بار بیفکند شتر چون برسد به منزلی / بار دلست همچنان ور به هزار منزلم
بار فراق دوستان بس که نشست بر دلم / میروم و نمیرود ناقه به زیر محملم
به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل / و گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم
مرا به هیچ بدادی و من هنوز بر آنم / که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم
بیا به صلح من امروز در کنار من امشب / که دیده خواب نکردست از انتظار تو دوشم
در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم / بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم
نه در این عالم دنیا که در آن عالم عقبی / همچنان بر سر آنم که وفادار تو باشم
هرگز اندر همه عالم نشناسم غم و شادی / مگر آن وقت که شادی خور و غمخوار تو باشم
گر بی تو بود جنت بر کنگره ننشینم / ور با تو بود دوزخ در سلسله آویزم
گفتی به غمم بنشین یا از سر جان برخیز / فرمان برمت جانا بنشینم و برخیزم
مجنون رخ لیلی چون قیس بنی عامر / فرهاد لب شیرین چون خسرو پرویزم
بس توبه و پرهیزم کز عشق تو باطل شد / من بعد بدان شرطم کز توبه بپرهیزم
گر قصد جفا داری اینک من و اینک سر / ور راه وفا داری جان در قدمت ریزم
یک روز به شیدایی در زلف تو آویزم / زان دو لب شیرینت صد شور برانگیزم
گفت از این نوع شکایت که تو داری سعدی / درد عشقست ندانم که چه درمان سازم
ماجرای دل دیوانه بگفتم به طبیب / که همه شب در چشمست به فکرت بازم
خدمتی لایقم از دست نیاید چه کنم / سر نه چیزیست که در پای عزیزان بازم
ای مونس روزگار سعدی / رفتی و نرفتی از ضمیرم
آن کس که بجز تو کس ندارد / در هر دو جهان من آن فقیرم
تا مگر دیده ز روی تو بیابد اثری / هر زمان صد رهت اندر سر و پا مینگرم
گر به رخسار چو ماهت صنما مینگرم / به حقیقت اثر لطف خدا مینگرم
من خود ندانم وصف او گفتن سزای قدر او / گل آورند از بوستان من گل به بستان میبرم
گفتم به پایان آورم در عمر خود با او شبی / حالا به عشق روی او روزی به پایان میبرم
ای روزگار عافیت شکرت نکردم لاجرم / دستی که در آغوش بود اکنون به دندان میبرم
ای ساربان آهسته رو با ناتوانان صبر کن / تو بار جانان میبری من بار هجران میبرم
که نه روی خوب دیدن گنهست پیش سعدی / تو گمان نیک بردی که من این گناه دارم
من اگر نظر حرامست بسی گناه دارم / چه کنم نمیتوانم که نظر نگاه دارم
شستم به آب غیرت نقش و نگار ظاهر / کاندر سراچه دل نقش و نگار دارم
باز از شراب دوشین در سر خمار دارم / وز باغ وصل جانان گل در کنار دارم
سعدی خویشتنم خوان که به معنی ز توام / که به صورت نسب از آدم و حوا دارم
گر به مسجد روم ابروی تو محراب منست / ور به آتشکده زلف تو چلیپا دارم
چه جرم رفت که با ما سخن نمیگویی / چه کردهام که به هجران تو سزاوارم
چه روزها به شب آوردهام در این امید / که با وجود عزیزت شبی به روز آرم
میان ما بجز این پیرهن نخواهد بود / و گر حجاب شود تا به دامنش بدرم
به جان دوست که چون دوست در برم باشد / هزار دشمن اگر بر سرند غم نخورم
من از تو روی نخواهم به دیگری آورد / که زشت باشد هر روز قبله دگرم
میروم بیدل و بی یار و یقین میدانم / که من بیدل بی یار و نه مرد سفرم
دو هفته میگذرد کان مه دوهفته ندیدم / به جان رسیدم از آن تا به خدمتش نرسیدم
خرم آن روز که بازآیی و سعدی گوید / آمدی وه که چه مشتاق و پریشان بودم
روز هجرانت بدانستم قدر شب وصل / عجب ار قدر نبود آن شب و نادان بودم
بی تو در دامن گلزار نخفتم یک شب / که نه در بادیه خار مغیلان بودم
آمدی وه که چه مشتاق و پریشان بودم / تا برفتی ز برم صورت بیجان بودم
به خاک پای عزیزان که از محبت دوست / دل از محبت دنیا و آخرت کندم
شراب وصلت اندرده که جام هجر نوشیدم / درخت دوستی بنشان که بیخ صبر برکندم
به جانت کز میان جان ز جانت دوستتر دارم / به حق دوستی جانا که باور دار سوگندم
او را خود التفات نبودش به صید من / من خویشتن اسیر کمند نظر شدم
من چشم از او چگونه توانم نگاه داشت / کاول نظر به دیدن او دیده ور شدم
تا رفتنش ببینم و گفتنش بشنوم / از پای تا به سر همه سمع و بصر شدم
دستم نداد قوت رفتن به پیش یار / چندی به پای رفتم و چندی به سر شدم
گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق / ساکن شود بدیدم و مشتاقتر شدم
چون شبنم اوفتاده بدم پیش آفتاب / مهرم به جان رسید و به عیوق برشدم
گوشم به راه تا که خبر میدهد ز دوست / صاحب خبر بیامد و من بیخبر شدم
از در درآمدی و من از خود به درشدم / گفتی کز این جهان به جهان دگر شدم
عهد کردیم که جان در سر کار تو کنیم / و گر این عهد به پایان نبرم نامردم
تو برو مصلحت خویشتن اندیش که من / ترک جان دادم از این پیش که دل بسپردم
ای که پندم دهی از عشق و ملامت گویی / تو نبودی که من این جام محبت خوردم
تو که از صورت حال دل ما بیخبری / غم دل با تو نگویم که ندانی دردم
سعدیا حب وطن گر چه حدیثیست صحیح / نتوان مرد به سختی که من این جا زادم
به سخن راست نیاید که چه شیرین سخنی / وین عجبتر که تو شیرینی و من فرهادم
تا خیال قد و بالای تو در فکر منست / گر خلایق همه سروند چو سرو آزادم
به وفای تو کز آن روز که دلبند منی / دل نبستم به وفای کس و در نگشادم
دانی از دولت وصلت چه طلب دارم هیچ / یاد تو مصلحت خویش ببرد از یادم
من که در هیچ مقامی نزدم خیمه انس / پیش تو رخت بیفکندم و دل بنهادم
همه غمهای جهان هیچ اثر مینکند / در من از بس که به دیدار عزیزت شادم
من از آن روز که دربند توام آزادم / پادشاهم که به دست تو اسیر افتادم
من همان روز که آن خال بدیدم گفتم / بیم آن است بدین دانه که در دام افتم
نه عجب شب درازم که دو دیده باز باشد / به خیالت ای ستمگر عجبست اگر بخفتم
به امید آن که جایی قدمی نهاده باشی / همه خاکهای شیراز به دیدگان برفتم
بند همه غمهای جهان بر دل من بود / دربند تو افتادم و از جمله برستم
حیفست سخن گفتن با هر کس از آن لب / دشنام به من ده که درودت بفرستم
زین پیش برآمیختمی با همه مردم / تا یار بدیدم در اغیار ببستم
به خاک پای عزیزت که عهد نشکستم / ز من بریدی و با هیچ کس نپیوستم
حیات سعدی آن باشد که بر خاک درت میرد / دری دیگر نمیدانم مکن محروم از این بابم
زمستانست و بی برگی بیا ای باد نوروزم / بیابانست و تاریکی بیا ای قرص مهتابم
مرا از دنیی و عقبی همینم بود و دیگر نه / که پیش از رفتن از دنیا دمی با دوست دریابم
بیا ای لعبت ساقی نگویم چند پیمانه / که گر جیحون بپیمایی نخواهی یافت سیرابم
تنم فرسود و عقلم رفت و عشقم همچنان باقی / و گر جانم دریغ آید نه مشتاقم که کذابم
زین سبب خلق جهانند مرید سخنم / که ریاضت کش محراب دو ابروی توام
نقد هر عقل که در کیسه پندارم بود / کمتر از هیچ برآمد به ترازوی توام
به دو چشم تو که شوریدهتر از بخت منست / که به روی تو من آشفتهتر از موی توام
ببردی از دل من مهر هر کجا صنمیست / مرا که قبله گرفتم چه کار با اصنام
دعوت بی شمع را هیچ نباشد فروغ / مجلس بی دوست را هیچ نباشد نظام
تا دل از آن تو شد دیده فرودوختم / هر چه پسند شماست بر همه عالم حرام
سعدی اگر نام و ننگ در سر او شد چه شد / مرد ره عشق نیست کش غم ننگست و نام
اولم اندیشه بود تا نشود نام زشت / فارغم اکنون ز سنگ چون بشکستند جام
هر که در آتش نرفت بیخبر از سوز ماست / سوخته داند که چیست پختن سودای خام
خواهیم آزاد کن خواه قویتر ببند / مثل تو صیاد را کس نگریزد ز دام
ما به تو پرداختیم خانه و هرچ اندر اوست / هر چه پسند شماست بر همه عالم حرام
مطرب یاران برفت ساقی مستان بخفت / شاهد ما برقرار مجلس ما بردوام
من آن نیم که حلال از حرام نشناسم / شراب با تو حلالست و آب بی تو حرام
او رفت و جان میپرورد این جامه بر خود میدرد / سلطان که خوابش میبرد از پاسبانانش چه غم
آخر نگاهی بازکن وان گه عتاب آغاز کن / چندان که خواهی ناز کن چون پادشاهان بر خدم
چندان که میبینم جفا امید میدارم وفا / چشمانت میگویند لا ابروت میگوید نعم
گفتم چو طاووسی مگر عضوی ز عضوی خوبتر / میبینمت چون نیشکر شیرینی از سر تا قدم
خورشید بر سرو روان دیگر ندیدم در جهان / وصفت نگنجد در بیان نامت نیاید در قلم
تا عقل داشتم نگرفتم طریق عشق / جایی دلم برفت که حیران شود عقول
گو همه شهرم نگه کنند و ببینند / دست در آغوش یار کرده حمایل
هر صفتی را دلیل معرفتی هست / روی تو بر قدرت خدای دلایل
جلوه کنان میروی و باز میآیی / سرو ندیدم بدین صفت متمایل
جماعتی که نظر را حرام میگویند / نظر حرام بکردند و خون خلق حلال