گر آن شبهای باوحشت نمیبود / نمیدانست سعدی قدر این روز
مهست این یا ملک یا آدمیزاد / پری یا آفتاب عالم افروز
نکویی کن که دولت بینی از بخت / مبر فرمان بدگوی بدآموز
جهان بی ما بسی بودست و باشد / برادر جز نکونامی میندوز
سعدیا پیکر مطبوع برای نظرست / گر نبینی چه بود فایده چشم بصیر
عجب از عقل کسانی که مرا پند دهند / برو ای خواجه که عاشق نبود پندپذیر
گر بگویم که مرا حال پریشانی نیست / رنگ رخسار خبر میدهد از سر ضمیر
این حدیث از سر دردیست که من میگویم / تا بر آتش ننهی بوی نیاید ز عبیر
گر چه در خیل تو بسیار به از ما باشد / ما تو را در همه عالم نشناسیم نظیر
من نظر بازگرفتن نتوانم همه عمر / از من ای خسرو خوبان تو نظر بازمگیر
ما در این شهر غریبیم و در این ملک فقیر / به کمند تو گرفتار و به دام تو اسیر
تا روانم هست خواهم راند نامت بر زبان / تا وجودم هست خواهم کند نقشت در ضمیر
گم شدم در راه سودا ره نمایا ره نمای / شخصم از پای اندرآمد دستگیرا دستگیر
سعدی چو اسیر عشق ماندی / تدبیر تو چیست ترک تدبیر
آن را که مراد دوست باید / گو ترک مراد خویشتن گیر
سختم آید که به هر دیده تو را مینگرند / سعدیا غیرتت آمد نه عجب سعد غیور
بامدادان به تماشای چمن بیرون آی / تا فراغ از تو نماند به تماشای دگر
هر کسی را سر چیزی و تمنای کسیست / ما به غیر از تو نداریم تمنای دگر
روز بهارست خیز تا به تماشا رویم / تکیه بر ایام نیست تا دگر آید بهار
برگ درختان سبز پیش خداوند هوش / هر ورقی دفتریست معرفت کردگار
دور نباشد که خلق روز تصور کنند / گر بنمایی به شب طلعت خورشیدوار
خفتن عاشق یکیست بر سر دیبا و خار / چون نتواند کشید دست در آغوش یار
شرط عشقست که از دوست شکایت نکنند / لیکن از شوق حکایت به زبان میآید
عاشق آنست که بی خویشتن از ذوق سماع / پیش شمشیر بلا رقص کنان میآید
زمین باغ و بستان را به عشق باد نوروزی / بباید ساخت با جوری که از باد خزان آید
قلم خاصیتی دارد که سر تا سینه بشکافی / دگربارش بفرمایی به فرق سر دوان آید
من ای گل دوست میدارم تو را کز بوی مشکینت / چنان مستم که گویی بوی یار مهربان آید
مرا تو جان شیرینی به تلخی رفته از اعضا / الا ای جان به تن بازآ و گر نه تن به جان آید
نه چندان آرزومندم که وصفش در بیان آید / و گر صد نامه بنویسم حکایت بیش از آن آید
بندگی هیچ نکردیم و طمع میداریم / که خداوندی از آن سیرت و اخلاق آید
کبوتری که دگر آشیان نخواهد دید / قضا همیبردش تا به چنگ باز آید
گفتی به کام روزی با تو دمی برآرم / آن کام برنیامد ترسم که دم برآید
ز رنگ لاله مرا روی دلبر آید یاد / ز شکل سبزه مرا یاد خط یار آید
امیدوار چنانم که کار بسته برآید / وصال چون به سر آمد فراق هم به سر آید
اگر چه صاحب حسنند در جهان بسیار / چو آفتاب برآید ستاره ننماید
گویند چرا سعدی از عشق نپرهیزد / من مستم از این معنی هشیار سری باید
صبر بسیار بباید پدر پیر فلک را / تا دگر مادر گیتی چو تو فرزند بزاید
پس از دشواری آسانیست ناچار / ولیکن آدمی را صبر باید
سخن سعدی بشنو که تو خود زیبایی / خاصه آن وقت که در گوش کنی مروارید
جهد بسیار بکردم که نگویم غم دل / عاقبت جان به دهان آمد و طاقت برسید
آن که برگشت و جفا کرد به هیچم بفروخت / به همه عالمش از من نتوانند خرید
غیرتم گوید نگویم با حریفان راز خویش / باز میبینم که در آفاق دفتر میشود
تا نپنداری که با دیگر کسم خاطر خوشست / ظاهرم با جمع و خاطر جای دیگر میشود
پرتو خورشید عشق بر همه افتد ولیک / سنگ به یک نوع نیست تا همه گوهر شود
گر نگهی دوست وار بر طرف ما کنی / حقه همان کیمیاست وین مس ما زر شود
در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن / من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود
با آن همه بیداد او وین عهد بیبنیاد او / در سینه دارم یاد او یا بر زبانم میرود
محمل بدار ای ساروان تندی مکن با کاروان / کز عشق آن سرو روان گویی روانم میرود
گفتم به نیرنگ و فسون پنهان کنم ریش درون / پنهان نمیماند که خون بر آستانم میرود
ای ساربان آهسته رو کآرام جانم میرود / وآن دل که با خود داشتم با دلستانم میرود
این چنین بیخود نرفتی سنگ دل / گر بدانستی چه بر ما میرود
خواستم تا نظری بنگرم و بازآیم / گفت از این کوچه ما راه به در مینرود
صفت عاشق صادق به درستی آنست / که گرش سر برود از سر پیمان نرود
هر که دانست که منزلگه معشوق کجاست / مدعی باشد اگر بر سر پیکان نرود
گوهر قیمتی از کام نهنگان آرند / هر که او را غم جانست به دریا نرود
ماه رخسار بپوشی تو بت یغمایی / تا دل خلقی از این شهر به یغما نرود
بر دل آویختگان عرصه عالم تنگست / کان که جایی به گل افتاد دگر جا نرود
هر که مجموع نباشد به تماشا نرود / یار با یار سفرکرده به تنها نرود
روی بنمای که صبر از دل صوفی ببری / پرده بردار که هوش از تن عاقل برود
دلی از سنگ بباید به سر راه وداع / تا تحمل کند آن روز که محمل برود
گفتمش سیر ببینم مگر از دل برود / وان چنان پای گرفتست که مشکل برود
حیف آیدم که پای همی بر زمین نهی / کاین پای لایقست که بر چشم ما رود
من بودم و او نی قلم اندر سر من کش / با او نتوان گفت وجود دگری بود
در عالم وصفش به جهانی برسیدم / کاندر نظرم هر دو جهان مختصری بود
من بعد حکایت نکنم تلخی هجران / کان میوه که از صبر برآمد شکری بود
ملک دنیا همه با همت سعدی هیچست / پادشاهیش همین بس که گدای تو بود
غایت آنست که ما در سر کار تو رویم / مرگ ما باک نباشد چو بقای تو بود
به وفای تو که گر خشت زنند از گل من / همچنان در دل من مهر و وفای تو بود
تا تو را جای شد ای سرو روان در دل من / هیچ کس مینپسندم که به جای تو بود
مویی چنین دریغ نباشد گره زدن / بگذار تا کنار و برت مشک بو بود
پاکیزه روی در همه شهری بود ولیک / نه چون تو پاکدامن و پاکیزه خو بود
یا رب هلاک من مکن الا به دست دوست / تا وقت جان سپردنم اندر نظر بود
میندانم خطر دوزخ و سودای بهشت / هر کجا خیمه زنی اهل دل آن جا آیند
همچنین پیش وجودت همه خوبان عدمند / گر چه در چشم خلایق همه زیبا آیند
اخترانی که به شب در نظر ما آیند / پیش خورشید محالست که پیدا آیند
حدیث حسن تو و داستان عشق مرا / هزار لیلی و مجنون بر آن نیفزایند
حلالست رفتن به صحرا ولیک / نه انصاف باشد که بی ما روند
که گفت در رخ زیبا حلال نیست نظر / حلال نیست که بر دوستان حرام کنند
گر کند میل به خوبان دل من عیب مکن / کاین گناهیست که در شهر شما نیز کنند
سعدی به جفا ترک محبت نتوان گفت / بر در بنشینم اگر از خانه برانند
چشمی که جمال تو ندیدست چه دیدست / افسوس بر اینان که به غفلت گذرانند
هر کس غم دین دارد و هر کس غم دنیا / بعد از غم رویت غم بیهوده خورانند
گاه گاهی بگذر در صف دلسوختگان / تا ثناییت بگویند و دعایی بدمند
من همه قصد وصالش میکنم / وان ستمگر عزم هجران میکند
به گلستان نروم تا تو در آغوش منی / بلبل ار روی تو بیند طلب گل نکند
شهربند هوای نفس مباش / سگ شهر استخوان شکار کند
دو چشم مست تو کز خواب صبح برخیزند / هزار فتنه به هر گوشهای برانگیزند
و گر به خشم برانی طریق رفتن نیست / کجا روند که یار از تو خوبتر گیرند
تا گل روی تو دیدم همه گلها خارند / تا تو را یار گرفتم همه خلق اغیارند
پیش رویت دگران صورت بر دیوارند / نه چنین صورت و معنی که تو داری دارند
عیب شیرین دهنان نیست که خون میریزند / جرم صاحب نظرانست که دل میبندند
ما همانیم که بودیم و محبت باقیست / ترک صحبت نکند دل که به مهر آکندند
رنگ دستت نه به حناست که خون دل ماست / خوردن خون دل خلق به دستان تا چند
خار در پای گل از دور به حسرت دیدن / تشنه بازآمدن از چشمه حیوان تا چند
به سرو گفت کسی میوهای نمیآری / جواب داد که آزادگان تهی دستند
ما به یک شربت چنین بیخود شدیم / دیگران چندین قدح چون خوردهاند
پیش از این گویند سعدی دوست میدارد تو را / بیش از آنت دوست میدارم که ایشان گفتهاند
داغ پنهانم نمیبینند و مهر سر به مهر / آن چه بر اجزای ظاهر دیدهاند آن گفتهاند
دشمنی کردند با من لیکن از روی قیاس / دوستی باشد که دردم پیش درمان گفتهاند
عیب جویانم حکایت پیش جانان گفتهاند / من خود این پیدا همیگویم که پنهان گفتهاند