سهل باشد سخن سخت که خوبان گویند / جور شیرین دهنان تلخ نباشد بردن
نیم جانی چه بود تا ندهد دوست به دوست / که به صد جان دل جانان نتوان آزردن
دست با سرو روان چون نرسد در گردن / چارهای نیست بجز دیدن و حسرت خوردن
کسی که قیمت ایام وصل نشناسد / ببایدش دو سه روزی مفارقت کردن
فراق روی تو هر روز نفس کشتن بود / نظر به شخص تو امروز روح پروردن
چه خوش بود دو دلارام دست در گردن / به هم نشستن و حلوای آشتی خوردن
انصاف نیست پیش تو گفتن حدیث خویش / من عهد میکنم که نگویم دگر سخن
مراد خسرو از شیرین کناری بود و آغوشی / محبت کار فرهادست و کوه بیستون سفتن
چنانت دوست میدارم که وصلم دل نمیخواهد / کمال دوستی باشد مراد از دوست نگرفتن
گدایی پادشاهی را به شوخی دوست میدارد / نه بی او میتوان بودن نه با او میتوان گفتن
لهجه شیرین من پیش دهان تو چیست / در نظر آفتاب مشعله افروختن
چند به شب در سماع جامه دریدن ز شوق / روز دگر بامداد پاره بر او دوختن
گر نظر صدق را نام گنه مینهند / حاصل ما هیچ نیست جز گنه اندوختن
ما سپر انداختیم با تو که در جنگ دوست / زخم توان خورد و تیغ بر نتوان آختن
مذهب اگر عاشقیست سنت عشاق چیست / دل که نظرگاه اوست از همه پرداختن
کشتی در آب را از دو برون حال نیست / یا همه سود ای حکیم یا همه درباختن
گر تو به شمشیر و تیر حمله بیاری رواست / چاره ما هیچ نیست جز سپر انداختن
من اختیار خود را تسلیم عشق کردم / همچون زمام اشتر بر دست ساربانان
دل داده را ملامت گفتن چه سود دارد / میباید این نصیحت کردن به دلستانان
خفته خبر ندارد سر بر کنار جانان / کاین شب دراز باشد بر چشم پاسبانان
در پای رقیبش چه کنم گر ننهم سر / محتاج ملک بوسه دهد دست غلامان
گو خلق بدانید که من عاشق و مستم / در کوی خرابات نباشد سر و سامان
خون میرود از چشم اسیران کمندش / یک بار نپرسد که کیانند و کدامان
چند نصیحتم کنی کز پی نیکوان مرو / چون نروم که بیخودم شوق همیبرد کشان
خرقه بگیر و می بده باده بیار و غم ببر / بیخبرست عاقل از لذت عیش بیهشان
سخت به ذوق میدهد باد ز بوستان نشان / صبح دمید و روز شد خیز و چراغ وانشان
خلاف شرط یارانست سعدی / که برگردند روز تیرباران
گر آن عیار شهرآشوب روزی حال من پرسد / بگو خوابش نمیگیرد به شب از دست عیاران
الا ای باد شبگیری بگوی آن ماه مجلس را / تو آزادی و خلقی در غم رویت گرفتاران
تو با این مردم کوته نظر در چاه کنعانی / به مصر آ تا پدید آیند یوسف را خریداران
چندین که برشمردم از ماجرای عشقت / اندوه دل نگفتم الا یک از هزاران
ای صبح شب نشینان جانم به طاقت آمد / از بس که دیر ماندی چون شام روزه داران
بگذار تا بگرییم چون ابر در بهاران / کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران
اگر از کمند عشقت بروم کجا گریزم / که خلاص بی تو بندست و حیات بی تو زندان
لب شیرین لبان را خصلتی هست / که غارت میکند هوش لبیبان
خوش آن ساعت نشیند دوست با دوست / که ساکن گردد آشوب رقیبان
عاقل نکند شکایت از درد / مادام که هست امید درمان
دل بود و به دست دلبر افتاد / جانست و فدای روی جانان
سعدی سر سودای تو دارد نه سر خویش / هر جامه که عیار بپوشد کفنست آن
گر خسته دلی نعره زند بر سر کویی / عیبش نتوان گفت که بی خویشتنست آن
مردی که ز شمشیر جفا روی بتابد / در کوی وفا مرد مخوانش که زنست آن
فی الجمله قیامت تویی امروز در آفاق / در چشم تو پیداست که باب فتنست آن
خالست بر آن صفحه سیمین بناگوش / یا نقطهای از غالیه بر یاسمنست آن
هرگز نبود جسم بدین حسن و لطافت / گویی همه روحست که در پیرهنست آن
سعدیا گر عاشقی پایی بکوب / عاشقا گر مفلسی دستی بزن
گر سر ما خواهی اینک جان و سر / ور سر ما داری اینک مال و تن
یا رب آن رویست یا برگ سمن / یا رب آن قدست یا سرو چمن
عهد کردیم که بی دوست به صحرا نرویم / بی تماشاگه رویش به تماشا نرویم
هر کجا صاحب حسنیست ثنا گفتم و وصفش / تو چنان صاحب حسنی که ندانم که چه گویم
ترک جان عزیز بتوان گفت / ترک یار عزیز نتوانیم
تو به سیمای شخص مینگری / ما در آثار صنع حیرانیم
تنگ چشمان نظر به میوه کنند / ما تماشاکنان بستانیم
دوستان در هوای صحبت یار / زر فشانند و ما سر افشانیم
بنده را نام خویشتن نبود / هر چه ما را لقب دهند آنیم
از دشمنان برند شکایت به دوستان / چون دوست دشمنست شکایت کجا بریم
سعدیا لشکر خوبان به شکار دل ما / گو میایید که ما صید فلان گردیدیم
تا همه شهر بیایند و ببینند که ما / پیر بودیم و دگرباره جوان گردیدیم
خود سراپرده قدرش ز مکان بیرون بود / آن که ما در طلبش جمله مکان گردیدیم
عمرها در پی مقصود به جان گردیدیم / دوست در خانه و ما گرد جهان گردیدیم
سعدی گر آن زیباقرین بگزید بر ما همنشین / گو هر که خواهی برگزین ما نیز هم بد نیستیم
گفتم تو ما را دیدهای وز حال ما پرسیدهای / پس چون ز ما رنجیدهای ما نیز هم بد نیستیم
دوستی آنست سعدیا که بماند / عهد وفا هم بر این قرار که بستیم
هر چه نه پیوند یار بود بریدیم / وان چه نه پیمان دوست بود شکستیم
رنجها بردیم و آسایش نبود اندر جهان / ترک آسایش گرفتیم این زمان آسودهایم
باغبان را گو اگر در گلستان آلالهایست / دیگری را ده که ما با دلستان آسودهایم
هر چه از دنیا و عقبی راحت و آسایشست / گر تو با ما خوش درآیی ما از آن آسودهایم
گر به صحرا دیگران از بهر عشرت میروند / ما به خلوت با تو ای آرام جان آسودهایم
خاک را زنده کند تربیت باد بهار / سنگ باشد که دلش زنده نگردد به نسیم
میل از این جانب اختیاری نیست / کهربا را بگو که من کاهم
رفیقان چشم ظاهربین بدوزید / که ما را در میان سریست مکتوم
نه از چینم حکایت کن نه از روم / که من دل با یکی دارم در این بوم
مدارا میکنم با درد چون درمان نمییابم / تحمل میکنم با زخم چون مرهم نمیبینم
مرا رازیست اندر دل به خون دیده پرورده / ولیکن با که گویم راز چون محرم نمیبینم
چو روی دوست نبینی جهان ندیدن به / شب فراق منه شمع پیش بالینم
ندانمت که چه گویم تو هر دو چشم منی / که بی وجود شریفت جهان نمیبینم
رقیب انگشت میخاید که سعدی چشم بر هم نه / مترس ای باغبان از گل که میبینم نمیچینم
من اول روز دانستم که با شیرین درافتادم / که چون فرهاد باید شست دست از جان شیرینم
ما همه چشمیم و تو نور ای صنم / چشم بد از روی تو دور ای صنم
و گر فردا به زندان میبرندم / به نقد این ساعت اندر بوستانم
شیرین زمان تویی به تحقیق / من بنده خسرو زمانم
من همان روز بگفتم که طریق تو گرفتم / که به جانان نرسم تا نرسد کار به جانم
نه مرا طاقت غربت نه تو را خاطر قربت / دل نهادم به صبوری که جز این چاره ندانم
گر تو شیرین زمانی نظری نیز به من کن / که به دیوانگی از عشق تو فرهاد زمانم
گاه گویم که بنالم ز پریشانی حالم / بازگویم که عیانست چه حاجت به بیانم
سخن عشق تو بی آن که برآید به زبانم / رنگ رخساره خبر میدهد از حال نهانم
کار مردان تحملست و سکون / من کیم خاک پای مردانم
من آن مرغ سخندانم که در خاکم رود صورت / هنوز آواز میآید به معنی از گلستانم
دمی با دوست در خلوت به از صد سال در عشرت / من آزادی نمیخواهم که با یوسف به زندانم
شبان آهسته مینالم مگر دردم نهان ماند / به گوش هر که در عالم رسید آواز پنهانم
گویند مکن سعدی جان در سر این سودا / گر جان برود شاید من زنده به جانانم
بینی که چه گرم آتش در سوخته میگیرد / تو گرمتری ز آتش من سوخته تر ز آنم
ای خوبتر از لیلی بیمست که چون مجنون / عشق تو بگرداند در کوه و بیابانم
ای روی دلارایت مجموعه زیبایی / مجموع چه غم دارد از من که پریشانم
آن دوست که من دارم وان یار که من دانم / شیرین دهنی دارد دور از لب و دندانم
شرط عقلست که مردم بگریزند از تیر / من گر از دست تو باشد مژه بر هم نزنم
چون دوست موافقست سعدی / سهلست جفای خلق عالم
مشتغل توام چنان کز همه چیز غایبم / مفتکر توام چنان کز همه خلق غافلم
ذکر تو از زبان من فکر تو از جنان من / چون برود که رفتهای در رگ و در مفاصلم
آخر قصد من تویی غایت جهد و آرزو / تا نرسم ز دامنت دست امید نگسلم
معرفت قدیم را بعد حجاب کی شود / گر چه به شخص غایبی در نظری مقابلم