وقتی دل سودایی میرفت به بستانها / بی خویشتنم کردی بوی گل و ریحانها
شکر خدای بود که آن بت وفا نکرد / باشد که توبهای بکند بت پرست ما
روی اگر پنهان کند سنگین دل سیمین بدن / مشک غمازست نتواند نهفتن بوی را
عاشقان را چه غم از سرزنش دشمن و دوست / یا غم دوست خورد یا غم رسوایی را
سعدی ز فراق تو نه آن رنج کشیدست / کز شادی وصل تو فرامش کند آن را
سعدی از سرزنش خلق نترسد هیهات / غرقه در نیل چه اندیشه کند باران را
پنجه با ساعد سیمین نه به عقل افکندم / غایت جهل بود مشت زدن سندان را
چشم گریان مرا حال بگفتم به طبیب / گفت یک بار ببوس آن دهن خندان را
لیکن آن نقش که در روی تو من میبینم / همه را دیده نباشد که ببینند آن را
سروبالای کمان ابرو اگر تیر زند / عاشق آنست که بر دیده نهد پیکان را
شربتی تلختر از زهر فراقت باید / تا کند لذت وصل تو فراموش مرا
دنیا و دین و صبر و عقل از من برفت اندر غمش / جایی که سلطان خیمه زد غوغا نماند عام را
جایی که سرو بوستان با پای چوبین میچمد / ما نیز در رقص آوریم آن سرو سیم اندام را
غافل مباش ار عاقلی دریاب اگر صاحب دلی / باشد که نتوان یافتن دیگر چنین ایام را
هر ساعت از نو قبلهای با بت پرستی میرود / توحید بر ما عرضه کن تا بشکنیم اصنام را
برخیز تا یک سو نهیم این دلق ازرق فام را / بر باد قلاشی دهیم این شرک تقوا نام را
یک لحظه بود این یا شبی کز عمر ما تاراج شد / ما همچنان لب بر لبی نابرگرفته کام را
ما صلاح خویشتن در بینوایی دیدهایم / هر کسی گو مصلحت بینند کار خویش را
گر هزارت غم بود با کس نگویی زینهار / ای برادر تا نبینی غمگسار خویش را
گر مراد خویش خواهی ترک وصل ما بگوی / ور مرا خواهی رها کن اختیار خویش را
گبر و ترسا و مسلمان هر کسی در دین خویش / قبلهای دارند و ما زیبا نگار خویش را
عافیت خواهی نظر در منظر خوبان مکن / ور کنی بدرود کن خواب و قرار خویش را
هر که را در خاک غربت پای در گل ماند ماند / گو دگر در خواب خوش بینی دیار خویش را
رای رای توست خواهی جنگ و خواهی آشتی / ما قلم در سر کشیدیم اختیار خویش را
سعدیا دی رفت و فردا همچنان موجود نیست / در میان این و آن فرصت شمار امروز را
سعدی تو مرغ زیرکی خوبت به دام آوردهام / مشکل به دست آرد کسی مانند تو شهباز را
من مرغکی پربستهام زان در قفس بنشستهام / گر زان که بشکستی قفس بنمودمی پرواز را
شیراز پرغوغا شدست از فتنه چشم خوشت / ترسم که آشوب خوشت برهم زند شیراز را
شور غم عشقش چنین حیفست پنهان داشتن / در گوش نی رمزی بگو تا برکشد آواز را
چشمان ترک و ابروان جان را به ناوک میزنند / یا رب که دادست این کمان آن ترک تیرانداز را
روی خوش و آواز خوش دارند هر یک لذتی / بنگر که لذت چون بود محبوب خوش آواز را
دوش ای پسر می خوردهای چشمت گواهی میدهد / باری حریفی جو که او مستور دارد راز را
امشب که بزم عارفان از شمع رویت روشنست / آهسته تا نبود خبر رندان شاهدباز را
زهد پیدا کفر پنهان بود چندین روزگار / پرده از سر برگرفتیم آن همه تزویر را
ای که گفتی دیده از دیدار بت رویان بدوز / هر چه گویی چاره دانم کرد جز تقدیر را
روز بازار جوانی پنج روزی بیش نیست / نقد را باش ای پسر کفت بود تأخیر را
من که با مویی به قوت برنیایم ای عجب / با یکی افتادهام کو بگسلد زنجیر را
سعدی چو جورش میبری نزدیک او دیگر مرو / ای بی بصر من میروم او میکشد قلاب را
مقدار یار همنفس چون من نداند هیچ کس / ماهی که بر خشک اوفتد قیمت بداند آب را
من بی تو زندگانی خود را نمیپسندم / کاسایشی نباشد بی دوستان بقا را
گر سرم میرود از عهد تو سر بازنپیچم / تا بگویند پس از من که به سر برد وفا را
گر مخیر بکنندم به قیامت که چه خواهی / دوست ما را و همه نعمت فردوس شما را
به دوستی که اگر زهر باشد از دستت / چنان به ذوق ارادت خورم که حلوا را
که گفت در رخ زیبا نظر خطا باشد / خطا بود که نبینند روی زیبا را
هر سحر از عشق دمی میزنم / روز دگر میشنوم برملا
دوست نباشد به حقیقت که او / دوست فراموش کند در بلا
اگر خوش بخسبد ملک بر سریر / نپندارم آسوده خسبد فقیر
در همه عمرم شبی بیخبر از در درآی / تا شب درویش را صبح برآید به شام
اگر خوش بخسبد ملک بر سریر / نپندارم آسوده خسبد فقیر
در همه عمرم شبی بیخبر از در درآی / تا شب درویش را صبح برآید به شام
دعوت بی شمع را هیچ نباشد فروغ / مجلس بی دوست را هیچ نباشد نظام
تا دل از آن تو شد دیده فرودوختم / هر چه پسند شماست بر همه عالم حرام
سعدی اگر نام و ننگ در سر او شد چه شد / مرد ره عشق نیست کش غم ننگست و نام
اولم اندیشه بود تا نشود نام زشت / فارغم اکنون ز سنگ چون بشکستند جام
هر که در آتش نرفت بیخبر از سوز ماست / سوخته داند که چیست پختن سودای خام
خواهیم آزاد کن خواه قویتر ببند / مثل تو صیاد را کس نگریزد ز دام
ما به تو پرداختیم خانه و هرچ اندر اوست / هر چه پسند شماست بر همه عالم حرام
مطرب یاران برفت ساقی مستان بخفت / شاهد ما برقرار مجلس ما بردوام
من آن نیم که حلال از حرام نشناسم / شراب با تو حلالست و آب بی تو حرام
او رفت و جان میپرورد این جامه بر خود میدرد / سلطان که خوابش میبرد از پاسبانانش چه غم
آخر نگاهی بازکن وان گه عتاب آغاز کن / چندان که خواهی ناز کن چون پادشاهان بر خدم
چندان که میبینم جفا امید میدارم وفا / چشمانت میگویند لا ابروت میگوید نعم
گفتم چو طاووسی مگر عضوی ز عضوی خوبتر / میبینمت چون نیشکر شیرینی از سر تا قدم
خورشید بر سرو روان دیگر ندیدم در جهان / وصفت نگنجد در بیان نامت نیاید در قلم
تا عقل داشتم نگرفتم طریق عشق / جایی دلم برفت که حیران شود عقول
گو همه شهرم نگه کنند و ببینند / دست در آغوش یار کرده حمایل
هر صفتی را دلیل معرفتی هست / روی تو بر قدرت خدای دلایل
جلوه کنان میروی و باز میآیی / سرو ندیدم بدین صفت متمایل
جماعتی که نظر را حرام میگویند / نظر حرام بکردند و خون خلق حلال
ز عقل اندیشهها زاید که مردم را بفرساید / گرت آسودگی باید برو عاشق شو ای عاقل
روز رستاخیز کان جا کس نپردازد به کس / من نپردازم به هیچ از گفت و گوی یار خویش
هر که خواهد در حق ما هر چه خواهد گو بگوی / ما نمیداریم دست از دامن دلدار خویش
عقل را پنداشتم در عشق تدبیری بود / من نخواهم کرد دیگر تکیه بر پندار خویش
یا چو دیدارم نمودی دل نبایستی شکست / یا نبایستی نمود اول مرا دیدار خویش
من هم اول روز گفتم جان فدای روز تو / شرط مردی نیست برگردیدن از گفتار خویش
یار بیگانه نگیرد هر که دارد یار خویش / ای که دستی چرب داری پیشتر دیوار خویش
این تویی با من و غوغای رقیبان از پس / وین منم با تو گرفته ره صحرا در پیش
هر کسی را هوسی در سر و کاری در پیش / من بیکار گرفتار هوای دل خویش
سر که نه در راه عزیزان رود / بار گرانست کشیدن به دوش
حیف بود مردن بی عاشقی / تا نفسی داری و نفسی بکوش
سعدی همه ساله پند مردم / میگوید و خود نمیکند گوش
ای خواجه برو به هر چه داری / یاری بخر و به هیچ مفروش
نه یاری سست پیمانست سعدی / که در سختی کند یاری فراموش
بیا تا هر چه هست از دست محبوب / بیاشامیم اگر زهرست اگر نوش
یکی را دست حسرت بر بناگوش / یکی با آن که میخواهد در آغوش
پری پیکر بتی کز سحر چشمش / نیامد خواب در چشمان من دوش
نشستم تا برون آیی خرامان / تو بیرون آمدی من رفتم از هوش
چه گنه کردم و دیدی که تعلق ببریدی / بنده بی جرم و خطایی نه صوابست مرانش
عهد ما با تو نه عهدی که تغیر بپذیرد / بوستانیست که هرگز نزند باد خزانش
گفتم از ورطه عشقت به صبوری به درآیم / باز میبینم و دریا نه پدیدست کرانش
خفته خاک لحد را که تو ناگه به سر آیی / عجب ار بازنیاید به تن مرده روانش
هر که از یار تحمل نکند یار مگویش / وان که در عشق ملامت نکشد مرد مخوانش
ما دگر بی تو صبر نتوانیم / که همین بود حد امکانش
لایق سعدی نبود این خرقه تقوا و زهد / ساقیا جامی بده وین جامه از سر برکنش
تا چه خواهد کرد با من دور گیتی زین دو کار / دست او در گردنم یا خون من در گردنش
عمر منست زلف تو بو که دراز بینمش / جان منست لعل تو بو که به لب رسانمش
هر که بپرسد ای فلان حال دلت چگونه شد / خون شد و دم به دم همی از مژه میچکانمش
هر که هوا گرفت و رفت از پی آرزوی دل / گوش مدار سعدیا بر خبر سلامتش
گر پند میخواهی بده ور بند میخواهی بنه / دیوانه سر خواهد نهاد آن گه نهد از سر هوس
با هر که بنشینم دمی کز یاد او غافل شوم / چون صبح بی خورشیدم از دل بر نمیآید نفس