یک شب از بهر خدا بیخور و بیخواب بزی / صد شب از بهر هوا نفس تو بیخواب و خورست
یک دست جام باده و یک دست جعد یار / رقصی چنین میانه میدانم آرزوست
گوهر پاک از کجا عالم خاک از کجا / بر چه فرود آمدیت بار کنید این چه جاست
گنجیست در این خانه که در کون نگنجد / این خانه و این خواجه همه فعل و بهانهست
گفتند یافت مینشود جستهایم ما / گفت آنک یافت مینشود آنم آرزوست
گفتمش گر من بمیرم تو رسی بر گور من / برجهم از گور خود کان خوش لقا مست آمدست
گفتا که بود همره گفتم خیالت ای شه / گفتا که خواندت این جا گفتم که بوی جامت
گفتا برای دعوی قاضی گواه خواهد / گفتم گواه اشکم زردی رخ علامت
گفت تماشای جهان عکس ماست / هم بر ما باش که با ما خوشست
گریه شمع همه شب نه که از درد سرست / چون ز سر رست همه نور شد از گریه برست
گر چشم و جان عاشقان چون ابر طوفان بار شد / اما دل اندر ابر تن چون برقها رخشان شود
گر تو پنداری به حسن تو نگاری هست نیست / ور تو پنداری مرا بیتو قراری هست نیست
گر تو عاشق شدهای عشق تو برهان تو بس / ور تو عاشق نشدی پس طلب برهان چیست
گر آتش دل برزند بر مؤمن و کافر زند / صورت همه پران شود گر مرغ معنی پر زند
کی منتظر نسیم باشد / آن کس که سبکتر از نسیمست
کی باشد آن زمانی گوید مرا فلانی / کای بیخبر فنا شو ای باخبر به رقص آ
چونک خورشید نمودی رخ خود / سجده دادیش چو سایه همه را
چونک از دور دلت همچو زنان میلرزد / تو چه دانی که در آن جنگ دل مردان چیست
چون دلت با من نباشد همنشینی سود نیست / گر چه با من مینشینی چون چنینی سود نیست
چند گریزی ز ما چند روی جا به جا / جان تو در دست ماست همچو گلوی عصا
چشم تو ناز میکند ناز جهان تو را رسد / حسن و نمک تو را بود ناز دگر که را رسد
پای در آتش بنه همچو خلیل ای پسر / کآتش از لطف او روضه نیلوفریست
والله که خواب امشب بر من حرام باشد / کاین جان چو مرغ آبی در کوثرست امشب
و آنک سوگند خورم جز به سر او نخورم / و آنک سوگند من و توبهام اشکست کجاست
و آنک جانها به سحر نعره زنانند از او / و آنک ما را غمش از جای ببردهست کجاست
هله ای آنک بخوردی سحری باده که نوشت / هله پیش آ که بگویم سخن راز به گوشت
هزار شب تو برای هوای خود خفتی / یکی شبی چه شود از برای یار مخسب
هر گل سرخی که هست از مدد خون ماست / هر گل زردی که رست رسته ز صفرای ماست
هر که شدت حلقهٔ در زود برد حقه زر / خاصه که در باز کنی محرم دروازه شود
هر که دلی داشتست بنده دلبر شدست / هر که ندارد دلی طالب دلدار نیست
هر نفس آواز عشق میرسد از چپ و راست / ما به چمن میرویم عزم تماشا که راست
هر نفس آواز عشق میرسد از چپ و راست / ما به فلک میرویم عزم تماشا که راست
هر قدح کز می دهد گوید بگیر و هوش دار / هش که دارد عقل دارد عقل خود پنهان شدست
نقش وفا وی کند پشت به ما کی کند / پشت ندارد چو شمع او همگی روست روست
من پری زادهام و خواب ندانم که کجاست / چونک شب گشت نخسپند که شب نوبت ماست
مشتری در طالع است و ماه و زهره در حضور / یار چوگان زلف مه رو میر این میدان شدست
مستی سلامت میکند پنهان پیامت میکند / آن کو دلش را بردهای جان هم غلامت میکند
ما به فلک بودهایم یار ملک بودهایم / باز همان جا رویم جمله که آن شهر ماست
غصه در آن دل بود کز هوس او تهیست / غم همه آن جا رود کان بت عیار نیست
عکس در آیینه اگر چه نکوست / لیک خود آن صورت احیا خوشست
عشق و طلب چه باشد آیینه تجلی / نقش و حسد چه باشد آیینه معایب
عشق اگر محرم است چیست نشان حرم / آنک بجز روی دوست در نظر او فناست
عشق اندر فضل و علم و دفتر و اوراق نیست / هر چه گفت و گوی خلق آن ره ره عشاق نیست
طالب ره طالب شه کی بود / گر چه دل دارد مگو دلدار ماست
صد چشم وام خواهم تا در تو بنگرم / این وام از کی خواهم و آن چشم خود که راست
شب به پیش رخ چون ماه تو چادر میبست / من چو مه چادر شب میبدریدم همه شب
سرو بلندم تو را راست نشانی دهم / راستتر از سروقد نیست نشانی راست
سجده کنم من ز جان روی نهم من به خاک / گویم از اینها همه عشق فلانی مرا
سالها شد که بیرون درت چون حلقهایم / بر در تو حلقه بودن هیچ عاری هست نیست
ساقیا پایان رسیدی عشق را از سر بگیر / پا چه باشد سر چه باشد پا و سر یک سر شدست
زردی رو عکس رخ احمرست / بگذر از این عکس که حمرا خوشست
روی کسی سرخ نشد بیمدد لعل لبت / بی تو اگر سرخ بود از اثر غازه شود
راز نهان دار و خمش ور خمشی تلخ بود / آنچ جگرسوزه بود باز جگرسازه شود
دل چه نهی بر جهان باش در او میهمان / بنده آن شو که او داند مهمان کیست
دل پرامید کن و صیقلیش ده به صفا / که دل پاک تو آیینه خورشید فرست
دل مثال آسمان آمد زبان همچون زمین / از زمین تا آسمانها منزل بس مشکلست
دل را ز حق گر برکنی بر کی نهی آخر بگو / بی جان کسی که دل از او یک لحظه برتانست کند
در غزلم جبر و قدر هست از این دو بگذر / زانک از این بحث بجز شور و شری مینشود
در دست جام باده آمد بتم پیاده / گر نیستی تو ماده زان شاه نر به رقص آ
دانی چرا چون ابر شد در عشق چشم عاشقان / زیرا که آن مه بیشتر در ابرها پنهان شود
خود ز فلک برتریم وز ملک افزونتریم / زین دو چرا نگذریم منزل ما کبریاست
خسرو وداع ملک خود از بهر شیرین میکند / فرهاد هم از بهر او بر کوه میکوبد کلند
خاک سیه بر سر او کز دم تو تازه نشد / یا همگی رنگ شود یا همه آوازه شود
خاک آن کس شو که آب زندگانش روشنست / نیم نانی دررسد تا نیم جانی در تنست
خانه جسمم چرا سجده گه خلق شد / زانک به روز و به شب بر در و دیوارم اوست
خامش کن و حیران نشین حیران حیرت آفرین / پخته سخن مردی ولی گفتار خامت میکند
حیران چرا نباشد خندان چرا نباشد / شهری که در میانش آن صارم زمانست
جهانیست جنگ و جهانیست صلح / جهان معانی به فرسنگ نیست
تو دهان را چو ببندی خمشی را بپسندی / کشش و جذب ندیمان نگذارند خموشت
تو اگرهای نگویی و اگر هوی نگویی / همه اموات و جمادات بجوشند ز جوشت
تا تو مشتاقی بدان کاین اشتیاق تو بتی است / چون شدی معشوق از آن پس هستیی مشتاق نیست
بیست چو خورشید اگر تابد اندر شب من / تا تو قدم درننهی خود سحری مینشود
بیست هزار آرزو بود مرا پیش از این / در هوسش خود نماند هیچ امانی مرا
بیزار گردند از شهی شاهان اگر بویی برند / زان بادهها که عاشقان در مجلس دل میخورند
بی تو به سر می نشود با دگری مینشود / هر چه کنم عشق بیان بیجگری مینشود
بگریختنم چیست کز او جان نبرد کس / پنهان شدنم چیست چو صد بار مرا یافت
بر سر غنچه بسته که نهان میخندد / سایه سرو خوش نادره بالا چه خوشست
بخت جوان یار ما دادن جان کار ما / قافله سالار ما فخر جهان مصطفاست
با وی از ایمان و کفر باخبری کافریست / آنک از او آگهست از همه عالم بریست
این قدر عقل نداری که ببینی آخر / گر نه شاهیست پس این بارگه سلطان چیست
ای گل و گلزارها کیست گواه شما / بوی که در مغزهاست رنگ که در چشمهاست
ای که به هنگام درد راحت جانی مرا / وی که به تلخی فقر گنج روانی مرا
ای همه خوبی تو را پس تو کرایی که را / ای گل در باغ ما پس تو کجایی کجا
ای مانده زیر شش جهت هم غم بخور هم غم مخور / کان دانهها زیر زمین یک روز نخلستان شود
ای غم اگر مو شوی پیش منت بار نیست / پر شکرست این مقام هیچ تو را کار نیست
ای شه صاحب قران خیز ز خواب گران / مرکب دولت بران نوبت وصل آن ماست
ای خنک آن جان و دل کو رهد از آب و گل / گر چه در این آب و گل دستگه کیمیاست
ای آرزوی آرزو آن پرده را بردار زو / من کس نمیدانم جز او مستان سلامت میکنند
اگر تو مست وصالی رخ تو ترش چراست / برون شیشه ز حال درون شیشه گواست
امشب ز خود افزونیم در عشق دگرگونیم / این بار ببین چونیم این بار مخسب امشب
امروز توبه بشکنم پرهیز را برهم زنم / کان یوسف خوبان من از شهر کنعان میرسد
امروز آن کسی که مرا دی بداد پند / چون روی تو بدید ز من عذرها بخواست
از دفتر عمر ما یکتا ورقی ماندهست / کز غیرت لطف آن جان در قلقی ماندهست
از تو چو انداخت خدا رنج کار / رو به تماشا که تماشا خوشست
آنک چنان میرود ای عجب او جان کیست / سخت روان میرود سرو خرامان کیست
آنک بیباده کند جان مرا مست کجاست / و آنک بیرون کند از جان و دلم دست کجاست
آن آفتاب خوبی چون بر زمین بتابد / آن دم زمین خاکی بهتر ز آسمانست
آمد موج الست کشتی قالب ببست / باز چو کشتی شکست نوبت وصل و لقاست
آسمانا چند گردی گردش عنصر ببین / آب مست و باد مست و خاک مست و نار مست
آخر عشق به از اول اوست / تو ز آخر سوی آغاز میا