نه در زلف پریشانت من تنها گرفتارم / که دل دربند او دارد به هر مویی پریشانی
دریغا عهد آسانی که مقدارش ندانستم / ندانی قدر وصل الا که درمانی به هجرانی
مگر لیلی نمیداند که بی دیدار میمونش / فراخای جهان تنگست بر مجنون چو زندانی
میان عاشق و معشوق اگر باشد بیابانی / درخت ارغوان روید به جای هر مغیلانی
بر آنم گر تو بازآیی که در پایت کنم جانی / و زین کمتر نشاید کرد در پای تو قربانی
این پیر نگر که همچنانش / از یاد نمیرود جوانی
بنده وارت به سلام آیم و خدمت بکنم / ور جوابم ندهی میرسدت کبر و منی
تو همایی و من خسته بیچاره گدای / پادشاهی کنم ار سایه به من برفکنی
دیگران چون بروند از نظر از دل بروند / تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی
دل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راست / تا ندانند حریفان که تو منظور منی
من چرا دل به تو دادم که دلم میشکنی / یا چه کردم که نگه باز به من مینکنی
ای دل اگر فراق او و آتش اشتیاق او / در تو اثر نمیکند تو نه دلی که آهنی
از همه کس رمیدهام با تو درآرمیدهام / جمع نمیشود دگر هر چه تو میپراکنی
کس نستاندم به هیچ ار تو برانی از درم / مقبل هر دو عالمم گر تو قبول میکنی
کس نگذشت در دلم تا تو به خاطر منی / یک نفس از درون من خیمه به در نمیزنی
عیش را بی تو عیش نتوان گفت / چه بود بی وجود روح تنی
گیرم که برکنی دل سنگین ز مهر من / مهر از دلم چگونه توانی که برکنی
ما خوشه چین خرمن اصحاب دولتیم / باری نگه کن ای که خداوند خرمنی
از منت دانم حجابی نیست جز بیم رقیب / کاش پنهان از رقیبان در حجابت دیدمی
ور چو خورشیدت نبینم کاشکی همچون هلال / اندکی پیدا و دیگر در نقابت دیدمی
سعدی چو ترک هستی گفتی ز خلق رستی / از سنگ غم نباشد بعد از شکسته جامی
حور از بهشت بیرون ناید تو از کجایی / مه بر زمین نباشد تو ماه رخ کدامی
ای نقطه سیاهی بالای خط سبزش / خوش دانهای ولیکن بس بر کنار دامی
صاحب نظر نباشد دربند نیک نامی / خاصان خبر ندارند از گفت و گوی عامی
سعدی سخن یار نگوید بر اغیار / هرگز نبرد سوختهای قصه به خامی
بی دوست حرامست جهان دیدن مشتاق / قندیل بکش تا بنشینم به ظلامی
از من مطلب صبر جدایی که ندارم / سنگیست فراق و دل محنت زده جامی
دیشب همه شب دست در آغوش سلامت / و امروز همه روز تمنای سلامی
طاقتم نیست ز هر بیخبری سنگ ملامت / که تو در سینه سعدی چو چراغ از پس جامی
در سر کار تو کردم دل و دین با همه دانش / مرغ زیرک به حقیقت منم امروز و تو دامی
سعدی به لب دریا دردانه کجا یابی / در کام نهنگان رو گر میطلبی کامی
باشد که تو خود روزی از ما خبری پرسی / ور نه که برد هیهات از ما به تو پیغامی
روزی تن من بینی قربان سر کویش / وین عید نمیباشد الا به هر ایامی
ای بلبل اگر نالی من با تو هم آوازم / تو عشق گلی داری من عشق گل اندامی
فردا که خلایق را دیوان جزا باشد / هر کس عملی دارد من گوش به انعامی
گر پیر مناجاتست ور رند خراباتی / هر کس قلمی رفتهست بر وی به سرانجامی
بسیار سفر باید تا پخته شود خامی / صوفی نشود صافی تا درنکشد جامی
غمت مباد و گزندت مباد و درد مباد / که مونس دل و آرام جان و دفع غمی
صوفی نظر نبازد جز با چنین حریفی / سعدی غزل نگوید جز بر چنین غزالی
سال وصال با او یک روز بود گویی / و اکنون در انتظارش روزی به قدر سالی
بعد از حبیب بر من نگذشت جز خیالش / وز پیکر ضعیفم نگذاشت جز خیالی
دانی کدام جاهل بر حال ما بخندد / کو را نبوده باشد در عمر خویش حالی
همچون دو مغز بادام اندر یکی خزینه / با هم گرفته انسی وز دیگران ملالی
دانی کدام دولت در وصف مینیاید / چشمی که باز باشد هر لحظه بر جمالی
هرگز حسد نبردم بر منصبی و مالی / الا بر آن که دارد با دلبری وصالی
تو هم این مگوی سعدی که نظر گناه باشد / گنهست برگرفتن نظر از چنین جمالی
سخنی بگوی با من که چنان اسیر عشقم / که به خویشتن ندارم ز وجودت اشتغالی
چه خوشست در فراقی همه عمر صبر کردن / به امید آن که روزی به کف اوفتد وصالی
یا ببرد خانه سعدی خیال / یا ببرد دوست به همخانگی
پرده برانداز شبی شمع وار / تا همه سوزیم به پروانگی
هر زمان گویم ز داغ عشق و تیمار فراق / دل ربود از من نگارم جان ربودی کاشکی
عشق جانان در جهان هرگز نبودی کاشکی / یا چو بود اندر دلم کمتر فزودی کاشکی
الغیاث از تو که هم دردی و هم درمانی / زینهار از تو که هم زهری و هم تریاکی
یا رب آن آب حیاتست بدان شیرینی / یا رب آن سرو روانست بدان چالاکی
دست در دل کن و هر پرده پندار که هست / بدر ای سینه که از دست ملامت چاکی
عمرم به آخر آمد عشقم هنوز باقی / وز می چنان نه مستم کز عشق روی ساقی
نشان عاشق آن باشد که شب با روز پیوندد / تو را گر خواب میگیرد نه صاحب درد عشاقی
به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقی / به صد دفتر نشاید گفت حسب الحال مشتاقی
وفای یار به دنیا و دین مده سعدی / دریغ باشد یوسف به هر چه بفروشی
چنان موافق طبع منی و در دل من / نشستهای که گمان میبرم در آغوشی
سعدی آن روز که غوغای قیامت باشد / چشم دارد که تو منظور نهانش باشی
همه عالم نگران تا نظر بخت بلند / بر که افتد که تو یک دم نگرانش باشی
هرگز آن دل بنمیرد که تو جانش باشی / نیکبخت آن که تو در هر دو جهانش باشی
مست می عشق را عیب مکن سعدیا / مست بیفتی تو نیز گر هم از این میچشی
گفتی اگر درد عشق پای نداری گریز / چون بتوانم گریخت تا تو کمندم کشی
ما سپر انداختیم گر تو کمان میکشی / گو دل ما خوش مباش گر تو بدین دلخوشی
صحبت از این شریفتر صورت از این لطیفتر / دامن از این نظیفتر وصف تو چون کند کسی
یار گرفتهام بسی چون تو ندیدهام کسی / شمع چنین نیامدست از در هیچ مجلسی
به هر چه درنگرم نقش روی او بینم / که دیده در همه عالم بدین صفت هوسی
دامن دوست به دنیا نتوان داد از دست / حیف باشد که دهی دامن گوهر به خسی
روزی اندر قدمت افتم و گر سر برود / به ز من در سر این واقعه رفتند بسی
یک زمان دیده من ره به سوی خواب برد / ای خیال ار شبی از رهگذرم برخیزی
تا کی ای چشمه سیماب که در چشم منی / از غم دوست به روی چو زرم برخیزی
چه جرم رفت که با ما سخن نمیگویی / چه دشمنیست که با دوستان نمیسازی
گرش به قهر برانی به لطف بازآید / که زر همان بود ار چند بار بگدازی
تو را چو سعدی اگر بندهای بود چه شود / که در رکاب تو باشد غلام شیرازی
که گفتهست که صد دل به غمزهای ببری / هزار صید به یک تاختن بیندازی
سعدی نظر بپوشان یا خرقه در میان نه / رندی روا نباشد در جامه فقیری
گفتم مگر ز رفتن غایب شوی ز چشمم / آن نیستی که رفتی آنی که در ضمیری
گر من سخن نگویم در وصف روی و مویت / آیینهات بگوید پنهان که بینظیری
ملک آن توست و فرمان مملوک را چه درمان / گر بیگنه بسوزی ور بی خطا بگیری
در باغ رو ای سرو خرامان که خلایق / گویند مگر باغ بهشتست و تو حوری
جز خط دلاویز تو بر طرف بناگوش / سبزه نشنیدم که دمد بر گل سوری
خلقی به تو مشتاق و جهانی به تو روشن / ما از تو گریزان و تو از خلق نفوری
بعد از تو که در چشم من آید که به چشمم / گویی همه عالم ظلماتست و تو نوری
تو در کمند نیفتادهای و معذوری / از آن به قوت بازوی خویش مغروری
مویت از پس تا کمرگه خوشهای بر خرمنست / زینهار آن خوشه پنهان کن که خرمن میبری
در کس نمیگشایم که به خاطرم درآید / تو به اندرون جان آی که جایگاه داری
تا میل نباشد به وصال از طرف دوست / سودی نکند حرص و تمنا که تو داری
سعدی تو نیارامی و کوته نکنی دست / تا سر نرود در سر سودا که تو داری
بسیار بود سرو روان و گل خندان / لیکن نه بدین صورت و بالا که تو داری
حوران بهشتی که دل خلق ستادند / هرگز نستانند دل ما که تو داری
هرگز نبود سرو به بالا که تو داری / یا مه به صفای رخ زیبا که تو داری
نظر از تو برنگیرم همه عمر تا بمیرم / که تو در دلم نشستی و سر مقام داری
بجز این گنه ندانم که محب و مهربانم / به چه جرم دیگر از من سر انتقام داری
ملکا مها نگارا صنما بتا بهارا / متحیرم ندانم که تو خود چه نام داری
کس چنین روی ندارد تو مگر حور بهشتی / وز کس این بوی نیاید مگر آهوی تتاری
تن آسوده چه داند که دل خسته چه باشد / من گرفتار کمندم تو چه دانی که سواری
حکایت من و مجنون به یک دگر ماند / نیافتیم و بمردیم در طلبکاری
تو در دل من از آن خوشتری و شیرینتر / که من ترش بنشینم ز تلخ گفتاری