دیوار سرایت را نقاش نمیباید / تو زینت ایوانی نه صورت ایوانت
حسن اندامت نمیگویم به شرح / خود حکایت میکند پیراهنت
گر جمله ببخشایی فضلست بر اصحابت / ور جمله بسوزانی حکمست بر املاکت
هر که هوایی نپخت یا به فراقی نسوخت / آخر عمر از جهان چون برود خام رفت
گر به همه عمر خویش با تو برآرم دمی / حاصل عمر آن دمست باقی ایام رفت
عارف مجموع را در پس دیوار صبر / طاقت صبرش نبود ننگ شد و نام رفت
مشعلهای برفروخت پرتو خورشید عشق / خرمن خاصان بسوخت خانگه عام رفت
ماه نتابد به روز چیست که در خانه تافت / سرو نروید به بام کیست که بر بام رفت
یاد تو میرفت و ما عاشق و بیدل بدیم / پرده برانداختی کار به اتمام رفت
هر که دلارام دید از دلش آرام رفت / چشم ندارد خلاص هر که در این دام رفت
سعدیا با یار عشق آسان بود / عشق باز اکنون که یار از دست رفت
در سرم بود که هرگز ندهم دل به خیال / به سرت کز سر من آن همه پندار برفت
صورت یوسف نادیده صفت میکردیم / چون بدیدیم زبان سخن از کار برفت
کیست آن لعبت خندان که پری وار برفت / که قرار از دل دیوانه به یک بار برفت
صد سفره دشمن بنهد طالب مقصود / باشد که یکی دوست بیاید به ضیافت
ای عقل نگفتم که تو در عشق نگنجی / در دولت خاقان نتوان کرد خلافت
انصاف نباشد که من خسته رنجور / پروانه او باشم و او شمع جماعت
جان بر کف دست آمده تا روی تو بیند / خود شرم نمیآیدش از ننگ بضاعت
چون دوست گرفتی چه غم از دشمن خون خوار / گو بوق ملامت بزن و کوس شناعت
آن را که میسر نشود صبر و قناعت / باید که ببندد کمر خدمت و طاعت
همه عالم صنم چین به حکایت گویند / صنم ماست که در هر خم زلفش چینیست
ای که شمشیر جفا بر سر ما آختهای / صلح کردیم که ما را سر پیکار تو نیست
مرد باید که جفا بیند و منت دارد / نه بنالد که مرا طاقت بدخویان نیست
ساربانا خبر از دوست بیاور که مرا / خبر از دشمن و اندیشه بدگویان نیست
من دگر میل به صحرا و تماشا نکنم / که گلی همچو رخ تو به همه بستان نیست
طبع تو سیر آمد از من جای دیگر دل نهاد / من که را جویم که چون تو طبع هرجاییم نیست
ترسم از تنهایی احوالم به رسوایی کشد / ترس تنهاییست ور نه بیم رسواییم نیست
دوستت دارم اگر لطف کنی ور نکنی / به دو چشم تو که چشم از تو به انعامم نیست
شب بر آنم که مگر روز نخواهد بودن / بامدادت که نبینم طمع شامم نیست
سعدیا نامت به رندی در جهان افسانه شد / از چه میترسی دگر بعد از سیاهی رنگ نیست
گر تو را کامی برآید دیر زود از وصل یار / بعد از آن نامت به رسوایی برآید ننگ نیست
هر چه خواهی کن که ما را با تو روی جنگ نیست / پنجه بر زورآوران انداختن فرهنگ نیست
هر که را با ماه رویی سرخوشست / دولتی دارد که پایانیش نیست
درد عشق از تندرستی خوشترست / گر چه بیش از صبر درمانیش نیست
کامران آن دل که محبوبیش هست / نیکبخت آن سر که سامانیش نیست
گر دلی داری به دلبندی بده / ضایع آن کشور که سلطانیش نیست
دوستان گویند سعدی خیمه بر گلزار زن / من گلی را دوست میدارم که در گلزار نیست
ما زبان اندرکشیدیم از حدیث خلق و روی / گر حدیثی هست با یارست و با اغیار نیست
خلاص بخش خدایا همه اسیران را / مگر کسی که اسیر کمند زیباییست
مرا و یاد تو بگذار و کنج تنهایی / که هر که با تو به خلوت بود نه تنهاییست
من چه در پای تو ریزم که پسند تو بود / جان و سر را نتوان گفت که مقداری هست
گر بگویم که مرا با تو سر و کاری نیست / در و دیوار گواهی بدهد کاری هست
حافظ شب هجران شد بوی خوش وصل آمد / شادیت مبارک باد ای عاشق شیدایی
فکر خود و رای خود در عالم رندی نیست / کفر است در این مذهب خودبینی و خودرایی
در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم / لطف آنچه تو اندیشی حکم آنچه تو فرمایی
ای درد توام درمان در بستر ناکامی / و ای یاد توام مونس در گوشه تنهایی
صد باد صبا اینجا با سلسله میرقصند / این است حریف ای دل تا باد نپیمایی
دایم گل این بستان شاداب نمیماند / دریاب ضعیفان را در وقت توانیی
ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی / دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی
بیاموزمت کیمیا سعادت / ز هم صحبت بد جدایی جدایی
رفیقان چنان عهد صحبت شکستند / که گویی نبودهست خود آشنایی
درودی چو نور دل پارسایان / بدان شمع خلوتگه پارسایی
سلامی چو بوی خوش آشنایی / بدان مردم دیده روشنایی
وجه خدا اگر شودت منظر نظر / زین پس شکی نماند که صاحب نظر شوی
دست از مس وجود چو مردان ره بشوی / تا کیمیای عش بیابی و زر شوی
تکیه بر جای بزرگان نتوان زد به گزاف / مگر اسباب بزرگی همه آماده کنی
آخرالامر گل کوزهگران خواهی شد / حالیا فکر سبو کن که پر از باده کنی
دیده ما چو به امید تو دریاست چرا / به تفرج گذری بر لب دریا نکنی
من این مقام به دنیا و آخرت ندهم / اگرچه در پیام افتد هر دم انجمنی
گویی بدهم کامت و جانت بستانم / ترسم ندهی کامم و جانم بستانی
تشبیه دهانت نتوان کرد به غنچه / هرگز نبود غنچه بدین تنگ دهانی
گفتند خلایق که تویی یوسف ثانی / چون نیک بدیدم به حقیقت به از آنی
ملامتگو چه دریابد میان عاشق و معشوق / نبیند چشم نابینا خصوص اسرا پنهانی
هواخواه توام جانا میدانم که میدانی / که هم نادیده میبینی و هم ننوشته میخواهی
آدمی در عالم خاکی نمیآید به دست / عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی
آن دم که با تو باشم یک سال هست روزی / وان دم که بی تو باشم یک لحظه هست سالی
تاج شاهی طلبی گوهر ذاتی بنمای / ور خود از تخمه جمشید و فریدون باشی
کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش / کی روی ره ز که پرسی چه کنی چون باشی
در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن / شرط اول قدم آن است که مجنون باشی
در مقامی که صدارت به فقیران بخشند / چشم دارم که به جاه از همه افزون باشی
من ارچه حافظ شهرم جوی نمیارزم / مگر تو از کرم خویش یار من باشی
من این مراد ببینم به خود که نیم شبی / به جای اشک روان در کنار من باشی
سه بوسه کز دولبت کردهای وظیفه من / اگر ادا نکنی قرض دار من باشی
گرچه راهیست پر از بیم ز ما تا بر دوست / رفتن آسان بود ار واقف منزل باشی
من نگویم که کنون با که نشین و چه بنوش / که تو خود دانی اگر زیرک و عاقل باشی
نوبهار است در آن کوش که خوشدل باشی / که بسی گل بدمد باز و تو در گل باشی
جدا شد یار شیرینت کنون تنها نشین ای شمع / که حکم آسمان این است اگر سازی و گر سوزی
ندانم نوحه قمری به طرف جویباران چیست / مگر او نیز همچون من غمی دارد شبانروزی
سخن در پرده میگویم چو گل از غنچه بیرون آی / که بیش از پنج روزی نیست حکم میر نوروزی
طریق کام بخشی چیست ترک کام خود کردن / کلاه سروری آن است کز این ترک بردوزی
ز کوی یار میآید نسیم باد نوروزی / از این باد ار مدد خواهی چراغ دل برافروزی
مستی عشق نیست در سر تو / رو که تو مست آب انگوری
یک حرف صوفیانه بگویم اجازت است / ای نور دیده صلح به از جنگ و داوری
آن کس که اوفتاد خدایش گرفت دست / گو بر تو باد غم افتادگان خوری
تو به تقصیر خود افتادهای از این در محروم / از که مینالی و فریاد چرا میداری
ای مگس حضرت سیمرغ نه جولنگه توست / عرض خود میبری و زحت ما میداری
چون من شکستهای را از پیش خود چه رانی / کم غایت توقع بوسیست یا کناری
چشم فلک نبیند زین طرفهتر جوانی / در دست کس نیفتد زین خوبتر نگاری
الا ای یوسف مصری که کردت سلطنت مغرور / پدر را بازپرس آخر کجا شد مهر فرزندی
قلم را آن زبان نبود که سر عشق گوید باز / ورای حد تقریر است شرح آرزومندی
دعای سحر و آه شب کلید گنج مقصود است / بدین راه و روش میرو که با دلدار پیوندی
دوش آن صنم چه خوش گفت در مجلس مغانم / با کافران چه کارت گر بت نمیپرستی
عاشق شو ار نه روزی کار جهان سرآید / ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی
با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی / تا بیخبر بمیرد در درد خودپرستی
خار ار چه جان بکاهد گل عذر آن بخواهد / سهل است تلخی می در جنب ذوق مستی
در آستان جانان از آسمان میندیش / کز اوج سربلندی افتی به خاک پستی
در ره مذهب طریقت خامی نشان کفر است / آری طریق دولت چالاکی است و چستی
ای دل مباش یک دم خالی ز عشق و مستی / وان گه برو که رستی از نیستی و هستی
نه رازش میتوانم گفت با کس / نه کس را میتوانم دید با وی
به بوی زلف تو گر جان به باد رفت چه شد / هزار جان گرامی فدای جانانه