به هر سلاح که خون مرا بخواهی ریخت / حلال کردمت الا به تیغ بیزاری
از دولت وصالش حاصل نشد مرادی / وز محنت فراقش بر دل بماند باری
هزار نامه پیاپی نویسمت که جواب / اگر چه تلخ دهی در سخن شکرباری
معلمت همه شوخی و دلبری آموخت / به دوستیت وصیت نکرد و دلداری
عمر سعدی گر سر آید در حدیث عشق شاید / کو نخواهد ماند بی شک وین بماند یادگاری
رفتنش دل میرباید گفتنش جان میفزاید / با چنین حسن و لطافت چون کند پرهیزگاری
بار بی اندازه دارم بر دل از سودای جانان / آخر ای بی رحم باری از دلی برگیر باری
عیش در عالم نبودی گر نبودی روی زیبا / گر نه گل بودی نخواندی بلبلی بر شاخساری
هر که را با دلستانی عیش میافتد زمانی / گو غنیمت دان که دیگر دیر دیر افتد شکاری
سعدیا دوست نبینی و به وصلش نرسی / مگر آن وقت که خود را ننهی مقداری
خبرت هست که خلقی ز غمت بیخبرند / حال افتاده نداند که نیفتد باری
میروی خرم و خندان و نگه مینکنی / که نگه میکند از هر طرفت غمخواری
می حرامست ولیکن تو بدین نرگس مست / نگذاری که ز پیشت برود هشیاری
جان به دیدار تو یک روز فدا خواهم کرد / تا دگر برنکنم دیده به هر دیداری
خبر از عیش ندارد که ندارد یاری / دل نخوانند که صیدش نکند دلداری
هر درد را که بینی درمان و چارهای هست / درمان درد سعدی با دوست سازگاری
عمری دگر بباید بعد از فراق ما را / کاین عمر صرف کردیم اندر امیدواری
زاول وفا نمودی چندان که دل ربودی / چون مهر سخت کردم سست آمدی به یاری
وقتی کمند زلفت دیگر کمان ابرو / این میکشد به زورم وان میکشد به زاری
گل نسبتی ندارد با روی دلفریبت / تو در میان گلها چون گل میان خاری
عود است زیر دامن یا گل در آستینت / یا مشک در گریبان بنمای تا چه داری
یا خلوتی برآور یا برقعی فروهل / ور نه به شکل شیرین شور از جهان برآری
ای گنج نوشدارو با خستگان نگه کن / مرهم به دست و ما را مجروح میگذاری
هر نوبتم که در نظر ای ماه بگذری / بار دوم ز بار نخستین نکوتری
خاکی از مردم بماند در جهان / وز وجود عاشقان خاکستری
ماه رویا مهربانی پیشه کن / خوبرویی را بباید زیوری
گر چه تو بهتری و من از همه خلق کمتری / شاید اگر نظر کند محتشمی به چاکری
بستهام از جهانیان بر دل تنگ من دری / تا نکنم به هیچ کس گوشه چشم خاطری
تا نکند وفای تو در دل من تغیری / چشم نمیکنم به خود تا چه رسد به دیگری
خورشید اگر تو روی نپوشی فرورود / گوید دو آفتاب نباشد به کشوری
دیده به روی هر کسی برنکنم ز مهر تو / در ز عوام بسته به چون تو به خانه اندری
حور بهشت خوانمت ماه تمام گویمت / کآدمیی ندیدهام چون تو پری به دلبری
روی گشاده ای صنم طاقت خلق میبری / چون پس پرده میروی پرده صبر میدری
با دوست کنج فقر بهشتست و بوستان / بی دوست خاک بر سر جاه و توانگری
تو خود فرشتهای نه از این گل سرشتهای / گر خلق از آب و خاک تو از مشک و عنبری
رفتی و همچنان به خیال من اندری / گویی که در برابر چشمم مصوری
اگر خوش بخسبد ملک بر سریر / نپندارم آسوده خسبد فقیر
غایت کام و دولتست آن که به خدمتت رسید / بنده میان بندگان بسته میان به چاکری
آمدمت که بنگرم باز نظر به خود کنم / سیر نمیشود نظر بس که لطیف منظری
از بس که در نظرم خوب آمدی صنما / هر جا که مینگرم گویی که در نظری
نسخه این روی به نقاش بر / تا بکند توبه ز صورتگری
بارها گفتم بگریم پیش خلق / تا مگر بر من ببخشد خاطری
خفتگان را خبر از محنت بیداران نیست / تا غمت پیش نیاید غم مردم نخوری
گفتم از دست غمت سر به جهان دربنهم / نتوانم که به هر جا بروم در نظری
دیدهای را که به دیدار تو دل مینرود / هیچ علت نتوان گفت بجز بی بصری
من چنان عاشق رویت که ز خود بیخبرم / تو چنان فتنه خویشی که ز ما بیخبری
رایگانست یک نفس با دوست / گر به دنیا و آخرت بخری
ما خود از کوی عشقبازانیم / نه تماشاکنان رهگذری
سعدی تو کیستی که دم دوستی زنی / دعوی بندگی کن و اقرار چاکری
هر کس که دعوی میکند کو با تو انسی میکند / در عهد موسی میکند آواز گاو سامری
تا دل به مهرت دادهام در بحر فکر افتادهام / چون در نماز استادهام گویی به محراب اندری
من از جفای زمان بلبلا نخفتم دوش / تو را چه بود که تا صبح میخروشیدی
شکایت گفتن سعدی مگر با دست نزدیکت / که او چون رعد مینالد تو همچنان برق میخندی
ترش بنشین و تیزی کن که ما را تلخ ننماید / چه میگویی چنین شیرین که شوری در من افکندی
گرت جان در قدم ریزم هنوزت عذر میخواهم / که از من خدمتی ناید چنان لایق که بپسندی
مرا زین پیش در خلوت فراغت بود و جمعیت / تو در جمع آمدی ناگاه و مجموعان پراکندی
شکار آن گه توان کشتن که محکم در کمند آید / چو بیخ مهر بنشاندم درخت وصل برکندی
زهی آسایش و رحمت نظر را کش تو منظوری / زهی بخشایش و دولت پدر را کش تو فرزندی
نگفتی بیوفا یارا که از ما نگسلی هرگز / مگر در دل چنین بودت که خود با ما نپیوندی
غریب از خوی مطبوعت که روی از بندگان پوشی / بدیع از طبع موزونت که در بر دوستان بندی
نگارا وقت آن آمد که دل با مهر پیوندی / که ما را بیش از این طاقت نماندست آرزومندی
سعدیا دور نیک نامی رفت / نوبت عاشقیست یک چندی
یک دم آخر حجاب یک سو نه / تا برآساید آرزومندی
دری به روی من ای یار مهربان بگشای / که هیچ کس نگشاید اگر تو دربندی
شب غمهای سعدی را مگر هنگام روز آمد / که تاریک و ضعیفش چون چراغ صبحدم کردی
غنیمت دان اگر روزی به شادی دررسی ای دل / پس از چندین تحملها که زیر بار غم کردی
قلم بر بیدلان گفتی نخواهم راند و هم راندی / جفا بر عاشقان گفتی نخواهم کرد و هم کردی
مکن سرگشته آن دل را که دست آموز غم کردی / به زیر پای هجرانش لگدکوب ستم کردی
چرا دردت نچیند جان سعدی / که هم دردی و هم درمان دردی
چرا ما با تو ای معشوق طناز / به صلحیم و تو با ما در نبردی
ما را که جراحتست خون آید / درد تو چنم که فارغ از دردی
نازت ببرم که نازک اندامی / بارت بکشم که نازپروردی
گر در غمت بمیرم شادی به روزگارت / پیوسته نیکوان را غم خوردهاند و شادی
یاری که با قرینی الفت گرفته باشد / هر وقت یادش آید تو دم به دم به یادی
اول چراغ بودی آهسته شمع گشتی / آسان فراگرفتم در خرمن اوفتادی
چون گل روند و آیند این دلبران و خوبان / تو در برابر من چون سرو بایستادی
ای باد بامدادی خوش میروی به شادی / پیوند روح کردی پیغام دوست دادی
گر به خدمت قایمی خواهی منم / ور نمیخواهی به حسرت قاعدی
گر دلی داری و دلبندیت نیست / پس چه فرق از ناطقی تا جامدی
آن چه ما را در دلست از سوز عشق / مینشاید گفت با هر باردی
تو قدر صحبت یاران و دوستان نشناسی / مگر شبی که چو سعدی به داغ عشق بخفتی
هزار چاره بکردم که همعنان تو گردم / تو پهلوانتر از آنی که در کمند من افتی
عمرها در زیر دامن برد سعدی پای صبر / سر ندیدم کز گریبان وفا برداشتی
دوست بردارد به جرمی یا خطایی دل ز دوست / تو خطا کردی که بی جرم و خطا برداشتی
لعل دیدی لاجرم چشم از شبه بردوختی / در پسندیدی و دست از کهربا برداشتی
خاطر از مهر کسان برداشتم از بهر تو / چون تو را گشتم تو خود خاطر ز ما برداشتی
گفته بودی با تو در خواهم کشیدن جام وصل / جرعهای ناخورده شمشیر جفا برداشتی
سست پیمانا به یک ره دل ز ما برداشتی / آخر ای بدعهد سنگین دل چرا برداشتی
هر چه خواهی کن که ما را با تو روی جنگ نیست / سر نهادن به در آن موضع که تیغ افراشتی
خاطرم نگذاشت یک ساعت که بدمهری کنم / گر چه دانستم که پاک از خاطرم بگذاشتی
یاد میداری که با من جنگ در سر داشتی / رای رای توست خواهی جنگ خواهی آشتی
جز یاد تو بر خاطر من نگذرد ای جان / با آن که به یک بارهام از یاد بهشتی
از کف ندهم دامن معشوقه زیبا / هل تا برود نام من ای یار به زشتی
باری مگرت بر رخ جانان نظر افتاد / سرگشته چو من در همه آفاق بگشتی
زمین تشنه را باران نبودی بعد از این حاجت / اگر چندان که در چشمم سرشک اندر سحابستی
بیار ای لعبت ساقی اگر تلخست و گر شیرین / که از دستت شکر باشد و گر خود زهر نابستی
شبان خوابم نمیگیرد نه روز آرام و آسایش / ز چشم مست میگونش که پنداری به خوابستی
جز این عیبت نمیدانم که بدعهدی و سنگین دل / دلارامی بدین خوبی دریغ ار مهربانستی
گر باده از این خم بود و مطرب از این کوی / ما توبه بخواهیم شکستن به درستی
دل دردمند ما را که اسیر توست یارا / به وصال مرهمی نه چو به انتظار خستی