شیر در بادیه عشق تو روباه شود / آه از این راه که در وی خطری نیست که نیست
مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز / ورنه در مجلس رندان خبری نیست که نیست
بنده پیر خراباتم که لطفش دایم است / ورنه لطف شیخ و زاهد گاه هست و گاه نیست
بر در میخانه رفتن کار یکرنگان بود / خودفروشان را به کوی می فروشان راه نیست
تا چه بازی رخ نماید بیدقی خواهم راند / عرصه شطرنج رندان را مجال شاه نیست
روز اول که سر زلف تو دیدم گفتم / که پریشانی این سلسله را آخر نیست
در صومعه زاهد و در خلوت صوفی / جز گوشه ابروی تو محراب دعا نیست
عاشق چه کند گر نکشد بار ملامت / با هیچ دلاور سپر تیر قضا نیست
دی میشد و گفتم صنما عهد بهجای آر / گفتا غلطی خواجه در این عهد وفا نیست
میچکد شیر هنوز از لب همچون شکرش / گرچه در شیوه گری هر مژهاش قتالیست
ماهم این هفته برون رفت و به چشمم سالیست / حال هجران تو چه دانی که چه مشکل حالیست
یا رب آن شاهوش ماه رخ زهره جبین / در یکتای که و گوهر یکدانه کیست
یا رب این شمع دل افروز ز کاشانه کیست / جان ما سوخت بپرسید که جانانه کیست
قلندران حقیقت به نیم جو نخرند / قبای اطلس آن کس که از هنر عاریست
خیال زلف تو پختن نه کار هر خامیست / که زیر سلسله رفتن طریق عیاریست
عاشق که شد که یار به حالش نظر نکرد / ای خواجه درد نیست وگرنه طبیب هست
میل من سوی وصال و قصد او سوی فراق / ترک کام خود گرفتم تا برآید کام دوست
زلف او دام است و خالش دانه آن دام و من / بر امید دانه ای افتاده ام در دام دوست
گرچه دوست به چیزی نمیخرد ما را / به عالمی نفروشیم مویی از سر دوست
من گدا و تمنای وصل او هیهات / مگر به خواب بینم خیال منظر دوست
با که این نکته توان گفت که آن سنگین دل / کشت ما را و دم عیسی مریم با اوست
دلبرم عزم سفر کرد خدا را یاران / چه کنم با دل مجروح که مرهم با اوست
برآن چشم سیه صد آفرین باد / که در عاشق کشی سحرآفرین است
گناه اگرچه نبود اختیار ما حافظ / تو در طریق ادب باش و گو گناه من است
یا رب این کعبه مقصود تماشاگه کیست / که مغیلان طریقش گل و نسرین من است
دولت فقر خدایا به من ارزانی دار / کاین کرامت سبب حشمت و تمکین من است
دیدن روی تو را دیده جان بین باید / وین کجا مرتبه چشم جهان بین من است
بنده طالع خویشم که در این قحط وفا / عشق آن لولی سرمست خریدار من است
ساروان رخت به دروازه مبر کان سر کو / شاهراهیست که منزلگه دلدار من است
چو رای عشق زدی با تو گفتم ای بلبل / مکن که آن گل خندان برای خویشتن است
من غلام نظر آصف عهدم کو را / صورت خواجگی و سیرت درویشان است
از کران تا به کران لشکر ظلم است ولی / از ازل تا به ابد فرصت درویشان است
خسروان قبله حاجات جهانند ولی / سببش بندگی حضرت درویشان است
دولتی را که نباشد غم از آسیب زوال / بی تکلف بشنو دولت درویشان است
آنچه زر میشود از پرتو آن قلب سیاه / کیمیاییست که در صحبت درویشان است
ای که از دفتر عقل آیت عشق آموزی / ترسم این نکته به تحقیق ندانی دانست
سنگ و گل را کند از یمن نظر لعل و عقیق / هرکه قدر نفس باد یمانی دانست
عرضه کردم دو جهان بر دل کار افتاده / بجز از عشق تو باقی همه فانی دانست
میخواره و سرگشته و رندیم و نظرباز / وان کس که چو ما نیست در این شهر کدام است
از ننگ چه گویی که مرا نام ز ننگ است / وز نام چه پرسی که مرا ننگ ز نام است
گو شمع میارید در این جمع که امشب / در مجلس ما ماه رخ دوست تمام است
گل در بر می در کف و معشوق به کام است / سلطان جهانم به چنین روز غلام است
چو در رویت بخندد گل مشو در دامش ای بلبل / که بر گل اعتمادی نیست گر حسن جهان دارد
چو عاشق میشدم گفتم که بردم گوهر مقصود / ندانستم که این دریا چه موج خون فشان دارد
شب ظلمت و بیابان به کجا توان رسیدن / مگر آنکه شمع رویت به رهم چراغ دارد
شب صحبت غنیمت داد که بعد از روزگار ما / بسی گردش کند گردون بسی لیل و نهار آرد
درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد / نهال دشمنی برکن که رنج بیشمار آرد
گنج زر گر نبود کنج قناعت باقیست / آنکه آن داد به شاهان به گدایان این داد
گر جان بدهد سنگ سیه لعل نگردد / با طینت اصلی چه کند بدگهر افتاد
بس تجربه کردیم در این دیر مکافات / با دردکشان هر که درافتاد برافتاد
از رهگذر خاک سر کوی شما بود / هر نافه که در دست نسیم سحر افتاد
سخن عشق نه آن است که آید به زبان / ساقیا می ده و کوتاه کن این گفت و شنفت
گفتم ای مسند جم جام جهانبینت کو / گفت افسوس که آن دولت بیدار بخفت
مباش در پی آزار و هرچه خواهی کن / که در شریعت ما غیر از این گناهی نیست
بر در میخانه رفتن کار یکرنگان بود / خودفروشان را به کوی میفروشان راه نیست
تا چه بازی رخ نماید بیدقی خواهیم راند / عرصه شطرنج رندان را مجال شاه نیست
یا رب آن شاهوش ماهرخ زهره جبین / در یکتای که و گوهر یکدانه کیست
واعظان کاین جلوه در محراب و منبر میکنند / چون به خلوت میروند آن کار دیگر میکنند
خستگان را چو طلب باشد و قوت نبود / گر تو بیداد کنی شرط مروت نبود
چو طهارت نبود کعبه و بتخانه یکیست / نبود خیر در آن خانه که عصمت نبود
در دلم بود که بی دوست نباشم هرگز / چه توان کرد که سعی من و دل باطل بود
در شب قدر ار صبوحی کرده ام عیبم مکن / سرخوش آمد یار و جامی بر کنار طاق بود
رشته تسبیح اگر بگسست معذورم بدار / دستم اندر دامن ساقی سیمین ساق بود
سایه معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد / ما به او محتاج بودیم او به ما مشتاق بود
بر در شاهم گدایی نکته ای در کار کرد / گفت بر هر خوان که بنشستم خدا رزاق بود
حسن مه رویان مجلس گرچه دل میبرد و دین / بحث ما در لطف طبع و خوبی اخلاق بود