من شمع دلفروز سخن بودم؛ اکنون زبان بُریده و خاموشم / ترسم که شعر نیز کند آخر، مانند روزگار، فراموشم…

که در آن پنجره‌ها رو به تجلی باز است. / بام‌ها جای کبوترهایی است که به فواره هوش بشری می‌نگرند.

و در آن عشق به اندازه پرهای صداقت آبی است / می‌روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ، سر به در می‌آرد،

من به او گفتم: زندگانی سیبی است، گاز باید زد با پوست. / زن همسایه در پنجره‌اش، تور می‌بافد، می‌خواند.

شاید این آب روان، می‌رود پای سپیداری، تا فرو شوید اندوه دلی. / دست درویشی شاید، نان خشکیده فرو برده در آب.

تا اناری ترکی برمیداشت، دست فواره خواهش می شد. / تا چلویی می خواند، سینه از ذوق شنیدن می سوخت.