تا سر زلف پریشان تو محبوب منست / روزگارم به سر زلف پریشان ماند
چه حاجتست به شمشیر قتل عاشق را / حدیث دوست بگویش که جان برافشاند
آنان که ندانند پریشانی مشتاق / گویند که نالیدن بلبل به چه ماند
شیرین ننماید به دهانش شکر وصل / آن را که فلک زهر جدایی نچشاند
کشته شمشیر عشق حال نگوید که چون / تشنه دیدار دوست راه نپرسد که چند
پیر بودم ز جفای فلک و جور زمان / باز پیرانه سرم عشق جوان بازآمد
سعدی چمن آن روز به تاراج خزان داد / کز باغ دلش بوی گل یار برآمد
کام دلم آن بود که جان بر تو فشانم / آن کام میسر شد وین کار برآمد
چشم مجنون چو بخفتی همه لیلی دیدی / مدعی بود اگرش خواب میسر میشد
هر که معشوقی ندارد عمر ضایع میگذارد / همچنان ناپخته باشد هر که بر آتش نجوشد
سود بازرگان دریا بیخطر ممکن نگردد / هر که مقصودش تو باشی تا نفس دارد بکوشد
بر من اگر حرام شد وصل تو نیست بوالعجب / بوالعجب آن که خون من بر تو چرا حلال شد
تا کی ای دلبر دل من بار تنهایی کشد / ترسم از تنهایی احوالم به رسوایی کشد
گر جمله صنمها را صورت به تو مانستی / شاید که مسلمان را قبله صنمی باشد
یک امروزست ما را نقد ایام / مرا کی صبر فردای تو باشد
دو عالم را به یک بار از دل تنگ / برون کردیم تا جای تو باشد
لعلست یا لبانت قندست یا دهانت / تا در برت نگیرم نیکم یقین نباشد
گر گویمت که سروی سرو این چنین نباشد / ور گویمت که ماهی مه بر زمین نباشد
نخواهم بی تو یک دم زندگانی / که طیب عیش بی همدم نباشد
آهنگ دراز شب رنجوری مشتاق / با آن نتوان گفت که بیدار نباشد
تو مست خواب نوشین تا بامداد و بر من / شبها رود که گویی هرگز سحر نباشد
هوشم نماند با کس اندیشهام تویی بس / جایی که حیرت آمد سمع و بصر نباشد
الا گذر نباشد پیش تو اهل دل را / ور نه به هیچ تدبیر از تو گذر نباشد
ما را نظر به خیرست از حسن ماه رویان / هر کو به شر کند میل او خود بشر نباشد
گفتم به شیرمردی چشم از نظر بدوزم / با تیر چشم خوبان تقوا سپر نباشد
تو گمان مبر که سعدی ز جفا ملول گردد / که گرش تو بی جنایت بکشی جفا نباشد
تو در آینه نگه کن که چه دلبری ولیکن / تو که خویشتن ببینی نظرت به ما نباشد
اگرت سعادتی هست که زنده دل بمیری / به حیاتی اوفتادی که دگر فنا نباشد
چو فرهاد از جهان بیرون به تلخی میرود سعدی / ولیکن شور شیرینش بماند تا جهان باشد
میانت را و مویت را اگر صد ره بپیمایی / میانت کمتر از مویی و مویت تا میان باشد
خلایق در تو حیرانند و جای حیرتست الحق / که مه را بر زمین بینند و مه بر آسمان باشد
پری رویا چرا پنهان شوی از مردم چشمم / پری را خاصیت آنست کز مردم نهان باشد
جان برافشانم اگر سعدی خویشم خوانی / سر این دارم اگر طالع آنم باشد
گر تو را خاطر ما نیست خیالت بفرست / تا شبی محرم اسرار نهانم باشد
تیغ قهر ار تو زنی قوت روحم گردد / جام زهر ار تو دهی قوت روانم باشد
چون مرا عشق تو از هر چه جهان بازاستد / چه غم از سرزنش هر که جهانم باشد
گر نوازی چه سعادت به از این خواهم یافت / ور کشی زار چه دولت به از آنم باشد
دگرش چو بازبینی غم دل مگوی سعدی / که شب وصال کوتاه و سخن دراز باشد
چه نماز باشد آن را که تو در خیال باشی / تو صنم نمیگذاری که مرا نماز باشد
سخنی که نیست طاقت که ز خویشتن بپوشم / به کدام دوست گویم که محل راز باشد
به کرشمه عنایت نگهی به سوی ما کن / که دعای دردمندان ز سر نیاز باشد
شب عاشقان بیدل چه شبی دراز باشد / تو بیا کز اول شب در صبح باز باشد
عاشقان کشتگان معشوقند / هر که زندست در خطر باشد
به کنج غاری عزلت گزینم از همه خلق / گر آن لطیف جهان یار غار ما باشد
اگر هزار غمست از جهانیان بر دل / همین بسست که او غمگسار ما باشد
عقل را گفتم از این پس به سلامت بنشین / گفت خاموش که این فتنه دگر پیدا شد
که دید رنگ بهاری به رنگ رخسارت / که آب گل ببرد تا به یاسمن چه رسد
سعدی نظر از رویت کوته نکند هرگز / ور روی بگردانی در دامنت آویزد
تا دل به تو پیوستم راه همه دربستم / جایی که تو بنشینی بس فتنه که برخیزد
سعدی ز خود برون شو گر مرد راه عشقی / کان کس رسید در وی کز خود قدم برون زد
یا رب دلی که در وی پروای خود نگنجد / دست محبت آن جا خرگاه عشق چون زد
درخت میوه مقصود از آن بلندترست / که دست قدرت کوتاه ما بر او یازد
هرگز نشنیدهام که بادی / بوی گلی از تو خوشتر آورد
امروز یقین شد که تو محبوب خدایی / کز عالم جان این همه دل با تو روان کرد
پای گو بر سر عاشق نه و بر دیده دوست / حیف باشد که چنین کس به زمین میگذرد
چون حلقه در گوشم کند هر روز لطفش وعدهای / دیگر چو شب نزدیک شد چون زلف در پا میبرد
بسیار میگفتم که دل با کس نپیوندم ولی / دیدار خوبان اختیار از دست دانا میبرد
گفتم لب تو را که دل من تو بردهای / گفتا کدام دل چه نشان کی کجا که برد
ابرویش خم به کمان ماند و قد راست به تیر / کس ندیدم که چنین تیر و کمانی دارد
کافران از بت بیجان چه تمتع دارند / باری آن بت بپرستند که جانی دارد
غم دل با تو نگویم که نداری غم دل / با کسی حال توان گفت که حالی دارد
برون از خوردن و خفتن حیاتی هست مردم را / به جانان زندگانی کن بهایم نیز جان دارد
مرا گر دوستی با او به دوزخ میبرد شاید / به نقد اندر بهشتست آن که یاری مهربان دارد
تو پادشاهی گر چشم پاسبانان همه شب / به خواب درنرود پادشا چه غم دارد
نظر به روی تو انداختن حرامش باد / که جز تو در همه عالم کسی دگر دارد
عوام عیب کنندم که عاشقی همه عمر / کدام عیب که سعدی خود این هنر دارد
گر از مقابله شیر آید از عقب شمشیر / نه عاشقست که اندیشه از خطر دارد
هلاک ما به بیابان عشق خواهد بود / کجاست مرد که با ما سر سفر دارد
اگر نظر به دو عالم کند حرامش باد / که از صفای درون با یکی نظر دارد
اگر قبول کنی سر نهیم بر قدمت / چو بت پرست که در پیش بت نماز آرد
ز درد عشق تو دوشم امید صبح نبود / اسیر عشق چه تاب شب دراز آرد
گر من از عهدت بگردم ناجوانمردم نه مردم / عاشق صادق نباشد کز ملامت سر بخارد
من نه آن صورت پرستم کز تمنای تو مستم / هوش من دانی که بردست آن که صورت مینگارد
روزی اندر خاکت افتم ور به بادم میرود سر / کان که در پای تو میرد جان به شیرینی سپارد
هر که چیزی دوست دارد جان و دل بر وی گمارد / هر که محرابش تو باشی سر ز خلوت برنیارد
بیحاصلست یارا اوقات زندگانی / الا دمی که یاری با همدمی برآرد
زهرم چو نوشدارو از دست یار شیرین / بر دل خوشست نوشم بی او نمیگوارد
باشد که خود به رحمت یاد آورند ما را / ور نه کدام قاصد پیغام ما گذارد
دیدار یار غایب دانی چه ذوق دارد / ابری که در بیابان بر تشنهای ببارد
زهره مردان نداری چون زنان در خانه باش / ور به میدان میروی از تیرباران برمگرد
عافیت میبایدت چشم از نکورویان بدوز / عشق میورزی بساط نیک نامی درنورد
عقل را با عشق خوبان طاقت سرپنجه نیست / با قضای آسمانی برنتابد جهد مرد
چو گل به بار بود همنشین خار بود / چو در کنار بود خار در نمیگنجد
دگر به صورت هیچ آفریده دل ندهم / که با تو صورت دیوار در نمیگنجد
با هر که خبر گفتم از اوصاف جمیلش / مشتاق چنان شد که چو من بیخبر افتاد
در سوخته پنهان نتوان داشتن آتش / ما هیچ نگفتیم و حکایت به درافتاد
گفتیم که عقل از همه کاری به درآید / بیچاره فروماند چو عشقش به سر افتاد
طالب آنست که از شیر نگرداند روی / یا نباید که به شمشیر بگردد رایت
روزگاریست که سودای تو در سر دارم / مگرم سر برود تا برود سودایت
سعدی چو دوست داری آزاد باش و ایمن / ور دشمنی بباشد با هر که در جهانت
من آب زندگانی بعد از تو مینخواهم / بگذار تا بمیرم بر خاک آستانت
دانی چرا نخفتم تو پادشاه حسنی / خفتن حرام باشد بر چشم پاسبانت
آیینهای طلب کن تا روی خود ببینی / وز حسن خود بماند انگشت در دهانت
سرو را قامت خوبست و قمر را رخ زیبا / تو نه آنی و نه اینی که هم اینست و هم آنت
در اندیشه ببستم قلم وهم شکستم / که تو زیباتر از آنی که کنم وصف و بیانت
گر تو خواهی که یکی را سخن تلخ بگویی / سخن تلخ نباشد چو برآید به دهانت
در دلم هیچ نیاید مگر اندیشه وصلت / تو نه آنی که دگر کس بنشیند به مکانت
ای بادیه هجران تا عشق حرم باشد / عشاق نیندیشند از خار مغیلانت
با داغ تو رنجوری به کز نظرت دوری / پیش قدمت مردن خوشتر که به هجرانت
جان باختن آسانست اندر نظرت لیکن / این لاشه نمیبینم شایسته قربانت