست از من بشوی
دلا گر عاشقی میسوز و میساز / تنا گر طالبی میپرس و میپوی
سرگشته چو چوگانم و در پای سمندت / میافتم و میگردم چون گوی به پهلوی
هر که نشنیدست وقتی بوی عشق / گو به شیراز آی و خاک من ببوی
به شرط آن که منت بنده وار در خدمت / بایستم تو خداوندوار بنشینی
عشق لب شیرینت روزی بکشد سعدی / فرهاد چنین کشتهست آن شوخ به شیرینی
کس عیب نیارد گفت آن را که تو بپسندی / کس رد نتواند کرد آن را که تو بگزینی
حاجت به نگاریدن نبود رخ زیبا را / تو ماه پری پیکر زیبا و نگارینی
سعدی خویش خوانیم پس به جفا برانیم / سفره اگر نمینهی در به چه باز میکنی
دی به امید گفتمش داعی دولت توام / گفت دعا به خود بکن گر به نیاز میکنی
پیش نماز بگذرد سرو روان و گویدم / قبله اهل دل منم سهو نماز میکنی
گفتی نظر خطاست تو دل میبری رواست / خود کرده جرم و خلق گنهکارمیکنی
کس دل به اختیار به مهرت نمیدهد / دامی نهادهای که گرفتار میکنی
تو ندانی که چرا در تو کسی خیره بماند / تا کسی همچو تو باشد که در او خیره بمانی
نظر آوردم و بردم که وجودی به تو ماند / همه اسمند و تو جسمی همه جسمند و تو جانی
دل دردمند سعدی ز محبت تو خون شد / نه به وصل میرسانی نه به قتل میرهانی
نفسی بیا و بنشین سخنی بگو و بشنو / که به تشنگی بمردم بر آب زندگانی
به هر چه خوبتر اندر جهان نظر کردم / که گویمش به تو ماند تو خوبتر ز آنی
مرا گناه نباشد نظر به روی جوانان / که پیر داند مقدار روزگار جوانی
چو پیش خاطرم آید خیال صورت خوبت / ندانمت که چه گویم ز اختلاف معانی
بر آتش تو نشستیم و دود شوق برآمد / تو ساعتی ننشستی که آتشی بنشانی
ندانمت به حقیقت که در جهان به که مانی / جهان و هر چه در او هست صورتند و تو جانی
بندگان را نبود جز غم آزادی و من / پادشاهی کنم ار بنده خویشم خوانی
نه گزیرست مرا از تو نه امکان گریز / چاره صبرست که هم دردی و هم درمانی
گرم از پیش برانی و به شوخی نروم / عفو فرمای که عجزست نه بی فرمانی
هیچ دورانی بی فتنه نگویند که بود / تو بدین حسن مگر فتنه این دورانی
با من کشته هجران نفسی خوش بنشین / تا مگر زنده شوم زان نفس روحانی
شهر آن توست و شاهی فرمای هر چه خواهی / گر بی عمل ببخشی ور بیگنه برانی
اول چنین نبودی باری حقیقتی شد / دی حظ نفس بودی امروز قوت جانی
سروی چو در سماعی بدری چو در حدیثی / صبحی چو در کناری شمعی چو در میانی
تو فارغی و عشقت بازیچه مینماید / تا خرمنت نسوزد تشویش ما ندانی
صورت نگار چینی بی خویشتن بماند / گر صورتت ببیند سر تا به سر معانی
میگوید و جان به رقص میآید / خوش میرود این سماع روحانی
من جسم چنین ندیدهام هرگز / چندان که قیاس میکنم جانی
هرک این سر دست و ساعدت بیند / گر دل ندهد به پنجه بستانی
تو آهوچشم نگذاری مرا از دست تا آن گه / که همچون آهو از دستت نهم سر در بیابانی
خودپرستان نظر به شخص کنند / پاک بینان به صنع ربانی
چه خبر دارد از حقیقت عشق / پای بند هوای نفسانی
بازگفتم چه حاجتست به قول / که تو خود در دلی و میدانی
گفتم این درد عشق پنهان را / به تو گویم که هم تو درمانی
زمان رفته بازآید ولیکن صبر میباید / که مستخلص نمیگردد بهاری بی زمستانی