نظری به دوستان کن که هزار بار از آن به / که تحیتی نویسی و هدیتی فرستی
چه حکایت از فراقت که نداشتم ولیکن / تو چو روی باز کردی در ماجرا ببستی
تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد / دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی
همه عمر برندارم سر از این خمار مستی / که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی
گرت کسی بپرستد ملامتش نکنم من / تو هم در آینه بنگر که خویشتن بپرستی
برو ای گدای مسکین و دری دگر طلب کن / که هزار بار گفتی و نیامدت جوابی
نه چنان گناهکارم که به دشمنم سپاری / تو به دست خویش فرمای اگرم کنی عذابی
یاران همه با یار و من خسته طلبکار / هر کس به سر آبی و سعدی به سرابی
تا عذر زلیخا بنهد منکر عشاق / یوسف صفت از چهره برانداز نقابی
به اختیار تو سعدی چه التماس برآید / گر او مراد نبخشد تو کیستی که بجویی
هزار دیده چو پروانه بر جمال تو عاشق / غلام مجلس آنم که شمع مجلس اویی
هزار جان به ارادت تو را همیجویند / تو سنگ دل به لطافت دلی نمیجویی
چه جرم رفت که با ما سخن نمیگویی / جنایت از طرف ماست یا تو بدخویی
گویند تمنایی از دوست بکن سعدی / جز دوست نخواهم کرد از دوست تمنایی
من دست نخواهم برد الا به سر زلفت / گر دسترسی باشد یک روز به یغمایی
گویند رفیقانم در عشق چه سر داری / گویم که سری دارم درباخته در پایی
همیدانم که فریادم به گوشش میرسد لیکن / ملولی را چه غم دارد ز حال ناشکیبایی
خلق گویند برو دل به هوای دگری ده / نکنم خاصه در ایام اتابک دو هوایی
شمع را باید از این خانه به دربردن و کشتن / تا به همسایه نگوید که تو در خانه مایی
گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم / چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی
ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه / ما کجاییم در این بحر تفکر تو کجایی
دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم / باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی
باید که سری در نظرش هیچ نیرزد / آن کس که نهد در طلب وصل تو پایی
مشتاق توام با همه جوری و جفایی / محبوب منی با همه جرمی و خطایی
چنان از خمر و زمر و نای و ناقوس / نمیترسم که از زهد ریایی
چنانم در دلی حاضر که جان در جسم و خون در رگ / فراموشم نهای وقتی که دیگر وقت یاد آیی
ور به خواری ز در خویش برانی ما را / همچنان شکر کنیمت که عزیز مایی
دیگری نیست که مهر تو در او شاید بست / چاره بعد از تو ندانیم بجز تنهایی
تو پری زاده ندانم ز کجا میآیی / کادمیزاده نباشد به چنین زیبایی
تو با این لطف طبع و دلربایی / چنین سنگین دل و سرکش چرایی
گمان از تشنگی بردم که دریا تا کمر باشد / چو پایانم برفت اکنون بدانستم که دریایی
دعایی گر نمیگویی به دشنامی عزیزم کن / که گر تلخست شیرینست از آن لب هر چه فرمایی
گرفتم سرو آزادی نه از ماء مهین زادی / مکن بیگانگی با ما چو دانستی که از مایی
تو با این حسن نتوانی که روی از خلق درپوشی / که همچون آفتاب از جام و حور از جامه پیدایی
چو بلبل روی گل بیند زبانش در حدیث آید / مرا در رویت از حیرت فروبستهست گویایی
به زیورها بیارایند وقتی خوبرویان را / تو سیمین تن چنان خوبی که زیورها بیارایی
تا کیم انتظار فرمایی / وقت نامد که روی بنمایی؟!
دوست دارم که کست دوست ندارد جز من / حیف باشد که تو در خاطر اغیار آیی
مه چنین خوب نباشد تو مگر خورشیدی / دل چنین سخت نباش تو مگر خارایی
خوش آمد نیست سعدی را در این زندان جسمانی / اگر تو یک دلی با او چو او در عالم جان آی
صوفی و کنج خلوت سعدی و طرف صحرا / صاحب هنر نگیرد بر بی هنر بهانه
آن کوزه بر کفم نه کآب حیات دارد / هم طعم نار دارد هم رنگ ناردانه
گر سنگ فتنه بارد فرق منش سپر کن / ور تیر طعنه آید جان منش نشانه
عقلم بدزد لختی چند اختیار دانش / هوشم ببر زمانی تا کی غم زمانه
مرغ دل صاحب نظران صید نکردی / الا به کمان مهره ابروی خمیده
ما هیچ ندیدیم و همه شهر بگفتند / افسانه مجنون به لیلی نرسیده
در کوی تو معروفم و از روی تو محروم / گرگ دهن آلوده یوسف ندریده
خورشید که شاه آسمانست / در عرصه حسن او پیاده
من آدمی به لطف تو دیگر ندیدهام / این صورت و صفت که تو داری فرشتهای
حناست آن که ناخن دلبند رشتهای / یا خون بی دلیست که دربند کشتهای
از دگری چه حاصلم تا ز تو مهر بگسلم / هم تو که خستهای دلم مرهم ریش خستهای
خاطر عام بردهای خون خواص خوردهای / ما همه صید کردهای خود ز کمند جستهای
ای که ز دیده غایبی در دل ما نشستهای / حسن تو جلوه میکند وین همه پرده بستهای
چند شبها به غم روی تو روز آوردم / که تو یک روز نپرسیده و ننواختهای
من ز فکر تو به خود نیز نمیپردازم / نازنینا تو دل از من به که پرداختهای
گر چو چنگم بزنی پیش تو سر برنکنم / این چنین یار وفادار که بنوازی به
سپر صبر تحمل نکند تیر فراق / با کمان ابرو اگر جنگ نیاغازی به
چون دلش دادی و مهرش ستدی چاره نماند / اگر او با تو نسازد تو در او سازی به
خرده بر سعدی مگیر ای جان که کاری خرد نیست / سوختن در عشق وان گه ساختن بی روی تو
روی هر صاحب جمالی را به مه خواندن خطاست / گر رخی را ماه باید خواند باری روی تو
از گل و ماه و پری در چشم من زیباتری / گل ز من دل برد یا مه یا پری نی روی تو
پیام دادم و گفتم بیا خوشم میدار / جواب دادی و گفتی که من خوشم بی تو
گر بخوانی پادشاهی ور برانی بندهایم / رای ما سودی ندارد تا نباشد رای تو
کاشکی صد چشم از این بی خوابتر بودی مرا / تا نظر میکردمی در منظر زیبای تو
راستی گویم به سروی ماند این بالای تو / در عبارت مینیاید چهره زیبای تو
آتشی از سوز عشق در دل داوود بود / تا به فلک میرسد بانگ مزامیر او
سعدی شیرین زبان این همه شور از کجا / شاهد ما آیتیست وین همه تفسیر او
کشته معشوق را درد نباشد که خلق / زنده به جانند و ما زنده به تأثیر او
چاره مغلوب نیست جز سپر انداختن / چون نتواند که سر درکشد از تیر او
با همه تدبیر خویش ما سپر انداختیم / روی به دیوار صبر چشم به تقدیر او
با این همه چشم زنگی شب / چشم سیه تو راست هندو
در چشم منی و غایب از چشم / زان چشم همیکنم به هر سو
شبی خیال تو گفتم ببینم اندر خواب / ولی ز فکر تو خواب آیدم خیالست این
گر سرش داری چو سعدی سر بنه مردانه وار / با چنین معشوق نتوان باخت عشق الا چنین
این نسیم خاک شیرازست یا مشک ختن / یا نگار من پریشان کرده زلف عنبرین
با جوانان راه صحرا برگرفتم بامداد / کودکی گفتا تو پیری با خردمندان نشین
به خوابی آرزومندم ولیکن / سر بی دوست چون باشد به بالین
هر آن وقتی که دیدارش نبینم / جهانم تیره باشد بر جهان بین
بتی دارم که چین ابروانش / حکایت میکند بتخانه چین
سخن دراز کشیدیم و همچنان باقیست / حدیث دلبر فتان و عاشق مفتون
بسوخت مجنون در عشق صورت لیلی / عجب که لیلی را دل نسوخت بر مجنون
مثال عاشق و معشوق شمع و پروانهست / سر هلاک نداری مگرد پیرامون
جور کشم بنده وار ور کشدم حاکمست / خیره کشی کار اوست بارکشی خوی من
کردهام از راه عشق چند گذر سوی او / او به تفضل نکرد هیچ نگه سوی من
دی به چمن برگذشت سرو سخنگوی من / تا نکند گل غرور رنگ من و بوی من
چرخ شنید نالهام گفت منال سعدیا / کاه تو تیره میکند آینه جمال من
برگذری و ننگری بازنگر که بگذرد / فقر من و غنای تو جور تو و احتمال من
پرتو نور روی تو هر نفسی به هر کسی / میرسد و نمیرسد نوبت اتصال من
نور ستارگان ستد روی چو آفتاب تو / دست نمای خلق شد قامت چون هلال من
وه که جدا نمیشود نقش تو از خیال من / تا چه شود به عاقبت در طلب تو حال من
مردن اندر کوی عشق از زندگانی خوشترست / تا نمیری دست مهرش کوته از دامن مکن
چشم اگر با دوست داری گوش با دشمن مکن / تیرباران قضا را جز رضا جوشن مکن
زیبا نبود شکایت از دوست / زیبا همه روز گو جفا کن
شمشیر که میزند سپر باش / دشنام که میدهد دعا کن
ما را تو به خاطری همه روز / یک روز تو نیز یاد ما کن
سعدیا حسرت بیهوده مخور دانی چیست / چاره کار تو جان دادن و جانان دیدن
با وجود رخ و بالای تو کوته نظریست / در گلستان شدن و سرو خرامان دیدن
کساد نرخ شکر در جهان پدید آید / دهان چو بازگشایی به وقت خندیدن
اگر جماعت چین صورت تو بت بینند / شوند جمله پشیمان ز بت پرستیدن
سعدیا دیده نگه داشتن از صورت خوب / نه چنانست که دل دادن و جان پروردن